کد خبر: ۶۶۳۹
تاریخ انتشار: ۲۴ دی ۱۴۰۰ - ۱۸:۵۰
آمیز قلمدون(خانم)!

آیینه‌ جادو و ملکه‌ خبیث

صفحه نخست » داستان



ماه‌منیر داستان‌پور

با میل شدیدی که به کوبیدن مشت روی مرحمتیِ مادربزرگ یا همان ساعت شماته‌دار معروف در عضلات دستم در حال جوش و خروش است، مقابله کرده؛ به آرامی از روی میز کنار تختم برش می‌دارم و آن را زیر بالشم قایم می‌کنم. گرچه صدای تیک‌تاکش همچنان شنیده می‌شود اما با تمام این احوال باز هم دلم نمی‌خواهد حتی برای مطلع شدن از اینکه کدام عقربه دنبال آن یکی می‌دود، پلک‌های خسته‌ام را باز کنم و نگاهی به صفحه‌ گِردش که عجیب، صورت چاق و تپل نازنین را برایم یادآوری می‌کند؛ بیاندازم اما صدای آقای شکم گنده که البته قول داده بودم دیگر او را این‌طور خطاب نکنم و حتی در مغزم از شخص شخیصش با عنوان جناب آقای سردبیر محترم نشریه یاد کنم؛ درست یک قدم مانده به پرده‌ گوشم می‌پیچد که درباره‌ اثبات توانایی و حضور به‌موقع در نشریه سخن‌سرایی‌ها کرده بود. همین کافیست تا خواب، عین جنی که از بسم‌الله فرار می‌کند؛ از چشم‌هایم بگریزد و انگار که عصای بی‌بی جان را قورت داده باشم؛ صاف سر جایم بنشینم. اگرچه هم‌چنان دلم برای خزیدن زیر لحاف گرم و تکمیل رویای نه چندان صادقی که در حال دیدنش بودم؛ ضعف می‌رود!

در تمام مدت که مشغول انتخاب یک مانتوی مناسب برای روبرو شدن با خانم شادمان و حضور در محل کار هستم؛ به این فکر می‌کنم که او با آن کفش‌های پاشنه بلند و تیپ و قیافه‌ مَکُش مرگِ مایش، چرا تا به حال تصمیم به راه‌اندازی یک نشریه‌ مُد نگرفته و سختی کار خشک و بی‌احساسی مثل ویراستاری در یک مجله‌ فرهنگی ـ ادبی را به جان خریده؟ شاید هم با آقای سردبیر سر و سِرّی داشته باشد و یا حتی تا نهایی کردن قرار و مدار ازدواج پیش رفته باشند؟! البته با وجود آن هندوانه‌هایی که در دیدار اول بین یکدیگر رد و بدل می‌کردند؛ این گزینه چندان هم دور از ذهن به نظر نمی‌رسد و بعید نیست از خوش‌قدمی من هم که شده؛ جناب سردبیر به زودی با خانم ژیگول ازدواج کرده و با نوای دلنشین بادا بادا مبارکبادای کارکنان مجله تا آشیانه‌ عشقشان بدرقه شوند.

در آینه‌ به چهره‌ام که هنوز آثار خواب‌آلودگی اندکی در آن نمایان است؛ نگاه می‌کنم و در تلاشم تا موهایم را که مثل کودکان فضولی از زیر مقنعه بیرون آمده‌اند؛ به جای قبلیشان بازگردانم. عجیب نیست که بعد از ملاقات با خانم خوش تیپ نشریه، کمی از میزان اعتماد به نفسم کاسته شده باشد؛ ولی نباید بگذارم این احساس به اعصاب مجروحم غلبه کند. پس به خود یادآوری می‌کنم که هنر برتر از گوهر آمد پدید! و این یعنی اگر او با گوهر جذابیتش دیگران را مسحور می‌کند؛ من از هنری برخوردارم که نه به شبی بند است و نه به تبی! و دوباره برای خود تکرار می‌کنم که:

ـ به قول بی‌بی صدیقه، از قدیم گفتن به مالت نناز به شبی بنده، به جمالت نناز به تبی بنده! آره خانم شادمانِ زیادی خوشحال! از خود راضی کم مونده خودشو به تئاتر دعوت کنه! ایشششش!!

خط و نشان کشیدن برای خانم شادمان کمی حالم را بهتر می‌کند و باعث می‌شود بخشی از اعتماد به نفس از دست رفته‌ام را باز یابم. پس با انرژی مضاعفی خانه‌ دنج و دوست‌داشتنی‌ام را ترک کرده و بدون اینکه فرصتی برای صبحانه خوردن همراه خانواده داشته باشم؛ یکراست به سمت ایستگاه اتوبوس و تمام داستان‌هایی که با خود همراه دارد؛ حرکت می‌کنم. از قضا زنی جوان همراه با دخترکش که به نظرم سه یا چهار سال بیشتر ندارد؛ کنارم روی صندلی می‌نشینند و دخترک با کفش خاکی‌اش حسابی از خجالت مانتوی تمیزم درمی‌آید و هیچکدام از چشم‌غره‌هایم برای ادب کردن او به نتیجه نمی‌رسد تا اینکه بالأخره همراه با مادر جان بی‌خیالش زودتر از من به مقصد می‌رسند و زن که از پررویی چیزی از سنگ پای قزوین کم ندارد؛ دست آخر دهانش را کج کرده و زیر لبی برای کثیف شدن لباسم عذرخواهی می‌کند.

با استفاده از بطری آبی که سر راه خریدم و بسته دستمالی که به اصرار مادر همیشه همراه دارم؛ مانتوی خاکی شده را پاک می‌کنم و تمام‌مدت هرچه بد و بیراه نسبتا مؤدبانه که چندان شخصیت ادبی‌ام را زیر سؤال نبرد، از ذهنم می‌گذرد؛ نثار دخترک چشم سفید می‌کنم.

اگر وسیله‌ای مانند فشارسنج برای اندازه‌گیری اعتماد به نفس وجود داشت، بعید نبود الآن افت شدیدش را در وجودم نشان دهد. سعی می‌کنم نم حاصل از پاک کردن خاک را که بر اثر کشیدن دستمال خیس روی مانتویم ایجاد شده، زیر حجم کیف روی دوشیم پنهان کنم؛ اما می‌دانم بالأخره مجبورم آن را از روی شانه‌ام بردارم و در نهایت آبرویم برای وجود این لکه خواهد رفت.

با تمام این احوال وقتی مقابل ساختمان نشریه قرار می‌گیرم؛ سعی می‌کنم باقیمانده‌ اعصاب درب و داغانم را جمع و جور کنم و برای اولین دیدار جدی با خانم شادمان آماده شوم.

نمی‌دانم این حُسن اتفاق را باید به حساب شانس بگذارم و یا بی‌تفاوتی آقای سردبیر اما هرچه هست؛ حداقل او جلسه دارد و نیازی نیست در بدو ورود با حضرتشان روبرو شده و بیشتر بابت اوضاع نابسامان لباسم شرمنده شو. پس با زیرکی روبروی میز خانم ویراستار نشسته و کیفم را همچنان روی پایم نگه می‌دارم. خانم شادمان که انگار چیزی را روی پیشانیم خوانده و کمی به رفتارم مشکوک شده، پوشه‌ای را به سمتم می‌گیرد.

ـ خوبی عزیزم؟

دلم می‌خواهد بگویم به جان عزیزت عمرا با این سطح پایین اعتماد به نفس و مانتوی خیسی که به زور بزرگی قد و قامت کیفم پنهانش کرده‌ام؛ خوب باشم ولی از آنجا که نمی‌توانم بگذارم سر از کار و بارم در آورد؛ همراه با لبخند نیمه‌جانی بر لب، سرم را به علامت آری تکان می‌دهم و پوشه را از دستش می‌گیرم. حداقل حالا فرصت دارم فارغ از هر فکر و خیالی، خودم را بسنجم. تمام آنچه در این چند روز از جزوه‌ ویراستاری به ذهن سپرده بودم؛ باید در این سؤالات پیاده کنم.

نگاه خانم شادمان را روی خودم احساس می‌کنم و یاد ناظم دوران دبیرستانم خانم سلطانی می‌افتم که همیشه سر جلسات امتحان، خط‌کش به دست بین میز و نیمکت‌های دانش‌آموزان راه می‌رفت و منتظر بود تا هرکس سر از برگه برداشت با ضربه‌ خط‌کش چوبی ادبش کند. تمامی برگه‌ها مربوط به داستان‌هاییست که خودم پیش از این برای نشریه فرستاده‌ام. با خواندنشان تازه می‌فهمم چرا آقای سردبیر تأکید کرد باید یک دوره آموزش ویراستاری را بگذرانم. این‌طوری دیگر لازم نیست پول بیشتری به خانم ویراستار پرداخت کند تا متن پر ایرادم را لابد با هزار غرولند سر و سامان دهد! خانم شادمان با انتخاب این داستان‌ها و سپردنشان به خودم برای تصحیح و ویرایش با یک تیر دو نشان زده! الحق که آدم ناقلا و آب زیرکاهیست. هم خواسته به جوجه نویسنده‌ای مثل من بفهماند که نباید خیال کنم غوره نشده می‌توان مویز شد و هم با زحمت خودم سر و سامانی به آن‌ها داده و خیال خود را از رسیدگی به این متن پر ایراد راحت کرده است. حالا لابد توقع دارد سرم را پایین انداخته و با لپ‌های گل‌گلی به‌خاطر این همه ایراد و اشکال، عذرخواهش باشم؛ اما کور خوانده!

با کمال پررویی و با لبخند کش‌داری بر لب اوراق اصلاح شده را روی میزش می‌گذارم و از اینکه هیچ ایرادی ندارد، کاملا مطمئنش می‌کنم. تا خانم شادمان می‌خواهد دهان باز کند و لابد یک ایراد بنی‌اسرائیلی روی کارم بگذارد؛ دست آقای سردبیر که نفهمیدم کی وارد اتاق شده، به سمت برگه‌ها کشیده می‌شود.

ـ بدید ببینم چطور از آب دراومده؟

لحن کلامش ته دلم را خالی می‌کند. یاد اولین و آخرین باری می‌افتم که یک تجدید بین نمرات دبیرستانم بود و با تمام تلاشی که برای پوشاندنش از پدر کردم؛ باز متوجهش شد. موج خون از تمام رگ‌هایم به سمت مغزم سرازیر شده و سرم سوت می‌کشد. تمام اطمینانی که به بی‌اشکالی متن داشتم، از بین رفته و دلشوره می‌گیرم. بی‌اختیار دستم را روی لبه‌ میز خانم شادمان می‌گذارم که نقش زمین نشوم. تنها سه کلمه از دهانش بیرون می‌آید که هیچ رنگ سفید یا سیاهی ندارند و بیشتر وحشت‌زده‌ام می‌کند.

ـ بیا تو دفترم.

با ناباوری و صدالبته تحیر به خانم شادمان نگاه می‌کنم و اثرات یک شادی موذیانه را در چهره‌اش می‌بینم. حتما حالا عین نامادری سفیدبرفی روبروی آیینه‌ جادوییش قرار خواهد گرفت تا بی‌نظیریش را به او ثابت کند. با هر قدم که به دفتر سردبیر نزدیک‌تر می‌شوم؛ آرزوی نویسنده شدنم را برباد رفته‌تر می‌بینم تا اینکه بالأخره با دست اشاره می‌کند روی صندلی مقابل میزش بنشینم و برگه‌ها را با همان قیافه‌ گرفته روی میز می‌گذارد.

ـ دیگه احتیاجی به ادامه دادن این دوره نیست.

تمام شد. نویسنده پر، آرزو پر و من پر‌پر!

ـ به عقیده‌ من می‌تونی یه صفحه توی مجله داشته باشی! با توجه به لحن داستانات، بهتره طنز باشه! یه اسم براش بذار تا داستانایی که تا الآن برامون فرستادی تحت همون عنوان چاپ بشه!

چشم‌هایم را چند بار به هم می‌زنم و پشت دستم را نیشگون می‌گیرم تا از بیداریم مطمئن شوم. اگر بیدارم این همه گنجشک که در حال چرخیدن دور سرم هستند؛ از کجا آمده؟ همه چیز شبیه به یک رؤیای شیرین است. شاید هنوز از خواب بیدار نشده باشم! ناخودآگاه اسمی به زبانم می‌آید.

ـ آمیزقلمدون، البته از نوع خانمش!

اسم را چند بار زیر لب تکرار می‌کند.

ـ آمیزقلمدون خانم! خوبه... منتظر قسمت بعدیشم. در ضمن اون کیف وسیله‌ مناسبی برای پوشوندن خیسی مانتوتون نیست.

ای داد از بی‌داد! بالأخره از پرده برون افتاد راز! می‌خواهم شرح ماجرا را بگویم ولی توضیح دادن بیشتر کار را خراب می‌کند. باید زودتر برگردم خانه و داستان دست بزرگ حسن آقا را کامل کنم. حالا جدی جدی یک نویسنده هستم.

ادامه دارد ...

نظرات