کد خبر: ۶۶۳۸
تاریخ انتشار: ۲۴ دی ۱۴۰۰ - ۱۸:۵۰

سیب سبز لبنانی

صفحه نخست » داستان دنباله دار


صدیقه شاهسون

قسمت اول

سفره عقدی ساده و کوچک میان اتاق عبدالمحمود پهن شده است. دو قاب عکس یکی پدر حنانه که همین چند سال پیش در جنگ با اسرائیل شهید شد و دیگری عکس کوچکی از سید حسن‌نصرالله رهبر مقاومت مردم لبنان کنار آینه گذاشته است. ظرفی پر از شیرینی دهین و کاسه‌ای آب با یک سیب سبز که مادر داماد مدام آن را توی آب می‌غلتاند تا موقع جاری شدن خطبه سیب رقصان باشد و برای همه به‌خصوص عروس و داماد شگون داشته باشد. پدر و مادر عماد، مادر حنانه و خواهر کوچک‌ترش رقیه و پدربزرگش عبدالمحمود همه حاضرین در مراسم عقد ساده حنانه و عماد هستند که دور سفره کنار دیوار اتاق ایستاده‌اند و زل زده‌اند به عروس و داماد. عماد کنار حنانه نشسته و به صورت پر از حیای او که پشت گل‌های ریز و درشت چادر سفیدش مخفی شده، نیم‌نگاهی می‌اندازد. نگاهش از روی چادر عروسش سُر می‌خورد و به عمه‌اش می‌رسد. از چهره عمه پیداست با همه خوشحالی که سعی دارد روی صورتش پخش کند باز همه بغض جای خالی شوهرش در این لحظات را مدام قورت می‌دهد.

صدای کلفت عبدالمحمود توی فضای کوچک اتاق می‌پیچد و گوش حاضران را به کار می‌گیرد. هر چه خطبه عقد به جملات کلیدی‌اش نزدیک‌تر می‌شود قلب عماد در سینه بیش از پیش می‌تپد. نمی‌داند این تپیدن به‌خاطر قولی است که به حنانه داده و او را از آرزویش دور می‌کند؛ یا از مسئولیتی است که زین پس به عهده می‌گیرد. یک لحظه به خود می‌آید و می‌بیند حنانه سرش را به سوی چرخانده: «پسردایی سر قولت هستی دیگه؟» پسر جوان دودل مانده است. برای این که فضای بینشان عوض شود رو به سفره می‌چرخاند. سیب رقصان میان کاسه بلورین را برمی‌دارد و سمت حنانه می‌گیرد: «من سعی خودم رو می‌کنم که سر قولم بمونم ولی بازم هر چی خدا بخواد!» حنانه مکث می‌کند. قلبش دو تکه می‌شود یکی می‌ماند پیش صاحبان قاب عکس‌ها و اهدافشان، یکی می‌رود میان چشم‌های عماد که یک عمر عاشق بودن را میان دریای عمیق مردمک‌های سیاهشان می‌دید. همین دوست داشتن‌ها بزرگ‌ترها را قانع کرد که پیشنهاد عبدالمحمود را قبول کنند و فعلا تا تمام شدن درس و دانشگاه بچه‌ها خطبه عقدی بینشان جاری کنند تا محرم شوند. حنانه دلش دست‌دست می‌کند و در نهایت دستش سیب خیس را می‌گیرد و زیر چادرش می‌برد. صدای بغض‌آلودش می‌لرزد: «با توکل بر خدا و اجازه پدرم و بزرگ‌ترها... بله»

صدای تیز کل کشیدن مادر حنانه و مادر عماد که دقایقی است توی گلویشان حبس شده همچون دانه‌های نقلی که بر سرشان پاشیده می‌شود، از دهانشان بیرون می‌ریزد.

مادر عماد با لبخند حلقه اول را که دیروز از بازاری در بیروت خریده‌اند بیرون می‌آورد و دست پسرش می‌دهد.

ـ مبارکت باشه عزیزم... الهی عاقبت بخیر و خوشبخت بشین... بکن دست حنا‌جان...

حلقه توی دستان عماد می‌لرزد. او با حیا و خجالتی که روی گونه‌هایش رنگ می‌پاشد حلقه را توی انگشت یخ کرده حنانه جا می‌دهد. به نظرش دستان حنانه زیادی یخ کرده‌اند. سرش را نزدیک او می‌برد و در حالی که گوشه لبش به لبخندی باز می‌شود می‌گوید: «چراانقد سردی دختر؟ به همین زودی از شوهرداری ترسیدی، فشارت افتاد!»

حنانه چادرش را کمی عقب می‌دهد. حلقه دوم را از دست زن‌دایی که زین پس مادر شوهرش هم می‌شود، می‌گیرد و سمت انگشتان درشت و ورزیده مرد زندگی‌اش می‌برد. جوری که دیگران متوجه‌حرفش نشوند می‌گوید: «نخیر پسرعمه‌جان... یه جوری گفتی هر چی خدا بخواد که ته دلم لرزید! تو به من قول دادی عماد، قول!» دو تکه یخ حلقه ازدواج را توی انگشت مرد جوان فرو می‌کند. عماد دلش می‌خواهد دل عروسش را با حرف نرم کند و قلبش را رام و آرام آرزویش بکند. کاش می‌توانست توی چشمان علسلی‌ او زل بزند و بگوید «در این مدت هر چه کرده نتوانسته یا به عروسش فکر کند و یا به شهادت که عروسی خواهد شد و او را تا بهشت همراهی خواهد کرد. می‌داند تا روزی که لبنان در آرامش نیست نمی‌تواند به قولش عمل کند و وارد گروه‌های جهاد اسلامی لبنان نشود. تا روزی که آمریکا و اسراییل چون کرکسی بر سر آرامش کشورش می‌چرخند، او و دیگر هم‌رزمانش قرار ندارند. می‌خواهد به او بگوید قولش فقط یک دورغ مصلحتی بوده که او را به حنانه رسانده است. تنها چیزی که باعث می‌شود او سر قولش بماند همان امنیت و آرامش است که این روزها کشورش آن را چون ماه که پشت ابرها پیدا و پنهان شوند می‌بینند.»

عماد هنوز در خیالاتش غوطه‌ور است که صدای کودکانه رقیه خواهر کوچک حنانه او را از افکارش بیرون می‌کشد:

ـ پسردایی اینم کادوی من... بازش کن ببین خوشگل کشیدم؟ آبجی حنانه بگو باز کنه دیگه...

رقیه کاغذ لوله شده‌ای را که با روبان زرد رنگش خوش سلیقه بسته روبروی مرد جوان می‌گیرد و اصرار دارد که هر چه زودتر بازش کنند. عماد رقیه را بغل می‌کند و روی زانو می‌نشاند. آبشار موهای طلایی دخترک از روی شانه تا کمرش ریخته است.

حنانه از این کار رقیه غافلگیر می‌شود. با زوق نشگون کوچکی از لُپش می‌گیرد.

ـ ای بلا تو کی ظاهر شدی... قربون هدیه‌ات برم خواهری.

عبدالمحمود آیه‌ای از قرآن را می‌خواند و از کنار سفره بلند می‌شود. نزدیک آ‌ن‌ها می‌شود چند درهم به طرف نوه‌هایش می‌گیرد.

ـ مبارکا باشه عزیزانم... ان‌شاءالله زیر سایه پروردگار و سیدحسن زندگی خوبی داشته باشین.

و عصازنان از اتاق بیرون می‌رود. پدر عماد با احترام پیرمرد را تا اتاق کناری بدرقه می‌کند. بقیه هم با نگاه حرفشان را به هم می‌رسانند و یکی یکی بعد از تبریک و دیده‌بوسی اتاق را خلوت می‌کنند. آخرین نفر رقیه است که با چشم و ابرو بالا انداختن مادرش با اکراه از آن‌ها دل می‌کند و می‌رود. وقتی رقیه در را می‌بندد سکوت مهمان بعدی است که برای دقایقی وارد اتاق می‌شود. عماد سمت پنجره مشرف به حیاط می‌رود. خانه پدربزرگ همچون دیگر خانه‌های مردم روستا روی بلندی قرار گرفته. از این فاصله کوهستان‌های اطراف که چندین کیلومتر بعد از آن‌ها به مرز بین لبنان و اسرائیل می‌رسد پیداست. عماد نفس پُری بیرون می‌دهد.

حنانه چادر از سر می‌اندازد و با همان حیای همیشگی بالای سفره عقد روی زمین می‌نشیند. بی‌هیچ حرفی با سیبی که توی دستش دارد بازی می‌کند. عماد نزدیک می‌شود و دو زانو درست روبروی دختری که سال‌ها دوستش داشته و از این ساعت به بعد همسرش است، می‌نشیند. از چند سال پیش که پدر حنانه در جنگ با اسرائیل شهید شده بود علاقه‌اش به او چند برابر شده و دیگر نتوانسته بود جلوی خواستگاری کردنش را بگیرد.

عماد نگاه مهربانانه‌اش را به حنانه می‌دوزد.

ـ چیه دخترعمه‌جان از ما دلخوری؟ نگاهت رو چرا می‌دزدی حناجان؟

گونه‌های تازه‌عروس از طرز صدا کردن عماد به گُل می‌نشیند و به قرمزی می‌زند.

ـ عماد من با جهاد و جبهه رفتن مخالف نیستم اما می‌ترسم تو رو مثل بابا...

دختر دست دراز می‌کند و قاب عکس پدرش را از میان سفره می‌گیرد. یاد روزی می‌افتد که آخرین خداحافظی را با او کرد و جنازه‌ای که هیچ‌وقت از میدان جنگ اسراییل و لبنان برنگشت. یاد روزهایی می‌افتد که همه آغوش پدرش شده یک قبر خالی که هر پنج شنبه سردتر از همیشه او را درآغوش می‌گیرد.

عماد هم دست دراز می‌کند و عکس سید‌حسن‌نصرالله را برمی‌دارد و روبروی عروسش می‌گیرد: «این سید و قبول داری حنا؟» چشمان حنانه در میان اشک به تعجب می‌نشیند.

ـ همه ما لبنانی‌ها این سید رو دوست‌ داریم و براش جون می‌دیم عماد... این چه سؤالی‌ست که می‌پرسی!

ـ اگه روزی این سید اعلام کنه برای دفاع از ناموس و کشور همه دوباره باید به میدون بریم تو چه جوابی داری؟

مرد جوان لبخند می‌زند.

ـ نکنه اون موقع می‌خوای تو انبار کاه گوسفندان بابابزرگ قایمم کنی تا نرم جبهه؟

حنانه پوزخند تلخی می‌زند.

ـ حالا که همه چیز آرومه و خبری از جنگ و جهاد نیست. آمریکایی‌ها و اسرائیل مثل سگ از سید می‌ترسن! می‌دونن که اگه پاشونو کج بذارن با فرمان سید موشک‌های حزب‌الله وسط تل‌آویو فرود میان.

عماد دست‌هایش را به نشانه تسلیم بالا می‌برد.

ـ خب... الحمدولله که همه چیز بر وقف مراد شما و بر علیه رسیدن من به آرزومه... من گفتم اگه یه روزی...

حنانه وسط حرف عماد می‌پرد: «دیگه در این باره حرفی نزن عماد دلم آشوب می‌شه... بعد از چند بار خواستگاری اومدن و جواب بله گرفتن از من می‌‌خوای همین اول کاری بله دومم بگیری؟»

دوباره هر دوست مرد جوان به نشانه تسلیم بالا می‌رود: «چشم، چشم حناجان.»

عماد مکثی می‌کند و زیرکانه می‌پرسد: «دلم می‌خواد از این به بعد حنا‌جان صدات کنم دوست داری؟ راستی بگو ببینم تو که به من علاقه داشتی چرا انقدر دست به سرم کردی و بله آخر رو همون خواستگاری اول ندادی؟»

بقیه لحنش به گله تبدیل می‌شود.

ـ می‌دونی چه شب‌هایی که از نه شنیدن تو چشم‌هام خیس شد!

حنانه سرش را زیر می‌اندازد.

ـ عماد حال من هم کمتر از تو نبود... همش به‌خاطر این بود که می‌دیدم چطور تو جمع بچه‌های حزب‌الله داری تقلا می‌کنی... عماد من می‌دونم تو برای رسیدن به آرزوت هر کاری می‌کنی.

برای ثانیه‌هایی سکوت بر دهان دختر جوان سایه می‌اندازد و نم اشکی گوشه‌ چشم‌هایش را تر می‌کند. خط سرمه سیاه چشمانش به تزلزل می‌افتد.

ـ از روزی می‌ترسم که تو رو هم مثل پدرم...

عماد طاقت دیدن بغض حنانه را ندارد. نقاشی رقیه را جلو می‌آورد و بحث را عوض می‌کند.

ـ بیا کادوی رقیه رو باز کنیم ببینیم چی کشیده.

بند کاغذ باز می‌شود. نقاشی عروسی با پیراهن پرچین و موهای فرفری که کفش‌هایی پاشنه بلند تعادلش را بر هم زده و دامادی لاغر و کشیده که کرواتی خنده‌دار به گردن دارز و باریکش بسته، صدای خنده تازه‌عروس و تازه‌داماد را بلند می‌کند. این صدا از اتاق بیرون می‌رود و به پذیرایی و لب‌های بقیه کشیده می‌شود.

ادامه دارد...

نظرات