کد خبر: ۶۶۳۷
تاریخ انتشار: ۲۴ دی ۱۴۰۰ - ۱۸:۵۰

هم‌نفس

صفحه نخست » داستان دنباله دار


مرضیه ولی‌حصاری

قسمت دوم

صدای مازیار گرفته است، هر چقدر تلاش می‌کنم تا فضا را عادی کنم موفق نمی‌شوم.

ـ ببین آریا من آدرس برات می‌فرستم این همه سال گذاشتی رفتی تازه یادت افتاده مادر داری؟ اصلا روت میشه تو چشماش نگاه کنی؟ به نظر من نری خیلی بهتره الان تو رو ببینه دوباره خاطراتش میاد جلوی چشمش گناه داره پیرزن.

اجازه نمی‌دهد حرفی بزنم انگاردلخوری این سی سال را می‌خواهد در همین چند دقیقه بیرون بریزد سعی می‌کنم آرام حرف بزنم.

ـ مازیار تو که می‌دونی من نمی‌تونستم برگردم شرایط جوری نبود...

ـ آره می‌دونم. الان خیلی سرم شلوغه نمی‌تونم بیشتر از این باهات حرف بزنم آدرس و تلفن خونه سالمندان برات پیامک می‌کنم ولی بیا به خاله رحم کن، دو روز می‌مونی دوباره می‌ری این پیرزن می‌مونه و ما.

ـ من دیگه بر...

هنوز جمله‌ام تمام نشده که گوشی را قطع می‌کند. هاج‌وواج به گوشی در دستم نگاه می‌کنم شاید حق داشته باشد این همه سال جور من را کشیده بود و حالا من آمده بودم تا هر چه رشته بود پنبه کنم. صدای پیامک بلند می‌شود آدرس خانه سالمندان است اگر اشتباه نکنم همین اطراف است. دلم پر می‌کشد برای بغل کردن مادری که سی سال است است آرزو عطر تنش را داشتم.

ـ آقا آریا، بریم سراغ اون اتاق بزرگه؟

صدای آقا صابراست که با تی و سطل آب بالای پله‌ها ایستاده و با گردن کج نگاهم می‌کند.

ـ نه اون‌جا رو اول باید مرتب کنم، بعد خودم می‌گم بیاید تمیزش کنید. الان برید انباری هر چی وسیله بدرد نخور هست ببرید بیرون.

از جایم بلند می‌شوم و تلفن خانه را برمی‌دارم و از روی پیامک مازیار شماره می‌گیرم. دلم مثل سیر و سرکه می‌جوشد. بعد از چند بوق بالأخره یکی گوشی را برمی‌دارد.

ـ بفرمایید.

ـ سلام خانم من آریا نصر هستم، پسر خانم ستاره اسدی. تازه از خارج اومدم می‌شه الان بیام ببینمشون؟

ـ نه آقا الان ساعت ملاقت نیست.

ـ آخه من سی سال..

ـ قانون برای همه یکیه، نمیشه که آرامش همه رو بهم زد ساعت سه تا پنج تشریف بیارید.

ـ اما...

باز هم صدای بوق ممتد، مثل اینکه باید به این صدا عادت کنم. به ساعت نگاه می‌کنم تا ساعت سه خیلی زمان دارم. کلافه می‌شوم. باید کاری کنم تا این چند ساعت هم بگذرد. سلانه‌سلانه پله‌ها را بالا می‌روم، شاید مرتب کردن اتاق بتواند کمی‌حواسم را از مادر پرت کند.

در را باز می‌کنم. به تخت آرش نگاه می‌کنم و بعد به تخت خودم. دلم نمی‌آید وسایل آرش را دور بریزم، پس لااقل باید مرتبشان کنم. روی تخت آرش می‌نشینم، روی تختی که بارها دو نفری رویش خوابیده بودیم. دستی روی تختی می‌کشم و با خودم فکر می‌کنم شستن روتختی و یا گردگیری کردن وسایل از خاطرات آرش کم نمی‌کند. روتختی را جمع می‌کنم. ملحفه روی تخت تقریبا پوسیده است. سعی می‌کنم جمعش کنم که پاره می‌شود. به تکه ملحفه مانده در دستم را نگاه می‌کنم، گویا تمیز کردن این‌جا به همین راحتی‌ها هم نیست. سعی می‌کنم خوش خواب را بلند کنم تا تکه ملافه مانده را بیرون بکشم که چشمم به دفتر قرمز رنگ می‌افتد. برق از سرم می‌پرد، دفتر خاطرات آرش همان که آرزو به دلم ماند یک‌بار بخوانمش. فکر نمی‌کردم در خانه باشد. همیشه فکر می‌کردم آن را با خودش برده. به‌سختی دفتر را برمی‌دارم. خوش خواب را رها می‌کنم و روی زمین می‌نشینم. خودش است، دفتر را به سینه‌ام می‌چسبانم تا قطرات اشک روی دفتر نریزد. اشک‌هایم که تمام می‌شود دفتر را باز می‌کنم.

***

پنجم اردیبهشت

امروز هر چقدر به آریا التماس کردم با من نیامد، می‌گفت بابا ناراحت می‌شود ولی ما که بچه نیستیم، مسجد رفتم که اجاره نمی‌خواهد. شاید هم همه این‌ها بهانه بود تا در خانه بماند تا وقتی مهسا می‌آید که با مادر درس بخواند خانه باشد. این اولین بار بود که به پایگاه بسیج می‌رفتم. چند ماهی می‌شد که محمد اصرار می‌کرد ولی راستش من هم نگران بودم که پدر ناراحت شود ولی امروز دلم را به دریا زدم و رفتم و الان خیلی خوشحالم. دوستان محمد مثل خودش بودند؛ باصفا و خون‌گرم. اولش کمی ‌معذب بودم، فکر می‌کردم مثل وصله ناجورم. تصورم این بود با این لباس‌های مارک‌دار که هر بار پدر برایمان از سفرهای خارجی می‌آورد، کسی محلم ندهد، ولی بر خلاف تصورم خیلی زود با من مثل یکی از خودشان رفتار کردند. محمد می‌گفت شب‌های جمعه ایست بازرسی دارند. دلم می‌خواهد با آن‌ها بروم ولی می‌دانم حتی گفتنش هم پدر را بهم می‌ریزد. ولی قصد دارم برای جمع‌آوری کمک‌های مردمی ‌به جبهه کمک کنم. باز از پایین صدا می‌آید. باید حدس می‌زدم وقتی سر و کله آریا پیدا نیست یعنی خانواده سرهنگ برای شب‌نشینی به خانه ما آمده‌اند. این پسر با این وضع عشق و عاشقی که راه انداخته عمرا دانشگاه قبول شود. بهتر است بروم تا صدای مامان در نیامده. بعدا می‌خواهد بگوید افسرده شده‌ای، از جمع فرار می‌کنی، چه می‌دانم شاید راست می‌گوید.

هشتم اردیبهشت

امروز از مدرسه با محمد و دوستانش با پایگاه بسیج رفتیم آریا طبق معمول رفت خانه که بخوابد با کمک هم داربست فلزی بزرگی درست کردیم تا کمک‌های مردمی‌را جمع کنیم. محمد امروز می‌گفت تو با برادرت از لحاظ قیافه مو نمی‌زنید ولی تو یک جوری دیگری هستی. گمانم اشتباه می‌کرد من جور خاصی نیستم، فقط آریا از من پر جنب و جوش‌تر است. البته الان که فکر می‌کنم حس می‌کنم راست می‌گوید من و آریا هیچ علاقه‌مندی مشترکی نداریم به‌جز غواصی. من عاشق کتابم، آریا عاشق موسیقی. من می‌خواهم معلم شوم ولی آریا دوست دارد موسیقیدان شود. من دلم می‌خواهد... نوشتنش هم برایم سخت است...

امروز از کامران یک کتاب گرفتم، بیست صفحه‌اش را خوانده‌ام معرکه است. اگر این درس‌ها و کنکور دست و بالم را نبسته بود، امشب تمامش می‌کردم. کاش با مامان سپیده صحبت می‌کردم، امسال کنکور نمی‌دادم ولی اگر بگویم می‌خواهد گریه کند که اگر دانشگاه نروی باید بروی جنگ، خب بروم مگر چه می‌شود؟! من هم مثل بقیه! باز خداراشکر که بی خیال فرستادن ما به خارج شدند آن هم از صدقه سر آریاست که عاشق شده. خنده‌ام می‌گیرد هر بار که مهسا را می‌بیند تا گوش‌هایش قرمز می‌شود. بعضی وقت‌ها حس می‌کنم مهسا هم از آریا بدش نمی‌آید. خدا را چه دیدی شاید با خانواده سرهنگ فامیل شدیم. اگر سرهنگ بفهمد دختر یکی‌یکدانه‌اش هوایی شده... اصلا ولش کن به من چه؟

***

سرم از روی دفترچه خاطرات بلند می‌کنم و به ساعتم نگاه می‌کنم. باورم نمی‌شود ساعت نزدیک دو را نشان می‌هد. این همه مدت مشغول بودم بدون این که متوجه گذشت زمان بشوم. باید کم‌کم حاضر شوم. برای این که خیالم بابت دفترچه خاطرات آرش راحت باشد آن را در میان چمدانم می‌گذارم و درش را قفل می‌کنم. باید دوش بگیرم. دلم می‌خواهد بعد از این همه مدت که مادر را می‌بینم آراسته باشم. وارد حمام می‌شوم، شاید قطرات آب آرامش رفته را برگرداند. به مادر فکر می‌کنم، به آرش به خودم و به پدر.

بیرون که می‌آیم صدای کربلایی اسماعیل توجهم را جلب می‌کند. پس برگشت. حتما مهمان‌های مهسا رفته‌اند. کرواتم را جلوی آینه محکم می‌کنم و دنبال صدا می‌گردم تا کربلایی اسماعیل را پیدا کنم.

ـ به‌به کربلایی، این طرفا؟!

ـ آخه به ذهنت نرسید پسر این کارگرها ناهار می‌خوان؟! الان اومدم فهمیدم خودت که ناهار نخوردی هیچ، به این بیچاره‌ها هم نهار ندادی. هر چی در اتاقت رو هم زدن باز نکردی!

ـ آخ‌آخ ببخشید، الان زنگ بزن هر چی می‌خوان سفارش بده براشون بیارن.

ـ زحمت کشیدی، خودم رفتم براشون غذا آوردم. تو هم بیا یه لقمه بخور.

کربلایی انگار که تازه متوجه سر و وضعم شده باشد کمی‌عینکش را جابه‌جا می‌کند و بعد نزدیک‌تر می‌آید.

ـ می‌خوای بری بیرون؟

جوری نگاهم می‌کند که خنده‌ام می‌گیرد.

ـ آره دارم میرم مادرمو ببینم.

اسم مادر که می‌آید کربلایی اسماعیل چهره‌اش درهم می‌رود. احساس می‌کنم غمگین می‌شود.

ـ چیزی شد کربلایی؟

ـ نه هیچی نشده، برو خیر پیش.

ـ راستش من آدرس‌ها رو خوب بلد نیستم، اگر می‌شه زنگ بزن یه ماشین بیاد من ببره.

ـ کربلایی راه می‌افتد و با دست اشاره می‌کند که دنبالش بروم.

ـ سر همین کوچه یه آژانس هست، بهش بگو می‌خوام برم آسایشگاه بهشت خودش می‌بردت.

با تعجب نگاهش می‌کنم. من که اسم خانه سالمندان را نگفته بودم. پس از کجا می‌دانست کجا می‌روم؟!

ـ مش اسماعیل از کجا می‌دونی اسم خونه سالمندان مادرم چیه؟

ـ کربلایی، بگو بذار زبونت عادت کنه. هر از گاهی با مهسا خانم می‌ریم سر می‌زنیم. حالا دیرت می‌شه خیر پیش بابا.

هاج‌وواج نگاهش می‌کنم.

ـ بیا برو دیگه نگاه به چی می‌کنی؟

قدم‌زنان به سر کوچه می‌رسم. دوباره دلهره و اضطراب سراغم آمده. قلبم مثل گنجشکی در قفس خودش را به دیوار می‌کوبد. سی سال گذشته یعنی مادر من را به یاد می‌آورد؟!

نظرات