شهیدی که فیلم شهادتش را بازی کرده بود!
سید محمد مشکوهًْالممالک
مهربان و فداکار است، آرام و مظلوم، لبخندی همیشگی بر لب دارد،
لبخندی که کمتر محو میشود، با این حال استوار و محکم است و در راهی که قدم
برداشته اندکی تردید به خود راه نمیدهد. عاشق لباس خدمت است و بیش از آن عاشق
شهادت در این لباس. همین است که وقتی قرار است نقش یک شهید را بازی کند لبخندش
عمیقتر میشود و در پاسخ اعتراض کارگردان میگوید: «شهید باید بخندد...» و در
نهایت هم با خندهای مستانه پروازی باشکوه را رقم زد و دنیای فانی را وداع گفت...
این هفته پای صحبت همسر شهید یدالله
موسوی نشستیم و او برایمان از همراه همیشگیاش گفت...
زندگی کوتاه
ما اصلا همدیگر را نمیشناختیم. دختر
عمه شهید با همسایه ما آشنایی داشتند و گفته بودند خانمی را میخواهیم که با
ایمان باشد و چنین خصوصیاتی داشته باشد و با توجه به شرایط من را معرفی کرده
بودند. ابتدا مادرشان آمد و صحبت کرد و بعد هم خواستگاری انجام شد. من برای ازدواج
هیچ شرایطی نگذاشتم و تنها در حد 10 دقیقه با هم صحبت کردیم. من نسبت به شغلش
نگرانی داشتم اما چیزی به ایشان نگفتم. او آنقدر با ایمان و موجه بود که وقتی
برای خواستگاری آمد مورد قبول همه خانواده قرار گرفت.
ما سال 86 ازدواج کردیم و تا سال 90
یعنی 4سال با هم زندگی کردیم و حاصل ازدواج ما یک دختر به نام انسیهسادات است که
الان 12 ساله است. هر دو ما اهل گلپایگان هستیم، همسرم زاده روستای رکابدار است و
همانجا هم به خاک سپرده شد.
خوش خلق و خوشرو بود
در کارش خیلی جدی بود. مسئولیتش را تمام
و کمال انجام میداد. احترام خیلی زیادی به پدر و مادرش میگذاشت، مثلا تا پدرش سر
سفره نمیآمد ما دست به غذا نمیزدیم. پدرش کشاورز بود و همسرم وقتی از سرکار میآمد
میرفت و به پدر و پدربزرگش در کارهای کشاورزی کمک میکرد. در حد توان به همه کمک
میکرد و اگر کسی مشکلی داشت، به کمک به او میرفت. نماز اول وقت و روزهاش به هیچ
عنوان ترک نمیشد. خوش اخلاق بود. همیشه خنده روی لبانش بود. همیشه با آرامش صحبت
میکرد و هنگام صحبت عادی هم لبخند به لب داشت. الان همه از او با صفت خوشرویی و
خوشخنده بودن یاد میکنند. با این حال خیلی محکم صحبت میکرد، استوار بود و حرفش
یک کلام. با احادیث افراد را قانع میکرد و میگفت ائمه اینطور صحبت میکردند پس
ما هم باید اینگونه باشیم. ما با هم به نمازجمعه و دعای کمیل و امامزاده 17 تن میرفتیم.
جلوی ماشین همیشه تصویری از حضرت آقا داشتیم. دو بار هم با هم رفتیم راهیان نور.
یکی زمان عقد بود و یکی هم بعد از ازدواج. میگفت اینها را ببین، بعضی هنوز
ازدواج نکرده بودند. بعضی ازدواج کرده بودند و بعضی هم بچه داشتند؛ اما همه را
گذاشتند و رفتند. ببین حالا اینها چقدر مقام دارند. مدام حرفش همین بود که احتمال
دارد من هم بروم. شاید مدافع وطن باشم. در گلپایگان یک قسمتی به نام دره شهیدان
داریم که همه شهید هستند. روزهای جمعهای که منزل بود برای دعای ندبه مدام آنجا
بودیم.
عشق پدر و دختر
وقتی از سر کار میآمد، با اینکه خسته
بود انسیه را روی پایش میگذاشت و خودش به او غذا میداد. انسیه الان بهانه پدرش
را میگیرد. مخصوصا شبها که میخواهد بخوابد مدام از پدرش میپرسد، میگوید مامان
بابا چه شکلی بود. چکار میکرد. با تو چطور صحبت میکرد. و من همیشه به دخترم میگویم
پدرت در زندگی خیلی استوار بود. خیلی روراست بود. در کارها مشورت میکرد. به حرف
بزرگترها گوش میداد. تو هم باید مانند پدرت باشی و راه پدرت را ادامه بدهی.
انسیه چیز زیادی از پدرش به یاد ندارد
اما گویا کپی پدرش است. چهره، قد، صحبت کردن و خندههایش همه من را به یاد پدرش میاندازد...
پدرش هر وقت صحبت میکرد لبخند روی لبانش بود؛ حتی در اوج عصبانیت هم لبخند میزد،
انسیه هم مانند پدرش است.
عاشق شهادت در لباس خدمت بود
همکارانش هم میگفتند آقای موسوی دوست
دارد شهید شود. روزی که این اتفاق افتاد همکارانش میگفتند: ذکرش در آسایشگاه و هر
جایی که با هم بودیم این بود که خوب است که ما شهید شویم، هر لحظه حس میکنم در این
لباس برایمان اتفاقی میافتد و من شهید میشوم.
میگفتند مثلا نشسته بود وقتی میگفتیم
فلانی از همکاران زخمیشده میگفت خدا کند که شهید شود. میگفت تنها آرزویم شهادت
است، دوست دارم در این لباس شهید شوم.
میگفتند خیلی به نماز اول وقت مقید
بود، وقتی از شیفت میآمد اول نمازش را میخواند. بیشتر صحبتش هم از شهادت بود. به
من میگفتند چقدر او شهادت را دوست دارد! شما از این مسئله ناراحت نیستید؟ گفتم نه
من خیلی هم خوشحالم. اینکه بدانم همسرم یک مسلمان است و شهادت را دوست دارد برایم
خیلی ارزشمند است. از اینکه میبینم او با خدا است و در راه خدا قدم برمیدارد
خیلی خوشحال میشوم. من هم دوست دارم راه همسرم را ادامه بدهم و اگر شهادتی باشد
با تمام وجود دوست دارم نصیب من هم بشود. من به همسرم و راهی که رفته افتخار میکنم.
آمادگی برای روزهای تنهایی
دخترعمه آقا یدالله ساکن اهواز بود. ما
رفتیم آنجا مهمانی و بعد هم گفت من میروم گلپایگان، شما زودتر برو، من هم میآیم.
من هم رفتم. وقتی در اهواز میخواستم از اتوبوس پیاده شوم دستم را گرفت و گفت این
سفر سفر آخر است. باید یاد بگیری تنهایی برای انسیه هم پدر باشی و هم مادر. باید
روی پای خودت باشی. من ناراحت شدم و گریه کردم. گفت من شغلی دارم که مدام در خطر
است، ممکن است اتفاقی برای من بیفتد؛ اما باید قوی و مانند یک مرد استوار باشی.
باید برای انسیه تکیهگاه باشی. من خیلی نگرانش بودم؛ اما احساس میکردم باید قوی
باشم و روی پای خودم بایستم و خودم زندگیام را بچرخانم. او دارد من را برای یک
سفر آماده میکند. این مأموریت چند روزه و چند ماهه نیست. دارد کمکم این مسئله
را گوشزد میکند که هر لحظه ممکن است برود.
میگفت: الان دور از پدر و مادرمان
هستیم اما دارم حرفهایم را میگویم. در زندگی و در مقابل مشکلات خیلی محکم باش.
از آن روز استرس بر من وارد شد، مدام فکر میکردم که قرار است چه اتفاقی بیفتد. شب
هم من ماندم منزل دختر عمهاش. شب که شد یک استیکر قلب برایم فرستاد و گفت: خانم
دوست دارم اگر شهید شدم قلب من را اهدا کنید. وصیت من این است که اعضای بدن من را
اهدا کنید. از اول ازدواجمان هم گفته بود من شهادت را خیلی دوست دارم. میگفت اگر
خداوند به من توفیق دهد دوست دارم شهید شوم.
شهادت پدر در روز تولد دختر
همسرم در همان گلپایگان مأمور نیروی
انتظامی بود. مدتی قبل از شهادتش برای او مأموریت 4 ساله تعیین شد و رفتیم شادگان
اهواز، منزلمان آبادان بود و محل خدمتش شادگان. 6 ماه آنجا خدمت کرد.
همسرم روز 28 فروردین سال90، یک روز قبل
از تولد دخترم و در دو سالگی او به شهادت رسید. چون دور از خانوادهها بودیم تصمیم
گرفته بودیم با یک کیک کوچک تولدش را جشن بگیریم که شب این اتفاق افتاد.
شب قبل خیلی نگران بود. وقتی موقع شام
غذا را کشیدم و جلویش گذاشتم گفت به من نگاه نکن این نگاهت من را عذاب میدهد. من
میخواهم به یک سفر بروم. من کمی ناراحت شدم و احساس کردم به او مأموریت خورده.
گفتم مأموریت که اشکالی ندارد اقتضای شغلت است، نهایتا 24 ساعت میروی مأموریت.
گفت نه مأموریت من اینطور نیست. گفتم اشکالی ندارد. گذشت تا زمانی که داشتم لباسهایش
را اتو میکردم احساس کردم تپش قلب دارد. و نگرانی در چهرهاش بود. برای همین هم
تا صبح خوابم نبرد. فقط یک لحظه خوابم برد که احساس کردم یکی دارد میگوید بلند شو
که قرار است اتفاقی بیفتد. صبح هراسان بلند شدم و گفتم میشود امروز سر کار نروی.
شب خواب خوبی ندیدم. گفت نه خوابت خیلی خوب است نگران نباش.
فیلمیکه به حقیقت پیوست
در نماهنگ «حضور سبز» بازی کرده بود و
در آن شهید و تشییع شد. دو ماه بعد از ازدواجمان در این فیلم بازی کرد. من هم خیلی
ناراحت شدم. او به رئیسشان گفته بود که من بازی میکنم اما مراسم تشییع و خاکسپاری
نباشد. یعنی همان طور که فیلم بازی کرده بود برایش اتفاق افتاد. در جریان این فیلم
اشرار داشتند گوشواره دختربچهای که در پارک مشغول بازی بود را درمیآوردند که
مأموران نیروی انتظامیمیرسند و همسرم یکی از آن مأموران است و موقع نجات دختر،
پهلوی همسرم چاقو میخورد و همان جا به شهادت میرسد. در فیلم با ضربات چاقو به
شهادت رسید اما در واقعیت 50 گلوله خورد.
توسل به شهید
خیلی اوقات از او کمک گرفتهام. بعد از
چهلمشان بود که من گلپایگان بودم و وسایلم آبادان مانده بود. مانده بودم چه کنم.
اما گویا خودش برایم نیرو فرستاد تا کارها انجام شود. در زندگی مشکلات زیادی برایم
پیش میآمد اما حل میشد. با او درددل میکردم و میگفتم حالا که شما رفتی من چه
کنم، و بعد میدیدم که مشکلاتم معجزهوار حل میشود.
افراد مختلف بارها با من تماس گرفتهاند
و گفتهاند که ما به شهید موسوی متوسل شدهایم. حتی بچه سرطانی با توسل به او شفا
گرفته بود. یا برای بچهای که بر اثر اتفاقات چهارشنبه سوری نابینا شده بود به آقا
یدالله متوسل شده بودند و شفا گرفته بود و حالا همان بچه در سالگرد شهید میآید و
در مراسم شرکت میکند.
همیشه با هم سر مزار شهدا میرفتیم.
فاتحه میخواندیم. او مزار شهدا را میشست. میگفت به شهدا متوسل باش. خون اینها
پاک است. الان هم وقتی برایم مشکلی پیش میآید میگویم بنا بر صحبت خودت به خون
شهید متوسل میشوم. شهدا زندهاند و من این را حس کردهام.
چهره معصومی که مناسب نقش شهید بود
«سید احمد امام جمعه»، مستندساز و کارگردان
نماهنگ «حضور سبز» با بازی شهید یدالله موسوی است. وی در مورد شهید، چنین میگوید: سال 1387 نیروی
انتظامی گلپایگان به مناسبت هفته ناجا برنامهای را به من سفارش داد، من نیز طرحی
به آنها ارائه کردم که تولید یک نماهنگ به نام «حضور سبز» و به خوانندگی امیر
کریمی بود.
موضوع این نماهنگ شش دقیقهای داستان
سرقت از کودکی را در یکی از بوستانهای شهر گلپایگان بازگو میکند. داستان با
سررسیدن مأموران گشت نیروی انتظامی
آغاز میشود. یکی از مأموران گشت، سارقان
را در حال باز کردن گوشواره دختر بچهای در پارک رؤیت میکند. در این لحظه پلیس به
صحنه وارد شده و بچه را از دست سارقان نجات میدهد. در حالی که کودک در آغوش پلیس
است، سارقان از موقعیت استفاده میکنند و با وارد آوردن چند ضربه چاقو به مأمور
گشت از صحنه میگریزند. بعد از رسیدن
سایر مأمورین گشت این
مأمور نیروی انتظامی به علت شدت جراحات در آغوش یکی از دوستانش جان میدهد.
«سید یدالله موسوی» یکی از دوستانم بود که او
را از بچگی میشناختم. چهره نورانی و در عین حال خجالتی داشت که فکر کردم برای
اجرای این نقش (مأموری که به شهادت میرسد) مناسب است. وی در حوزه پلیس پیشگیری
خدمت میکرد.
در آن زمان به فرمانده انتظامی گلپایگان
سرهنگ صالحی گفتم: سید را برای اجرای این نقش در نماهنگ میخواهم. او هم گفت: ما
این همه مأمور زبر و زرنگ داریم چرا او را انتخاب کردی؟ گفتم: او چهره معصوم و
خاصی دارد و به نظرم خیلی با نقش این مامور تطابق دارد.
البته از مدتها قبل شهید سید یدالله
موسوی را شبیه شهید «امینی» میدیدم. به خودش هم گفتم: سید خیلی شبیه شهید امینی
هستی. او هم با تبسمی گفت: ای کاش این سعادت را داشته باشم.
یکی از پلانهای جالبی که در پشت صحنه
این مستند موجود است، زمانی است که سید چاقو میخورد و شهید میشود. یدالله بیاختیار
در آن لحظه دائم لبخند میزد. آن روز ظهر ماه رمضان بود و ما خسته بودیم. من
اعتراض کردم و گفتم: سید چرا میخندی؟ گفت: مگر کسی که شهید میشود گریه میکند،
او باید بخندد. بعد از اینکه آن پلان را گرفتیم من و بچهها به او میگفتیم: سید
آخرش شهید شدی؟ که او هم نگاه میکرد و میگفت: انشاءالله، انشاءالله.
بعد از چند سال با اعزام سید برای مأموریتی
به منطقه شادگان اهواز وی به دست اشرار مسلح به شهادت رسید. من زمانی که این خبر
را شنیدم شوکه شدم. او براساس خصوصیاتی که داشت برای ایفای نقش انتخاب شد. حالا در
واقعیت این اتفاق برای او افتاد که این نه تنها برای من بلکه برای همه همکاران و
کسانی که در جریان ضبط این نماهنگ بودند جالب بود که کسی سابقا نقش شهید را بازی
کرده است حالا تقریبا به همان نحو شهید میشود.
سید یدالله به دنبال شهادت بود
من سوژههای خاصی را تصویربرداری کردم
که دستم نلرزیده بود. مثلا در صحنههایی که تعداد زیادی کشته شدهاند. در آن لحظات
هرگز تمرکزم را از دست ندادهام، ولی زمانی که پیکر این شهید وارد محوطه فرماندهی
انتظامی شد پاهایم میلرزید و در آن لحظه پلانهای پشت صحنه فیلمی که سید در آن
بازی کرده بود برایم مرور میشد.
از آن به بعد هرکس میخواهد به نوعی در
مستندهای من نقشآفرینی کند به شوخی میگوید طوری بگیرید که ما هم شهید شویم.
او در پرسنل نیروی انتظامی یک مأمور خوش
اخلاق و با محبت بود. صبر در چهره مظلوم او موج میزد. بعد از شهادت سید، کسانی که
در جریان تولید این مستند بودند همواره به من میگفتند: دیدی سید قسمتش شهادت بود.
آخرین پلان در زمان دفن شهید به طور
اتفاقی ضبط شد
دختر خودم نقش دختر بچهای که پلیس او
را نجات میدهد بازی میکرد، قرار بود در آخرین پلان این نماهنگ او و دختر این
شهید هنگام دفن دست همدیگر را در بالای مزار بگیرند و بازی کنند و ما نیز در
دورنما شهید را ببینیم که لبخند میزند. اما به دلایلی موفق به ضبط این پلان نشدیم.
اما زمانی که سید شهید شد و پیکر او را
در قبر میگذاشتند موقع فیلمبرداری خیلی اتفاقی در لنز دوربین دیدم که دختر خودم
و دختر شهید بازی میکردند و آن چیزی بود که باید قبلا اجرا میشد اما بعد از چند
سال در واقعیت به وقوع پیوست و ضبط شد.
خانواده ما همیشه از او یاد میکنند. ما
چند سالی است که ساکن تهران هستیم ولی هر از گاهی که برای کاری به گلپایگان میروم
غیرممکن است حرفها وچهره مظلومش در ذهنم مرور نشود وحتما فاتحهای برای شادی روح
این شهید بزرگوار میخوانم.
قبل از اینکه این کار را تولید کنم،
شاید دید خاص ومعنوی زیادی نسبت به کار نیروی انتظامی وخصوصا شاغلین این نظام
نداشتم و یا خیلی کم بود. اما از زمانی که این کار را عرضه کردم علاوه بر خودم،
دیدگاه بسیاری از کسانی که با من ارتباط دارند نیز نسبت به این نیرو بهخاطر شغل
حساس وپر خطری که دارند عوض شده و احترام همه نسبت به کارکنان ناجا خیلی بیشتر از
قبل شده است.
در زمان جنگ کسانی بودند که دانسته و بر
اساس اعتقادشان شهید شدند، ولی بعد از جنگ خیلی نادر است کسانی که به دنبال شهادت
باشند به آرزوی خویش برسند اما شهید موسوی جز کسانی بود که توفیق شهادت نصیب او
شد. او عاشقانه ایفای نقش یک شهید را با واقعیت به هم آمیخت و به سرانجام رساند.