کد خبر: ۶۶۰۶
تاریخ انتشار: ۱۳ آذر ۱۴۰۰ - ۱۸:۲۴

تو را من چشم در راهم...

صفحه نخست » داستانک


سمیه سلیمانی شیجانی

به مناسبت سالروز تولد نیما یوشیج پدر شعر نو فارسی

سکوتم که طولانی شد استاد محبی سرش را تکان داد و با صدای نسبتا بلندی گفت:

ـ همین اومدی اینجا زل بزنی به این کاغذها؟!

صدایم را از ته گلویم بیرون دادم. همه تلاشم را کردم تا صدایم گرفته‌تر به نظر برسد تا شاید در دل استاد اثر کند:

ـ استاد خواهش می‌کنم... من دو ماهه دارم رو اشعار سعدی کار می‌کنم. پدربزرگم سعدی‌شناس محسوب میشه. خب من تو این زمینه...

استاد اجازه نداد حرفم راتمام کنم:

ـ دقیقا به همین دلیل موضوع کارِت رو عوض کردم. تو زیادی به شعر کلاسیک تعصب پیدا کردی. به‌عنوان یه دانشجوی ارشد ادبیات موضع‌گیری درستی نسبت به شعر نو نداری و این خیلی بده برو دنبالش تا شناختت کامل بشه...

استاد کاغذهای روی میزش را دسته کرد و داخل زونکن کنار دستش گذاشت. از جایش بلند شد تا زونکن را در قفسه پشت سرش جاساز کند، از توی قفسه مجموعه اشعار نیما یوشیج را روی میزش گذاشت و رو به من ادامه داد:

ـ بیا چاپ جدید هم هست همین هفته پیش یکی از دوستان برام آورد همه اشعار نیما توش هست، برو ببینم چه می‌کنی!

به سر بی‌مو و چشم‌های خسته نیما یوشیج خیره شدم. کاش حداقل سر و کارم با سهراب سپهری می‌افتاد. حرفم را مزه نکرده به زبان آوردم:

ـ استاد حرف شما قبول، می‌رم دنبال شعر نو ولی اجازه بدین برم دنبال سهراب سپهری. هر چی باشه جوون‌تره، بیشتر به هم می‌خوریم. راحت‌تر میشه کار کرد.

استاد کیفش را از کنار صندلی برداشت، به طرف در اتاق رفت، نگاهی به صورتم کرد و گفت:

ـ بهت نمی‌آد هم سن و سال سعدی باشی!

مجموعه اشعار را از روی میز برداشتم. استاد محبی هنوز از اتاق خارج نشده بود، دوباره به طرفم برگشت:

ـ روکار تو بیشتر سخت می‌گیرم، همه تلاشت رو بکن!

سر نیما یوشیج را به سینه چسباندم و به دور شدن استاد نگاه کردم. برای چند لحظه احساس کردم نیما هم سرش را روی سینه‌ام گذاشته و دارد زار می‌زند که گیر دانشجوی سنتی‌گرایی چون من افتاده. کتاب را مقابل چشم‌هایم گرفتم تا نیما را دلداری بدهم که دیدم نیما نبود که زار می‌زد گوشی موبایلم داشت ویبره می‌رفت. گوشی را از جیبم بیرون کشیدم. تصویر رسول توی صفحه گوشی می‌خندید. می‌دانستم چه مکالمه‌ای در انتظارم است، با این حال دکمه پاسخ را فشار دادم و گوشی رابه گوشم نزدیک کردم. صدای رسول از آن طرف خط پرتاب شد توی گوشم:

ـ شانست زده شاهین! مهران ماشین باباش رو گرفته آخر هفته بریم ویلای نور باباش. بیا بریم از اون طرف هم برو یوش تحقیقت رو کامل کن.

صدای خنده بچه‌ها را واضح می‌شنیدم... رسول از بین خنده بچه‌ها چند بار الو الو کرد:

ـ صدام رو می‌شنوی؟ کجایی؟ شاهین...

گوشی را قطع کردم و توی جیبم گذاشتم.

***

رسول لیوان کاپوچینو را روی میز چوبی گذاشت و از پشت بخار غلیظی که از لیوان برمی‌خواست به چشم‌هایم نگاه کرد و پقی زد زیر خنده:

ـ باورم نمیشه، واقعا می‌خوای بری یوش؟ بی‌خیال شاهین این چند روز رو اومدیم تفریح خرابش نکن.

لیوان کاپوچینو را از روی میز برداشتم و بخار غلیظش را نفس کشیدم:

ـ من به شماها کاری ندارم که. فردا صبح زود حرکت می‌کنم. دلم می‌خواد برم ببینم اون‌جا رو. اگر شما ها هم دوست داشتین بیایین، اگرم نه شما برین نمک‌آب‌رود منم می‌رم یوش. شب دوباره همین جا همدیگه رو می‌بینیم...

فرزاد از پشت زد پس سرم و کنار گوشم گفت:

ـ به همین خیال باش ما باهات بیاییم من بلیط تله‌کابین هم رزرو کردم.

***

مهران کنار ماشین‌های خطی ترمزکرد. سرش را از شیشه ماشین بیرون داد و رو به راننده‌ای که کنار ماشینش ایستاده بود داد زد:

ـ عموجان اینجا ماشینی هست که تا یوش بره؟

راننده خودش را به مهران رساند:

ـ خودم می‌برم، چند نفرین؟ نفری ۵۰ می‌گیرم.

مهران خندید و به من اشاره کرد پیاده شوم:

ـ بی‌حرف پیش ۱۵۰ این رفیق ما رو ببر.

با تعجب به مهران نگاه کردم. رسول و فرزاد از شدت خنده سرخ شده بودند. راننده نگاهی به سرتا پایم انداخت و سرش را تکان داد:

ـ باشه خدا بده برکت... بشین جوون.

ماشین چند متری بیشتر حرکت نکرده بود که راننده سر حرف را باز کرد:

ـ مال اینجا نیستی؟

یقه کاپشنم را بالا کشیدم:

ـ نه، چقدر سرد شده هوا.

راننده از توی آینه نگاهی کرد و دستش را به سمت دکمه بخاری ماشین برد:

ـ خب دیگه نزدیک زمستونه، باید هم سرد باشه، نور قوم و خویش داری؟

ـ نه با دوستان تفریحی اومدیم.

ـ پس چرا دوستات باهات نیومدن؟ یوش جای قشنگیه.

سرم را به شیشه چسباندم. زیپ کاپشن مماس با لب‌هایم قرار گرفت:

ـ منم نمی‌دونم چرا دارم میرم!

به ساعت گوشی نگاه کردم. یک ساعت و نیم بود که حرف‌های راننده را تحمل می‌کردم. جاده تار و تارتر می‌شد. سرم را به شانه راننده نزدیک کردم:

ـ این‌قدر مه طبیعیه؟

راننده سرش را به نشانه تأیید تکان داد:

ـ این چیزی نیست که. بعضی روزا تو این فصل از این سنگین‌تر هم میشه. نگران نباش، یه نیم ساعت دیگه می‌رسیم. هنوز چند دقیقه‌ای از این حرفش نگذشته بود که ماشین شروع کرد به لرزیدن. بعد چند تکان سنگین خورد و خاموش شد.

ترس گیر افتادن در جاده‌ای روستایی که هیچ جایش را نمی‌شناختم باعث شده بود بیشتر احساس سرما کنم. ۲۰ دقیقه‌ای می‌شد که کاپوت ماشین را بالا زده و خم شده بود روی موتور ماشین. چند باری هم روی صندلی نشسته بود و استارت زده بود اما اثری نداشت. روی زانویش زد و به سمت من برگشت:

ـ این وقت سال این جاده خیلی خلوته، تابستون اگه بود رفت و آمد زیاد بود ولی الان... نگران نباش بالأخره یه کسی پیدا میشه.

به صفحه موبایلم نگاه کردم. حتی یک خط آنتن هم بالای صفحه دیده نمی‌شد. بلند شدم تا برگردم توی ماشین که تصویر پیرمردی با پشته‌ای هیزم بر دوش از بین مه پیدا شد. راننده به طرفش دوید. پیرمرد پشته هیزم را روی زمین گذاشت و با دستش جاده را نشان داد...

***

پشت سر پیرمرد وارد اتاق شدم. سرم را که بالا گرفتم از تعجب خشکم زد. تصویری بزرگ به سبک رنگ روغن از نیما یوشیج به دیوار نصب شده بود. راننده از پشت سرم وارد اتاق شد:

ـ برو دیگه آقا شاهین چرا موندی؟!

پیرمرد رد نگاهم را تا تابلوی نیما گرفت و تکه چوبی را توی بخاری کنار اتاق انداخت:

ـ اگه می‌شناسیش یه نگاهی هم به طاقچه بنداز.

راه را برای راننده باز کردم و خودم را به طاقچه دود گرفته اطاق رساندم. همه کتاب‌های نیما یوشیج روی طاقچه کنار هم چیده شده بودند. یکی از کتاب‌ها را از روی طاقچه برداشتم. بااحتیاط اولین صفحه‌اش را باز کردم. چشمم به کلمه افسانه خورد و دستخطی که زیرش نوشته بود:

ـ برای تو که افسانه‌ای در وجودت داری...

پیرمرد استکان چای را به دستم داد و گفت:

ـ دستخط پدرمه. خیلی جوون بودم که این کتاب رو بهم هدیه داد. همون روزهایی که کاغذ خط خطی می‌کردم و به قول خودم شعر می‌نوشتم، پدرم منو با نیما آشنا کرد و نیما منو با دنیای عجیبی در شاعری. کتاب را کنار کتاب‌های دیگر گذاشتم. به صورت پیرمرد لبخندی زدم:

ـ چرا نیما؟! دنیای اشعار موزون خیلی گسترده‌تره...

پیرمرد اشاره زد که کنار بخاری بنشینم. خودش برای راننده چای ریخت و کنارم نشست:

ـ نیما رو نمی‌شناسی که این رو میگی...

راننده چایش را هورت کشید وگفت:

ـ کی می‌رسن حالا؟!

پیرمرد کلاه بافتنی را از سرش برداشت:

ـ نگران نباش دیر نمی‌کنن.

محو صحبت‌های پیرمرد شده بودم و بیشتر محو اشعار نیما که برای هر قسمت از خاطرات پیرمرد حرفی برای گفتن داشت. پیرمرد با نیما شاعرانگی را شروع کرده بود. پدربزرگش گاهی همراه نیما به این کلبه می‌آمده.

صدای راننده پرید میان حرف‌های پیرمرد:

ـ اومدن انگار، آقا بیا ببین خودشونن؟ یه همتی کنن این ماشین ما راه بیفته.

در باز شد و هفت هشت نفری وارد کلبه شدند. وقتی نگاه‌های من و استاد محبی به هم گره خورد، دهان هر دویمان از تعجب باز مانده بود. چند دقیقه بعد متوجه شدم پیرمرد از استادان برجسته ادبیات ایران است که برای سرودن و خلوت کردن به این کلبه اجدادی پناهنده می‌شود و این بار جمعی از دانشجویان قدیمی‌اش به اصرار و خواهش خودشان را به محضر استادشان رسانده بودند.

ماشین که راه افتاد، راننده تنها برگشت. استاد محبی دستی روی شانه‌ام گذاشت و گفت:

ـ انتظار نداشتم تا این حد پیگیر تحقیق بشی!

دستم را به سمت تصویر نیما یوشیج گرفتم:

ـ در واقع ایشون پیگیر من شدن!

یکی از همراهان استاد محبی سینی چای را از دست پیرمرد گرفت:

ـ استاد شرمنده نفرمایید به اندازه کافی مزاحم شما شدیم.

مجموعه اشعار نیما را از کنار بخاری هیزمی برداشتم وکنار بخاری جا گیر شدم. کتاب را روی زانوهایم گذاشتم. دست بردم و کتاب را باز کردم. نگاهم روی کلمات چرخید:

ـ تو را من چشم در راهم...

نفس عمیقی کشیدم. چقدر هوای این کلبه بوی شعر می‌داد...

نظرات