کد خبر: ۶۶۰۴
تاریخ انتشار: ۱۳ آذر ۱۴۰۰ - ۱۸:۲۱
آمیز قلمدون(خانم)!

آب زیرکاه مثل لانگ‌جان سیلور اما کمی مهربان‌تر

صفحه نخست » داستان

ماه‌منیر داستان‌پور

قسمت شانزدهم:

رضا تند‌تند و با عصبانیت حرف می‌زند و انگار هیچ رقمه متوجه حضور من که خودم را پشت شاخه‌های بلند گل، پنهان کرده‌ام؛ نیست.

ـ هزار بار تا حالا بهش گفتم از بوی گوشت و دنبه دل آشوبه می‌گیرم. باز دو تا پاشو کرده تو یه کفش که اگه می‌خوای از من ارث ببری باید بیای تو چلوکبابی! والله به خدا باباهای مردم چه آرزوهایی واسه بچه‌هاشون دارن، این بابای ما ته رویاش واسه یه دونه پسرش اینه که یا قصاب بشه یا عین خودش چلوکباب بده دست مردم! یکی نیست بهش بگه من مهندسی کشاورزی نخوندم که عمرمو با کباب زدن هدر بدم!

جاسم‌خان که برخلاف رضا حواسش به حضور نفر سوم در دکان گل‌فروشی هست؛ با ابرو اشاره‌ای به سمت من می‌کند.

ـ حالا تو این یه قولوپ آب رو بخور. بعد با هم حرف می‌زنیم.

رضا اما انقدر سیم‌کشی مغزش داغ کرده که به هیچ‌چیزی جز بیان احساساتش اهمیت نمی‌دهد.

ـ دلت خوشِ جاسم‌خان! آب خنک سرمو بخوره! شما که دیگه شاهدی، یه سال عین سگ پا سوخته، رفتم و اومدم تا مجوز کارمو گرفتم. خودت مگه ضامن نشدی که وام گرفتم واسه تجهیزات گل‌خونه؟ حالا که کار رسیده به دُمش، بابای ما دبه درآورده که زمین گل‌خونه مشتری پاش خوابیده! می‌خوام بفروشمش! دِ آخه یه خرده رحم و مروتم خوب چیزیه والله! آخه ناسلامتی من بچه‌ خودشم! یه جوری رفتار می‌کنه انگار از دم خاکروبه پیدام کرده که...

تازه اینجاست که چشمش به من می‌افتد و سکوت می‌کند. سرم را به علامت سلام حرکت می‌دهم و آهسته گل‌هایی را که برداشته‌ام سرجایش می‌گذارم. خوب فهمیده‌ام که فعلا باید از مغازه خارج شوم؛ وگرنه بعید نیست شعله‌ای از این آتش، دامن من را هم بگیرد. زیرلب از جاسم خان عذرخواهی می‌کنم و با سرعت هرچه تمام‌تر گل‌فروشی را ترک می‌کنم. از اینکه مقابل چشم آن‌ها ضایع شدم؛ حسابی خجالت می‌کشم اما شنیدن این ماجرا انقدر حس کنجکاویم را تحریک کرده که مجبورم مانند لانگ جان سیلور آب زیرکاه باشم و برای رسیدن به هدف بیشتر تلاش کنم. حالا فهمیده‌ام که مشکل رضا با پدرش چیست اما هنوز علت رفتار مریم خانم و اینکه اعظم با تمام عشق و علاقه به خانواده‌اش آن‌ها را ترک کرده؛ نمی‌دانم. تمام فایل‌های مغزم را برای رسیدن به جواب و یا حتی راه‌حلی که مرا به پاسخ سؤالاتم برساند؛ می‌گردم و یادم می‌افتد باید برای تحویل لباسی که همین چند وقت پیش پارچه‌اش را به اقدس‌خانم تحویل دادم؛ بروم. لابد تا به حال لباس نازنین را کامل کرده و منتظر است سری به او بزنم. اتفاقا شیما هم این وقت روز خانه نیست تا چوب لای چرخم بگذارد و برایم ان‌قلت بیاورد. اگرچه این روزها اخلاقش مثل گذشته نیست؛ اما بعید نیست با دیدن من دوباره سیم‌کشی مغزش اتصالی کند و همه‌ زحماتم یکباره به باد فنا برود.

اقدس‌خانم که از لبخند کش آمده‌ی روی صورتش پیداست حسابی شاد و سرحال است؛ با چای و شیرینی خانگی از من پذیرایی می‌کند. با اینکه هیچ چیز درباره‌ شیما از او نپرسیده‌ام؛ ولی برایم از اوضاع خوب کاری دخترش می‌گوید و اینکه شرکت جدیدشان خیلی پیشرفته و کلاس بالاست. این باکلاسی را حسابی با آب و تاب برایم تکرار می‌کند که سکه‌ دوهزاریم دقیقا سر جای تعیین شده‌اش بیفتد و این کارش مرا یاد تلفن‌های سکه‌ای می‌اندازد.

چندبار به خودم یادآوری می‌کنم که برای شنیدن این حرف‌های صدتا یک غاز به خانه‌ خیاط محل که پرونده‌ همه را زیر بغلش دارد؛ نیامده‌ام. سراغ ژورنال لباس‌های عروسش را می‌گیرم و از میان آن‌ها، یکی را که از همه بیشتر شبیه لباس عروسی اعظم است؛ نشانش می‌دهم.

ـ نه عزیزم؛ این نیست. اونی که برای اعظم دختر مریم خانم دوختم یه چیز تک بود! خدا می‌دونه کور شدم تا سنگ دوزیه روشو تموم کردم. وای که چقدر خوشگل شده بود تو اون لباس! شوهرشم یه شیرینی حسابی بابت لباس بهم داد!

خودم را دلتنگ اعظم نشان می‌دهم و علت اینکه چرا دیگر به این محل نمی‌آید را می‌پرسم. دروغ هم نیست. واقعا دلم حضور دوباره و آرامش بخشش را می‌خواهد.

ـ چی بگم والله؟! مردم که عادت کردن به حرف مفت زدن! یک کلام می‌شنون؛ چل کلام تحویل میدن بهت! من به حرف و کلوم مردم کار ندارم. اما از مریم خانم که چندوقت پیش اومده بود واسه سفارش لباس، شنیدم دختره خدا خیر داده، نه گذاشته، نه برداشته، با پسر خونده‌ عمه‌ بزرگش ازدواج کرده! نمی‌دونم می‌دونی یا نه؟! اون‌طوری که از مریم خانم شنیدم، چهارتا خواهر شوهر داره عین هند جیگرخور! قدرت خدا یکی از یکی زشت‌تر! حالا مهره‌ مار گرفتن یا جادو جمبل کردن؛ دیگه نمی‌دونم ولی بعدِ سال‌ها که یه خواستگار نشونیه خونشونو بلد نبوده، یهو بعدِ تقسیم ارث و میراث پدری، عین مور و ملخ خواستگار میریزه سرشون! دیگه روزگارِ دیگه!

دلم می‌خواست به اقدس‌خانم بگویم این جادوی پول است که از آن چهارتا به قول آقاجانم مادرِ فولاد زره دیو یا به قول اقدس‌خانم، هند جگرخوار، حوری بهشت ساخته! پس دلیل بی‌حوصلگی و عصبانیت همیشگی مریم خانم، انتخاب اعظم است. از کار دنیا خنده‌ام می‌گیرد. زن بیچاره چقدر از دست آن‌ها عذاب کشیده! بعد یکباره دخترش به ناپسری عمه‌خانم علاقه‌مند شده و با او ازدواج کرده! بینوا مریم خانم از ترس دیدار دوباره با قوم شوهر که حسابی پوست از سرش کنده بودند؛ عطای دیدن تنها دخترش را به لقایش بخشیده و با یک خط قرمز او را از زندگیش منها کرده! حالا هم که رضا می‌خواهد با کار در گل‌خانه‌ای که زمینش در ده پدری حسن آقاست؛ از آن‌ها دور شود. شاید اگر من هم جای حسن آقا بودم با درخواست او مخالفت می‌کردم.

حالا که همه‌چیز را فهمیده‌ام نمی‌توانم انقدر ساده از کنارش عبور کنم! نباید طوری رفتار کنم که انگار آب از آب تکان نخورده و چیزی نشنیده‌ام! من بین تمام آدم‌های این محل و در خانه‌ای بین تمام خانه‌هایش زندگی می‌کنم. گاهی صدای خنده‌های همسایه‌ها را می‌شنوم و گاهی با صدای گریه‌هایشان غصه می‌خورم. ما همگی هرچقدر از هم دور باشیم باز به هم وابسته‌ایم. چطور اگر زمین یک خانه غیراصولی گودبرداری شود؛ دیوار خانه‌ بغلی می‌ریزد و خانه خراب می‌شود؟ بین ما هم اگر یکی مشکلی داشته باشد؛ همه از حال او متأثر می‌شوند. پوزخندی روی لبم می‌نشیند و در دل برای خودم دست می‌زنم. این سخنان حکیمانه و کاردرست از من که سعی می‌کنم به همه چیز با نگاهی طنازانه برخورد کنم؛ کمی بعید است. گرچه هیچ بعیدی لزوما غیرممکن نخواهد بود! انگار باز دوباره دارم وارد فاز سخنرانی می‌شوم. پس به دهانِ سخنران درون مغزم یک چسب پهن از آن نقره‌ای‌ها که مورد مصرف آدم‌رباهای سینماییست می‌زنم و یکراست به سمت آشپزخانه مادرجانم راه می‌افتم. باید هم ماجرای آمدن قریب‌الوقوع عمه مهرنوش را برایش تعریف کنم و هم کمی به زیرجلدش نفوذ کنم و با شرح کامل ماجرای مریم خانم و خانواده‌اش، او را به تکاپو برای کمک به آن‌ها بیاندازم. به ترکیب مادر و آقاجان که سر دوتایشان برای کمک به دیگران و به طور کلی آشتی‌کنان راه انداختن، درد می‌کند، فکر می‌کنم و ته دلم از اتفاقات خوبی که قرار است برای خانواده‌ حسن آقا بیفتد؛ غنج می‌رود. اعظم باز می‌تواند با پدر و مادرش رفت و آمد کند و رضا با خیال راحت به کار در گل‌خانه‌اش می‌پردازد. از همه مهم‌تر برای لبخندی که قرار بود به لب اهل این خانواده بیاید؛ از الآن در و دیوار دلم را چراغانی می‌کنم.

مادر از شنیدن خبر آمدن عمه بیشتر از من خوشحال می‌شود. خداییش را هم بخواهی مهرنوش با توجه به اینکه تنها شش هفت سالی از من بزرگ‌تر است و ته‌تغاری بی‌بی محسوب می‌شود؛ هیچ وقت برای مادرم دردسر درست نکرده و همیشه او را دوست داشته! کارم که در آشپزخانه و با مادر تمام می‌شود؛ راه اتاق نازنین را در پیش می‌گیرم و هدیه‌اش را می‌دهم. گرچه بعید است لباسی را که برایش سفارش دادم و با هنر دست اقدس‌خانم بی‌عیب و نقص از آب درآمده؛ بپوشد! نازنین هم از لفاظی چیزی کم نمی‌گذارد و با ذوق و شوق بسته‌بندی لباس را باز کرده و حسابی از آن تعریف می‌کند. یک آن از اینکه عمه را با قصد گوشمالی دادن به او دعوت کردم؛ پشیمان می‌شوم ولی وقتی در اتاق را پشت سرم می‌بندم؛ با شنیدن صدای پاره شدن لباس و پشت بندش حرف‌هایی که شاید کمی بلند زد تا به گوشم برسد؛ لبخند بر لب می‌آورم. حالا خیالم راحت است که نازنین با یک موجود فضایی عوض نشده و هنوز خودش است.

ادامه دارد...


نظرات