کد خبر: ۶۵۸۴
تاریخ انتشار: ۲۹ آبان ۱۴۰۰ - ۱۹:۲۰

گوهر مردان حق

صفحه نخست » سبوی خیال


ارزش انسان ز علم و معرفت پیدا شود

بی‌هنر گر دعوی بی‌جا کند رسوا شود

هر‌که بر مردان حق پیوست، عنوانی گرفت

قطره چون واصل به دریا می‌شود دریا شود

ای‌ که بر ما می‌کنی از جامه نو افتخار

افتخار آدمی کی جامه دیبا شود

قیمت گوهر شود پیدا بر گوهرشناس

قدر ما در پای میزان عمل پیدا شود

آدمی هرگز نمی‌بیند ز سنگینی گزند

از سبک‌مغزی بشر چون سنگ پیش پا شود

در مسیر زندگی هرگز نمی‌افتد به چاه

با چراغ دین و دانش گر بشر بینا شود

ما که در راه طلب دم از حقیقت می‌زنیم

طعنه‌های مدعی کی سد راه ما شود

سر فرو می‌آورد هر شاخه از بارآوری

می‌کند افتادگی انسان اگر دانا شود

چند روزی گر به کام مدعی گردد فلک

غم مخور خسرو که روزی هم به‌کام ما شود

(خسرو نیشابوری)

*****************

پرنده فرخنده‌

گویند عارفان هنر و علم کیمیاست

وآن مس که گشت همسر این کیمیا طلاست

فرخنده طائری که بدین بال و پر پرد

هم‌دوش مرغ دولت و هم‌عرصه هماست

تو مردمی و دولت مردم فضیلت است

تنها وظیفه تو همی نیست خواب و خاست

چون معدنست علم و در آن روح کارگر

پیوند علم و جان سخن کاه و کهرباست

خوش‌تر شوی به فضل ز لعلی که در زمی‌ست

برتر پری به علم ز مرغی که در هواست

جان را بلند دار که این است برتری

پستی نه از زمین و بلندی نه از سماست

آن را که دیبه هنر و علم در بر است

فرش سرای او چه غم ار زآنکه بوریاست

جان شاخه‌ایست، میوه آن علم و فضل و رای

در شاخه‌ای نگر که چه خوش‌رنگ میوه‌هاست

ای شاخ تازه‌رس که به گلشن دمیده‌ای

آن گلبنی که گل ندهد کمتر از گیاست

اعمی است گر به دیده معنیش بنگری

آن کو خطا نمود و ندانست کان خطاست

زآن گنج شایگان که به کنج قناعت است

مور ضعیف گر چو سلیمان شود رواست

دهقان تویی به مزرع ملک وجود خویش

کار تو همچو غله و ایام آسیاست

سر، بی چراغ عقل گرفتار تیرگی است

تن بی وجود روح، پراکنده چون هباست

در آسمان علم، عمل برترین پر است

در کشور وجود، هنر بهترین غناست

می‌جوی گرچه عزم تو ز اندیشه برتر است

می‌پوی گرچه راه تو در کام اژدهاست

با دانش است فخر، نه با ثروت و عقار

تنها هنر تفاوت انسان و چارپاست

جان را هر آنکه معرفت آموخت مردم است

دل را هر آنکه نیک نگه داشت پادشاست‌

پروین اعتصامی

*****************

نقش نگین

بیخود شده‌ام لیکن بیخودتر از این خواهم

با چشم تو می‌گویم من مست چنین خواهم

من تاج نمی‌خواهم من تخت نمی‌خواهم

در خدمتت افتاده بر روی زمین خواهم

آن یار نکوی من بگرفت گلوی من

گفتا که چه می‌خواهی گفتم که همین خواهم

با باد صبا خواهم تا دم بزنم لیکن

چون من دم خود دارم هم‌راز مهین خواهم

در حلقه میقاتم ایمن شده ز آفاتم

مومم ز پی ختمت زان نقش نگین خواهم

ماهی دگر است ای جان اندر دل مه پنهان

زین علم یقینستم آن عین یقین خواهم‌

مولانا

********************

حرم قدس

روی در کعبه این کاخ کبود آمده‌ایم

چون کواکب به طواف و به درود آمده‌ایم

در پناه علم سبز تو با چهره زرد

به تظلم ز بر چرخ کبود آمده‌ایم

تا که مشکین شود آفاق به انفاس نسیم

سینه‌ها مجمره عنبر و عود آمده‌ایم

پای این کاخ دل افروز همایون درگاه

چون فلک با سر تعظیم و سجود آمده‌ایم

پای بند سر زلفیم و پی دانه خال

چون کبوتر ز در و بام فرود آمده‌ایم

شاهدی نیست در آفاق به یک رویی ما

که به دل آینه غیب و شهود آمده‌ایم

بلبلانیم پر افشانده به گلزار جمال

وز بهار خط سبزت به سرود آمده‌ایم

سرمه عشق تو دیدیم و ز زهدان عدم

کورکورانه به دنیای وجود آمده‌ایم

شهریارا به طرب باش که از دولت عشق

فارغ از وسوسه بود و نبود آمده‌ایم‌

شهریار

***********************

‌کوچه‌های رنگارنگ

شمعدانی‌های رنگین زیر باران‌ها و باد

مو رها کردند و رقصانند با دل‌های شاد

آمده پاییز زیبا کوچه‌ها رنگین شده

ساز دنیا از برایش ساز آهنگین شده

بارش باران تندی می‌زند بر پنجره

مهر زیبا را ببین ماهی شده خوش‌منظره

سبزی دنیا به سمت زردی و قرمز رود

سرزمین پر‌طراوت با خزان عاشق شود

گام بردار و برو روح و روان صیقل بده

صورتت را بر نوازش‌های چون مخمل بده

پا به روی خش‌خش برگان گذار و شاد باش

دل سبک کن از هجوم فکرها آزاد باش

خود رها کن در تن مست طبیعت بی‌امان

هر کجا را بنگری بینی ز خالق صد نشان

سردی مطبوع او را با دل و جانت بخر

کوله‌ات بردار و تنها یک قلم با خود ببر

مرجان شاهوران

نظرات