کد خبر: ۶۵۸۲
تاریخ انتشار: ۲۹ آبان ۱۴۰۰ - ۱۹:۱۶

ناخوشی باد

صفحه نخست » داستانک


فاطمه ابراهیمی

‌‌

خش‌خش علف‌های خشک زیر پاهایم، تنها صدایی‌ بود که سکوت را می‌شکست. دوده سیاه آسمان را گرفته بود و فضا را رعب‌آورتر می‌کرد. کوچه‌ها برایم غریب‌ بودند. یادم نمی‌آمد تا به‌حال توی این کوچه‌ها قدم گذاشته باشم. اصلا نمی‌دانستم چطور از این روستای عجیب سر درآورده بودم. از بیمارستان تاکسی گرفته بودم برای خانه ولی نمی‌دانستم چرا تاکسی این‌جا پیاده‌ام کرده بود؟ بوی بدی که توی فضا پیچیده بود دماغم را جمع کرد؛ بویی شبیه مردار گندیده که ناخودآگاه پرتم می‌کرد به فضای بیمارستان. حتی یادش هم سردردم را بیشتر می‌کرد.

مرگ‌های پشت سرهم این روزها، همه توانم را گرفته بود. بدتر از آن ترس روی دلم سایه انداخته بود. با دیدن هر مریضی که کرونا شکستش می‌داد، خیال‌های نحس به ذهنم هجوم می‌برد. می‌ترسیدم با ویروس به خانه بروم و خانواده‌ام را درگیر کنم. تصور بودن عزیزانم روی آن تخت‌ها پشتم را می‌لرزاند. بالأخره تصمیم گرفتم از شغلم دست بکشم. بودنم در بیمارستان بی‌فایده شده ‌بود. پرستار شده بودم تا کمک‌حال مریض‌ها باشم؛ مثل آن روزهایی که مریض می‌شدم و مامان تا صبح بالای سرم پرستاری می‌کرد. اما حالا هرچه می‌دویدم و امید می‌دادم کرونا با دستی نامرئی جوانه امید مریض‌هایم را می‌خشکاند. در فکرهایم غوطه‌ور بودم که راننده با صدای بلند بیرونم کشیده و گفته بود: «می‌رود سمت بهشت‌زهرا دنبال خانمش و از قبل پرسیده و من هم تأیید کرده‌ام.» می‌خواستم پیاده شوم اما مسیر اتوبان ناچارم کرده بود همراهش شوم. سردرد دوباره سرم را روی پشتی صندلی برگردانده بود. خیره بودم به مسیر بیرون شهر و فکر و خیال برده بودم. هرچه ذهنم را‌ می‌تکاندم، بقیه‌اش یادم ‌نمی‌آمد.

آفتاب به وسط آسمان رسیده و باد سردی به یک‌باره وزیده بود. از رفتن خسته شده بودم. روستا شبیه یک ماز پیچیده بود؛ با کوچه‌های طولانی و متصل بهم. از صبح کوچه‌های خالی از حیاطش را برای پیدا کردن آدمیزاد یا راه خروج از روستا، طی کرده بودم؛ اما دریغ از موجود زنده‌ای. انگار گرد مرگ روی روستا پاشیده بودند. دوراهی جدید را داخل شدم. با دیدن مزرعه خشکی که ته کوچه، دهن‌کجی می‌کرد؛ پاهایم توان گرفتند. قدم‌های بلندم به دویدن‌ می‌ماند. از سر شوق، سوز سرمایی که روی پوستم شلاق می‌زد را احساس نمی‌کردم. بالأخره توانسته بودم راه فرار این روستای عجیب را‌ پیدا کنم.

هاج و واج‌ اطراف را دید می‌زدم. تا چشم کار می‌کرد مزرعه‌های بی‌کشت بود. بدون جاده یا خیابانی. ناامیدانه برای پیداکردن جاده، به هر سمت می‌دویدم که نگاهم مات ماند به داخل حیاط خانه‌ای. بدنم یخ زد. پاهایم شل شدند. زنی سیاه‌پوش پاهای جنازه‌ای را به طنابی بسته بود و روی زمین می‌کشید. باد زوزه می‌کشید. چشمان سرخ زن پشتم را می‌لرزاند. زانوانم شروع به لرزیدن کردند. می‌ترسیدم اگر ببیندم، من هم به عاقبت جوان گرفتار شوم. باید می‌رفتم. زن داشت به در نزدیک‌تر می‌شد؛ من اما جانی برای فرار نداشتم. بغضی که از صبح با سیبک گلویم بازی می‌کرد، شکست. کف دستم را گاز گرفتم تا صدای گریه کردنم، زن ر ا متوجهم نکند. داشت نزدیک‌تر می‌شد. لباس جنازه به میخی که روی زمین‌ کوبیده شده بود، گیر کرد. زن پشت کرده بود به من و طناب را محکم به سوی خودش می‌کشید. باید خودم را نجات ‌می‌دادم. خم شدم و پاهایم را با ماساژ گرم ‌کردم. باد مقنعه‌ام را توی صورتم می‌زد. در همین حین، سرم ناخودآگاه بالامی‌پرید و دنبال زن می‌گشت. بار آخر که مقنعه را کنار زدم، نگاهم در چشمان سرخ زن قفل کرد. دستانم از روی ساق پایم افتادند. دست به کمر زده بود و چشم‌های ریز شده‌اش روی صورتم‌ می‌گشت. به سختی کمرم را راست‌ کردم. فکر کردم کارم تمام است ولی زن نگاهش را گرفت و به راهش ادامه داد. جنازه پسر جوان را کشید و به دیواره سنگی چاه تکیه داد. خودم را فراموش کرده بودم. همه حواسم پی حرکات زن بود. نگاهی عمیق به صورت پسر جوان انداخت. چند چین ریز بین دو ابرویش افتاد و گوشه چشمش لرزش خفیفی کرد. بلند شد و سرش را به آسمان گرفت؛ داشت زیر لب چیزی می‌گفت. نمی‌دانم چه جوابی گرفت که با سرعت خم شد و دوباره زیر بغل‌های جنازه را گرفت و بالا کشید. حالا نصف جنازه به داخل چاه خم شده بود. دهانم نیمه‌‌باز مانده بود. زن مسن خم شد و پاهای آویزان جوان را گرفت و بالا برد. هرچه پاهای جنازه بالاتر می‌آمد، بالاتنه‌اش از دهانه چاه پایین‌تر می‌رفت. دنیا جلوی چشمم‌ سیاه شده بود. دستم روی گوشم نشست؛ پلک‌هایم بسته شدند و جیغ بلندم گلویم را سوزاند. قلبم تند می‌زد. لای پلکم را مردد باز کردم. زن پاهای جنازه به دست، خشکش زده بود. نیرویی از درون به جلو پرتابم می‌کرد. جان تازه‌ای در پاهایم احساس می‌کردم. دویدم داخل حیاط اما دو قدمی‌اش ماندم. ترس مانع جلو رفتنم می‌شد. می‌دانستم بین دو ابرویم گره‌ای محکم افتاده بودکه جذبه چشمان سیاهم را بالاتر می‌برد. انگشت اشاره‌ام را به طرفش گرفتم و با لحن تحکمی داد زدم:

ـ حق‌نداری جنایت خودت بپوشونی. الان زنگ می‌زنم پلیس ببرتت.

زن گنگ نگاهم می‌کرد. انگار حرفم را نفهمیده بود. ادامه دادم:

ـ تو یکی کشتی، اگه جنازه‌شو نابود کنی جرمت سنگین‌تر می‌شه.

سرد جواب ‌داد:

_ تو غسلش می‌دی؟ خاکش می‌کنی؟

گیج‌و‌منگ با انگشت به خودم اشاره کردم. زن نگاه عاقل ‌اندر سفیهی انداخت و قبل از آن‌که به خودم بیایم، جنازه جوان را توی چاه پرت کرد. دستم افتاد پایین.

هنوز مات رفتنش بودم که با سه کیسه‌ پارچه‌ای از اتاق بیرون آمد. نیم‌نگاهی‌ به طرفم انداخت و کنار تنور داغش نشست. با احتیاط از کیسه‌هایش کمی سبزی خشک بیرون‌‌ آورد و داخل قابلمه سنگی ریخت. مشتش را سفت گرفته بود و با احتیاط لای انگشتانش را باز می‌کرد. بقیه مشتش را دوباره توی کیسه‌ها خالی کرد. جرئتم بیشتر شده بود. کمی جلوتر رفتم. بوی آویشن را از دور هم می‌شناختم. آب روی‌شان ریخت و داخل تنور گذاشت. دست به زانو که گرفت، قدمم عقب نشست اما زن حواسش به من نبود. با قدم‌هایی سنگین داخل اتاق میانی رفت.

پاورچین پاورچین تا پشت در رفتم. گردنم را دراز کردم. دو پسر جوان توی اتاق خوابیده‌ بودند. زن کنار پسری که تا گردن زیر کرسی بود، روی زمین نشست و دستش را روی پیشانی‌اش گذاشت. روی صورت‌شان دقیق شدم؛ رنگ‌شان پریده و زیر چشم‌های‌شان گود رفته بود. سینه‌های‌شان برای هربار نفس کشیدن به سختی بالا می‌آمد. زن با آهی عمیق از کنار پسرانش بلند شد و طرف پنج‌ رخت‌خواب پهن، رفت. ماسکم را بالا بردم و توی چهارچوب در ایستادم. زن خیره نگاهم کرد و ‌به‌تندی گفت:

ـ نیا داخل، مریض می‌شی.

کنار پسر نشستم. توی تب می‌سوخت و سرفه‌های شدید می‌کرد. پرسیدم:

ـ علائم کرونا رو داره، چرا نبردیش بیمارستان؟

جوابی نیامد. رویم را به سمتش برگرداندم. نگاهش هم گیج بود و هم عصبی. کلافه گفت:

ـ اینا چیه داری میگی؟ پِلیس و کرو چی و بیمار چی چی؟

منگ همه را برایش توضیح دادم. جواب داد:

ـ می‌خواستی تحویل آژانم بدی؟ چون پسر‌هام از مرض مردن؟ ما فقط حکیم داریم، برای اونم باید بریم شهر. دیگه هم نمی‌تونیم، چون اسب‌ روستامون مرد. از وقتی بیماری اومده گاری‌چی دیگه‌ای از این‌جا نگذشته. تو خارجی هستی؟

حرف‌های زن توی سرم اکو می‌شد. حکیم و آژان و طبیب‌خانه، انگار توی فیلم‌ها بودم. شاید هم خواب بودم. نیشگونی از بازیم گرفتم. سوزشش پخش شد توی دستم. بیدار بودم. خیل سؤال‌ها آمد روی نوک زبانم اما گازش گرفتم. می‌ترسیدم بپرسم «چه سالی هستیم؟» و زن به عقلم شک کند. بهت‌زده بلند شدم و بیرون رفتم. هیچ سیم‌کشی یا تیر برقی اطراف نبود. لوله‌ گاز یا آبی به دیوار‌ها نبود. تکیه به دیوار گلی روی زمین ول شدم. هیچ‌چیز با عقل جور درنمی‌آمد. حافظه تاریخی‌ام می‌گفت علائم پسرهای زن برای آنفولانزای اسپانیایی است، حدود یک قرن قبل. هرچه بیشتر فکر می‌کردم، سر دردم بیشتر می‌شد. امکان نداشت سوار ماشین زمان شده باشم. فکرش هم خنده‌دار بود. برای فرار از صداهای توی سرم از زمین بلند شدم. زن کنار تنور نشسته بود و جوشانده‌اش را توی پیاله می‌ریخت. صدای سرفه‌های خشک از داخل اتاق می‌آمد.

پسر کوچک‌تر، صورتش از شدت سرفه سرخ شده بود. دویدم سمتش. زن هراسان کنارم نشست. کمرش را رو به بالا ماساژ دادم تا چرکش بیرون بزند. بعد از چند دقیقه شدت سرفه‌ها کمتر شد. جوشانده را بین لب‌هایش گذاشتم. صدای نفس کشیدنش نرم‌تر شد. نگاه زن پر از مهربانی بود.

رخت‌خواب‌ها را به حیاط برد. نبض پسرها را چک کردم و وقتی مطمئن شدم، دنبالش رفتم. پاتیل بزرگی آب جوش روی تنور گذاشته بود. همان‌طور که مرثیه می‌خواند، رخت‌خواب‌ها را داخلش می‌ریخت. سایه‌ام که روی سرش افتاد سرش را برگرداند و با گوشه روسری‌اش، اشکش را گرفت.

کنارش نشستم و با نگاه به چاه اشاره کردم. پرسیدم:

ـ چندمیش بود؟

آهی عمیق کشید:

ـ پنجمین پسرم بود؛ از پنج روز پیش تا امروز.

مغزم سوت کشید. دیگ آب جوش دور سرم می‌‌گشت. روزی یک پسرش را از دست داده. همه غصه دنیا توی صدایش خیمه زده بود:

ـ می‌خواستم غسل‌شون بدم، خاک‌شون کنم. ولی چطوری؟ همه روستا از ترس «ناخوشی‌باد» خونه‌هاشون نشستن. کسی دیگه کفن و دفن مرده نمی‌کنه، همه ترس از جون‌شون دارن. خودم هم که نمی‌تونم؛ زنده‌هام تیمار می‌خوان.

درد توی قلبم نیش می‌زند. ناله‌های ریزی که از داخل اتاق می‌آمد، فرصت غصه خوردن نمی‌دهد. دویدم سمت اتاق‌. پسر دیگر از تب گر گرفته بود و هذیان می‌گفت. زن خیز برداشت سمت در. کمی بعد با قابلمه‌ای آب داخل آمد. پارچه‌ای را خیس کردم و روی پیشانی‌اش گذاشتم. زن پاهای پسرش را از زیر کرسی بیرون آورد و توی قابلمه آب گذاشت. همان‌طور که مشت مشت آب روی پاهایش می‌ریخت، حواسش به نفس کشیدن پسر دیگرش هم بود. پسر هذیان‌‌گویی‌هایش کمتر شده بود اما لرزش خفیفی توی دست‌هایش داشت. دستش را گرفتم. داشت سرد و سردتر می‌شد. گفتم مادرش پاهایش را بیرون بیاورد و دستمال را از روی پیشانی‌اش برداشتم. تب‌سرد اجازه انداختن لحاف را هم نداد؛ با شدت توی بدن پسر چنبره زد. مثل بید می‌لرزید و دندان‌هایش بهم می‌خورد. پاهایش توی شکمش جمع شده بود. پتوی دیگری نبود تا بشود گرمش کرد. فکری به سرم زد. پریدم سمت در. قابلمه آب یخ کنار در بود. آب یخ قابلمه را ریختم روی زمین. اصول بهداشتی توی سرم جولان می‌داد اما وقت رعایت‌شان را نداشتم، نباید اجازه می‎دادم زن دوباره داغ جوان ببیند قابلمه را توی دیگ آب‌جوشی که پر از لحاف‌های کثیف بود، فرو بردم. قدم‌های بلندم باعث می‌شد آب‌جوش شتگ شود روی دستم. فرصت آه و ناله کردن نداشتم. قابلمه را سر دادم زیر کرسی و لحاف را کشیدم روی سر پسر. دست‌هایش را گرفته بودم تا به قابلمه آب جوش نزند. لرزشش زیر دستم داشت کمتر می‌شد. قابلمه را از زیر کرسی بیرون آوردم و تکیه‌ دادم به دیوار پشت سر. سرخی آفتاب اتاق را تاریک کرده بود. پلکم روی هم افتاد؛ برای خواب له‌له می‌زدم.

صدای هق‌هق گریه‌ای از خوابم پراند. توی تاریکی اتاق برای پیدا کردن صدا، چشم می‌گرداندم. بالأخره توانستم سوسوی کم نور چراغ روغن‌سوز، زن را ببینم که کنار پسر کوچک‌ترش نشسته بود و گریه می‌کرد. هراسان از جا پریدم. دست و پاهایش می‌لرزید. دندان‌هایش روی هم چفت شده بود و سرش روس دامن مادرش جا‌به‌جا می‌شد. همه زورم را توی دستانم جمع کردم و فکش را فشار دادم. همان دوسانتی‌متر هم کافی بود تا لحاف را بچپانم توی دهانش. حالا کار مادرش راحت‌تر شده بود. پاهایش را از زیر کرسی گرفت و من سر و دستانش را محکم گرفته بودم. نگاهم روی دهانش مات ماند. در آن سیاهی سفیدی کف از بین لب‌هایش رنگم را پراند. شوکه شده، زیر لب زمزمه‌کردم:

ـ آب قند.

زن نشنید. داد زدم. زن مات لب‌های پسرش بود. دویدم سمت گوشه اتاق بین خرت و پرت‌ها دنبال قند می‌گشتم که صدای سرفه‌های خفه دستم را خشکاند. لحاف از بین َدندان‌هایش بیرون آمده بود و دندان‌هایش دوباره چفت شده بود. کف پریده بود توی گلویش. زن بالاسر پسرش آمده بود و محکم پشت کمرش می‌زد. دستم را روی دو طرف فکش فشار دادم؛ افاقه نکرد. دو دستم را روی فکش گذاشتم. یک سانت باز شد اما قبل از آن که بتوانم کف دستم را بین دندان‌هایش بگذارم، فکش بسته شد. سرفه‌هایش داشت هر لحظه خفه‌تر می‌شد و صورت رنگ‌پریده‌اش، سیاه‌تر. به پهلو خواباندمش و بین دو کتفش را کوبیدم. یک دستم روی شانه‌اش بود و با هرضربه‌ای که می‌زدم حرکت می‌کرد. دستم بالا رفت تا ضربه بعدی را بزند که توی هوا خشک شد. کف دست دیگرم روی قلب پسر نشسته بود اما ضربان قلبش به سختی احساس می‌شد. نگاه خیس زن پر از سؤال بود. از جا نیم‌خیز شدم و دمر خواباندمش. کف دستم را روی قفسه سینه‌اش گذاشتم و فشار دادم. لرزشش داشت کم‌تر می‌شد. زن در هاله‌ای از ابهام گیر افتاده بود، کم‌شدن لرزش پسرش لختی از آرامش را در چهره‌اش انداخته بود اما به ثانیه‌ای حرکاتم سردرگمش کرده بود. نگاهش بین من و پسرش رفت و آمد می‌کرد. انتظار جواب داشت. نمی‌دانست ضربان قلب پسرش داشت کند می‌شد. سریع‌تر کف دستم را روی سینه‌اش فشار دادم. ضربانی احساس نکردم. هراسان دوباره و دوباره تکرار کردم اما جوابی از قلبش نیامد. همان ‌طور نیم‌خیز خشکم زد. با جیغی عصبی، مشتم را بلند کردم و روی قلبش کوبیدم. نمی‌توانستم سرم را بلند کنم و به چشمان زن نگاه کنم. خستگی روی جانم موج می‌زد. بغض روی گلویم چنگ می‌کشید. دستم به سختی جلو رفت و چشمان باز پسر را بست. دست به زانو بلند شدم و بیرون رفتم.

سوز سرما اشک‌هایم را خشک کرده بود. زانوهایم را محکم‌تر بغل کردم. زن با شانه‌هایی افتاده، از اتاق بیرون آمد. کنار دیواره چاه خم شد و طناب را برداشت. نیم نگاهی به صورت خیسم انداخت و داخل رفت. صدای کشیده شدن جنازه پسر ششمش روی زمین، گریه‌ام را بیشتر کرد. جنازه پسر را به دیواره چاه تکیه داد. چند قدمی عقب‌تر از زن ایستادم. جرئت اعتراض نداشتم. زن انگار کوه خشم شده بود. این‌بار حتی با پسرش حرف نزد، آه نکشید، گوشه چشمش نلرزید؛ عصبی جنازه را پرت کرد توی چاه. دوباره خم شد روی زمین. طناب را از روی زمین چنگ زد و به اتاق رفت. منگ ردش را دنبال کردم. طناب را برای چه برد؟ مثل فنر از جا پریدم و به طرف اتاق دویدم.

از گریه نفس نفس می‌زد. یک سر طناب را سفت بست به پای پسرش و سر دیگر دور پای خودش گره خورده بود. رو به قبله نشست و دو دستش را بالا برد:

ـ خدایا خودت نگهدار این پسرم باش، کمکم کن برام بمونه.

از اتاق بیرون رفتم. سفیدی شفق روی آسمان‌ نقش بسته بود. خیره به ستاره‌ها دو دستم را بالا بردم و برای زن آمین گفتم.

صدای ضعیفی پرده گوشم را لرزاند. لای چشم‌هایم را با لرزش باز کردم. نور آفتاب دوباره پلکم را بست. صدای ضعیف هنوز به گوش می‌رسید. با یاد پسر، پلکم پرید. بدنم از سرما خشک شده بود. پاهای خواب رفته‌ام روی زمین کشده می‌شد و استخوان‌هایم با صدای جرق‌جرق قلنج‌شان می‌شکست. اضطراب آن چند متر را برایم طولانی کرده بود. یک لنگه چوبی در را به داخل هل دادم. توی چهارچوب از رفتن ماندم. اشک بی‌اختیار جوشید و روی گونه‌ام سر خورد.

چشم‌های پسر نیمه‌باز بود و مادرش را صدا می‌کرد. زن دست از پا نشناخته کنار پسرش نشسته بود. با صدای پسرش، باسرعت پشت دستش را روی پیشانی‌اش گذاشت. صورتش خیس اشک شد. لبخند عمیقش از بین گریه، خبر از پایین آمدن تبش می‌داد. دستان پسرش را بوسید و به سجده رفت.

قدم جلو گذاشتم که صدای مهیبی پلکم را پراند. آفتاب سیخ توی چشمم نشست. سرم را برگرداندم برای دیدن زن، ولی خانمی دیگر توی قاب نگاهم نشست. صدای شرمنده مردی چشمم را از خانم گرفت:

ـ ببخشید خانم، باد شدیده، در ماشین از دستم در رفت.

راننده بود. دوروبرم را نگاه می‌کردم که چشمم‌ افتاد به فرم رها شده کف ماشین. استعفانامه‌ نامه‌ای بود که صبح از بیمارستان گرفته بودم. راننده می‌خواست بزند که سطل زباله آن‌طرف خیابان، چشمم را گرفت. نگاهی دوباره به فرم انداختم و مطمئن‌تر از قبل به راننده گفتم کنارسطل ترمزکند؛ زباله دارم.

نظرات