مراسم سپاسگزاری از آرش
فرزانه مصیبی
فریده بلوز سبز و دامن مشکیاش را از تو کمد درآورد، با خودش برد توی آشپزخانه. مادرش مشغول شستن فنجانها بود. بوی سفیدکننده فضای آشپزخانه را پر کرده بود. فریده پنجره آشپزخانه را باز کرد:
ـ مامان چیکار میکنی؟ الان میان، خونه بوی وایتکس گرفته.
مادر فریده که انگار اصلا متوجه حضور او نشده بود، بعد از چند ثانیه مکث یک دفعه برگشت و گفت:
ـ ها؟ آها. زرد شدن خب.
ـ کجا زرد شدن مامان؟ تمیزن که. ببین خوبه اینا رو بپوشم؟
مادر فریده نگاهی به سر تا پای دختر کرد:
ـ قربون قد و بالات بشم. هر چی بپوشی خوبه. دختر ماه مامانی تو.
***
فریده با سینی چایی از آشپزخانه وارد پذیرایی شد و خیلی آرام سلام داد.
مادر خواستگار گفت:
ـ بهبه. چه دخترِ خانمی.
مادر فریده جواب داد:
ـ محبت دارین. خانمی از خودتونه.
فریده با صدای لرزان در حالی که سعی میکرد سینی را طوری نگه دارد که فنجانها به هم نخورد دوباره با صدای بلندتر گفت:
ـ سلام. بفرمایید.
مادر خواستگار که گویی منتظر سلام دادن فریده بود گفت:
ـ سلااام خاااانم. چه چایی خوشرنگ و رویی. دست آرش درد نکنه واقعا.
ـ اِ... وا! اسم دختر من فریده است خانم. آرش کیه؟
مادر خواستگار خندید و جواب داد:
ـ خب آرش پسر منه دیگه؛ آقا داماد. خانم رستمی عکسش رو نشونتون نداد مگه. اسمش رو نگفت؟
ـ آهان پسرتون. نه والا اسمش رو نگفت فقط عکس رو نشون داد.
فریده با خجالت و تردید گفت:
ـ ببخشیدا! چایی رو من آوردم چرا از پسرتون، آقاآرش تشکر کردین؟
مادر خواستگار با لبخند رو به فریده کرد:
ـ ببین دخترم از آرش تشکر کردم چون فهمیده چه دختری رو انتخاب کنه.
مادر فریده کوبید پشت دستش:
ـ استغفرالله. ولی پسر شما که دختر منو ندیده. خانم رستمی دیروز گفت شما دنبال دختر خوب...
ـ البته از اون جهت که شما میگید درسته. ولی نگاه من به مسائل شکل دیگهایه.
مادر فریده در حالی که زل زده بود به دهان مادر خواستگار و پلک هم نمیزد؛ گفت:
ـ چه شکلیه؟!
فریده یک هو گفت:
ـ حتما پنج ضلعیه.
مادر فریده انگار به خودش آمده باشد رو کرد به فریده و گفت:
ـ دخترم؟ یعنی چی؟
مادر خواستگار فنجان چایی را برداشت. قدری نوشید:
ـ به به. چه عطری! صبر کنین من توضیح میدم. واقعا هم نگاه من نسبت به بقیه یک ضلع اضافه داره. واقعا از آرش به خاطر فهم و شعورش ممنونم.
ـ دوباره چرا از آقاآرش ممنونین؟ دختر من اضلاع نگاهتون رو تشخیص داد که.
ـ به خاطر اینکه مسئولیتپذیره.
ـ چطور؟
ـ برای اینکه دختری رو انتخاب کرده که روی مادرش شناخت داره.
فریده در حالی که گوشه بلوزش را دور انگشتش میپیچید گفت:
ـ مامان به خدا من پسرشون رو نمیشناسم.
مادر فریده اخم کرد و با ناراحتی گفت:
ـ خانم چرا حرف درست میکنین واسه دختر مردم.
مادر خواستگار با خونسردی جواب داد:
ـ تعریف کردم از دخترتون که.
ـ شما از پسرتون تعریف کردین!
ـ خب آدم میره خواستگاری از پسرش تعریف میکنه دیگه.
ـ ولی شما تعریفی از پسرتون نکردین. یعنی منظورم اینه که....
مادر خواستگار لبخندی زد و گفت:
ـ خودتون الان گفنین از پسرم تعریف کردم که.
مادر فریده سیب و چاقو را از توی بشقاب جلویش برداشت. خواست سیب را پوست بگیرد ولی انگار پشیمان شده باشد سیب و چاقو را گذاشت توی بشقاب و گفت:
ـ نه منظورم اینه که، در مورد پسرتون بگین. مثلا شغلش...
ـ والا پسر من مسئوله.
ـ اوه. چه خوب. مسئول چی هستن؟
ـ والا دروغ چرا. آرش من مسئول خودشه.
مادر فریده نگاهی به فرید کرد بعد برگشت رو به مادر خواستگار و پرسید:
ـ یعنی کار مال خودشونه؟ کار آفرینن؟
فریده گفت:
ـ چه قدر خوب که یه جوون کارآفرین باشه.
مادر خواستگار پای راستش را انداخت روی پای چپش. بعد دستهایش را گذاشت روی هم و جواب داد:
ـ البته میشه گفت کارآفرینم هست.
مادر فریده پرسید:
ـ میشه واضح بگین شغلشون چیه؟
ـ توضیحش یه کم سخته.
فریده پرسید:
ـ یعنی شعل حساسی دارن که نمیتونین سمتشون رو بگین؟
مادر خواستگار جواب داد:
ـ البته از جهاتی برای بقیه آدمها حساس محسوب میشه.
ـ اتفاقا همسر من خیلی روی شغل داماد آیندهمون حساسه. شما که گفتین میخواین بیایین برای آشنایی اولیه، تأکید کرد که دقیق درمورد شغل پسرتون بپرسم. چون خانم رستمی گفت چیز زیادی نمیدونه جز از اینکه احساس مسئولیت پسرتون خیلی زیاده. گفت دست به خیر داره و پسرش رو گذاشته سرکار.
فریده گفت:
ـ خب این یه نکته مثبته تو زندگی مشترک.
مادر خواستگار دستهایش را بالا برد:
ـ خدا رو شکر. واقعا ممنون ازت، آرش.
مادر فریده گفت:
ـ این بار دیگه چرا؟
ـ چون به مادرش اعتماد داره.
ـ چطور؟
ـ آخه میدونید چیه؟ گفت شما برو ببین مامان، اگه شما بپسندی من حرفی ندارم.
فریده گفت:
ـ یعنی خودشون نظری ندارن؟
ـ چرا داره عزیزم. نظرش نظر منه دیگه. و فقط یه چیز خیلی مهمه براش.
مادر فریده قدری نیمخیز شد روی مبل و گفت:
ـ یعنی فردا روز تو زندگی مشترک هم نظرش، نظر شماست؟
ـ واقعا ممنون ازت آرشم.
مادر فریده پرسید:
ـ باز چرا؟
ـ که با کلامش باعث شد همین اول سنگهامون رو وا بکنیم و شما منو بشناسین.
ـ بله خب، ما هم از این بابت از آقاآرش ممنونیم. حالا نگفتین شغلشون چیه؟
ـ ببینید پسر من شغلهای خیلی خوبی پیدا میکنه.
فریده پرسید:
ـ یعنی دفتر کاریابی دارن؟
ـ والا خیلی بهش پیشنهاد میشه که یه دفتر کاریابی بزنه ولی حس مسئولیت پذیری و از خودگذشتگی اجازه نمیده.
ـ چرا؟ چون میترسن شاید شغل خوبی برای کسی پیدا نکنن؟
ـ خب اونم هست ولی اونجوری متعهد میشه و تعهد براش سخته.
مادر فریده گفت:
ـ خب ازدواج که همهاش تعهده. اگه اهل...
مادر خواستگار حرفش را قطع کرد:
ـ نه اون جوری که نه. آخه دیدین تو دفتر کاریابی پول میگیرن. آرش دوست نداره کار بزرگی رو که انجام میده با گرفتن پول بیارزش کنه.
فریده گفت:
ـ چه روح بزرگی دارن آقا آرش.
مادر به فریده چشم غرهای رفت.
مادر خواستگار دوباره گفت:
ـ ممنونم ازت آرش جان.
مادر فریده پرسید:
ـ اینبار دیگه چرا؟
ـ چون باعث شد دختر شما ازش تعریف کنه و من احساس غرور کنم.
مادر فریده با صدای آرام گفت:
ـ بله. ظاهرا جلسه تجلیل از آقاآرش در جریانه.
ـ چی فرمودین؟
ـ عرض کردم بفرمایین شغل آقاآرش دقیقا چیه؟
ـ راستش دست به خیره. یعنی شغل زیاد بهش پیشنهاد میشهها ولی چون احساس مسئولیت خیلی زیادی داره نمیتونه ببینه که دوست و آشنا و فامیل بیکار باشن و اون بره سر کار.
ـ خب این که به فکر دیگران باشه خوبه. ولی جواب سؤال من نبود.
ـ همین دیگه. شغلهایی که تا حالا پیدا کرده رو پیشنهاد داده به بقیه. یعنی انقدر دست خیر داره که به نفع بقیه میکشه کنار. گاهی مصاحبهها رو نمیره؛ میگه شاید آدم مستحقتری برای اون شغل باشه، یا اینکه فرم استخدام رو پر نمیکنه چون مطمئن اگه اون رزومه بفرسته دیگه کسی دیگهای رو برای اون شغل انتخاب نمیکنن. اینه که فعلا داره کار خیر انجام میده تا ببینیم خدا چی میخواد.
مادر فریده فنجان چای را برداشت. به پشتی مبل تکیه داد و گفت:
ـ آهان! پس یعنی آقاآرش بیکار هستن؟
مادر خواستگار ابروهایش را داد بالا:
ـ نه والا بیکار چیه؟ هر روز از ساعت ۸ صبح تا ۴بعدازظهر تو اتاقش نشسته همه سایتها و روزنامهها رو زیرو رو میکنه و کار پیدا میکنه. احساس مسئولیتش بالاست دیگه. واقعا ازت ممنونم آرشجان.
مادر فریده کمی چای خورد و گفت:
ـ ما هم از آقاآرش ممنونیم. راستی دختر من فیزیک کوآنتوم خونده. آقاآرش میتونه یه کار مناسب براش پیدا کنه؟!
ـ وا! مگه دختر شما شاغل نیست؟ آخه خانم رستمی گفت یه دختر سراغ داره که استخدام رسمیه با حقوق بالا! نکنه اشتباه اومدم؟! ببینم شما خانم بیرجندی هستین؟
مادر فریده با حوصله چایاش را خورد، فنجان را روی میز گذاشت و گفت:
ـ نه من بیرجندی نیستم. اشتباه گرفتین.
ـ یعنی دختر شما دبیر رسمی نیست که پنجشنبه تعطیله؟
ـ نه. حالا چرا تعطیل بودن پنجشنبه انقدر براتون مهمه؟
ـ آخه پسر من خیلی حساس و با برنامهس. میگه خانمش شغلش یه طوری باشه که صبح تا ظهر که اون خوابه بره سرکار که سر و صدا تو خونه نباشه. ظهر برسه خونه و نهار ماهار حاضر کنه. پنجشنبههام خرید خونه و نظافت رو انجام بده.
فریده گفت:
ـ بله خب برنامهریزی خیلی مهمه تو زندگی مشترک. راستی گفتین برای پسرتون یه چیزی خیلی مهمه. اون چیه؟
ـ آفرین به دقتت. آرش من شغل و البته حقوق همسر آیندهاش خیلی براش مهمه. گفتم که خدمتتون. حالا که شما شاغل نیستین دیگه شرمندهتون شدم. بعید میدونم بتونیم فامیل بشیم. ولی یه تشکر ویژه دارم...
مادر فریده پرید وسط حرف مادر خواستگار و گفت:
ـ خیلی حیف شد ما همچین داماد اهل برنامهریزی رو از دست دادیم! بفرمایین تشکر کنین از آقاآرش.
مادر خواستگار گفت: ممنون آرش جان که میدونی از زندگی و زن زندگیات چی میخوای و وقت من و خودت و مردم رو تلف نمیکنی.
ـ اونوقت پسر شما تو زندگی مشترکی که در نظر دارن و برنامهریزی کردن چه نقشی دارن؟
ـ قربون آدم چیز فهم. خب معلومه دیگه، پسر من مدیر و رئیس و برنامهریز خونهاس. بسه دیگه. این همه مسئولیت کمر بچهام رو خم نکنه، شانس آورده!