بیخبر از تو
مریم ابراهیمی شهرآباد
قسمت آخر
هنوز گیج و منگم. پیر زن و نوههایش نشستهاند کنار دیوار و گریه میکنند. خبیر قاب عکس را در بغل گرفته و چشم دوختهاست به گلهای قالی و غرق شده در افکارش. محسن دارد جریان پسر خبیر را برای عقیله میگوید و او هم حرفهای محسن را به عربی برای پیرزن تعریف میکند.
عقیله چیزی از مهدی نمیداند؛ فقط میداند که دوست و همرزم برادرش است. میپرسم: «چی شد که برادرت تصادف کرد؟» پیرمرد در خانه را باز میکند و یاالله گویان وارد میشود. عقیله حواسش پرت میشود و دیگر جواب سؤالم را نمیدهد؛ پیرمرد متعجب به خبیر و زن و نوههایش نگاه میکند؛ احساس میکنم که ذهنش پُر از علامت سؤال شده که در این بیست دقیقه نبودنش چه اتفاقی افتاده.
عقیله ماجرا را به عربی برای پدر بزرگش تعریف میکند. اشک در چشمان پیرمرد میدود؛ سه بار «یا اباعبدالله» میگوید و چهار زانو مینشیند کنار خبیر و دست میگذارد روی دوشش.
محسن به عقیله میگوید: «پدر و مادرتون هم از مهدی خبری ندارن؟» عقیله شانههایش را بالا میاندازد، لبخندی میزند و با لهجه عربی میگوید: «شاید اطلاعی داشته باشند اما من چیزی نمیدانم.» گاهی فعلها را شکسته میگوید و گاهی کامل و کتابی ادا میکند.
پیرمرد به عربی چیزهایی به عقیله میگوید، عقیله میداند که ما منتظریم تا حرفهای پدر بزرگش را ترجمه کند، سرش را سمت ما میچرخاند و میگوید: «پدر بزرگم میگه برید کربلا خونه ما، پدرم قطعا از آقا مهدی خبر داره.» محسن دستش را روی بازوی خبیر میگذارد و میگوید: «آقا خبیر، خدا رو شکر که یه نشونههایی از آقامهدی پیدا شد ایشالا که بزودی خودشم پیدا میکنیم توکلت به امام حسین باشه.» خبیر قاب عکس را به صورتش میچسباند و میگوید: «تو وادی السلام که رفتیم حضورش رو حس کردم.» تازه متوجه منقلب شدن حال پیرمرد در وادی السلام میشوم. رو به محسن میگویم: «یعنی مهدی هم اومده پیادهروی اربعین؟ یعنی با ما نجف بوده؟» محسن سرش را چندبار آرام تکان میدهد که یعنی حکمتش را نمیدانم.
به خبیر میگویم: «بالأخره چشمانتظاری داره تموم میشه ایشالا برسیم کربلا آقا مهدی رو هم پیدا میکنی، منکه دلم میگه اونم اومده پیادهروی.» خبیر فقط نگاه میکند و با بغض، اشک میریزد...
عقیله آدرس خانهاشان را در کربلا مینویسد و شماره موبایل پدرش را هم زیرش. سفارش ما را به پدرش کرده است و جریان خبیر و مهدی را هم گفته. از پیرزن و نوههایش خداحافظی میکنیم و سوار موتور پیرمرد میشویم و میرویم سمت جاده پیادهروی.
دیگر تمام چشم شدهام و اطراف را رصد میکنم و نگاهم را میدوزم به شلوغی جمعیت تا بلکه مهدی را پیدا کنم. خبیر قدمهایش تندتر شده، میخواهد زودتر برسیم کربلا.
آفتاب مستقیم میتابد و هوا داغ است. چادر عربیام را سر کردهام، محسن میگوید زیپش را بکش بالا و مانتوات را در بیاور که کمتر گرمت شود. حرفش را گوش میدهم. داغی آسفالت را از کف کفشم احساس میکنم. رسیدهایم عمود۶۵۰ اذان ظهر است و دیگر نای راه رفتن ندارم. محسن میگوید: «نماز بخونیم؛ استراحت کنیم شب حرکت کنیم؛ روز خیلی داغه.» حرفش را تأیید میکنم و میرویم سمت جاده موکبها. خبیر هم بیهیچ حرفی دنبالمان میآید. احساس میکنم مانده است در رودروایسی وگرنه بدون هیچ وقفهای تا خود کربلا را میرفت تا برسد به گمشده که چند سال روز و شب چشمانتظار دیدارش بوده...
خوابیدهام در موکب؛ هم گرم است و هم سر و صدا. سعی میکنم چشمانم را ببندم، دختر بچهای کنارم است و من را مامان صدا میکند، از من میخواهد که شیرش دهم، اطرافم را نگاه میکنم؛ هیچ کسی نیست از موکب بیرون میآیم بیابان برهوت هست و جمعیتی که از من دور و دورتر میشود. من هستم و این دختر بچهای که تازه یاد گرفته راه برود. جوانی با لباس ارتشی سمتم میآید، چهرهاش برایم آشناست؛ نگاهش میکنم تا میخوام حرفی بزنم میگوید: «دختر نازی داری» میخواهم بگویم که او دختر من نیست. اما دختر بچه به پایم چسبیده و مامان صدایم میکند. چهره پسر خبیر میآید جلوی چشمانم. میگویم: «تو مهدی هستی؟ پسر خبیر؟» میرود سمت جادهپیادهروی در جمعیت گم میشود. دختر بچه صدایم میکند مامان میخواهم دنبال مهدی بروم دختر را بغل میکنم میدوم سمت جمعیت، عرق میریزم و نفسم بند آمده، چشمانم را باز میکنم. زن جوانی کنارم نشستهاست میگوید: «خواب میدیدی انگار؟ هی یکی رو صدا میزدی.» لبخندی به رویش میزنم و مینشینم سرجایم؛ ساعت را در مچ دستم میچرخانم و صفحهاش را نگاه میکنم؛ شش و چهل دقیقه است. از موکب بیرون میآیم آفتاب رفته و چیزی به اذان مغرب نمانده. پشت موکب دختر جوانی نشسته، چادرش را حمائل کرده مشخص نباشد میخواهد وضو بگیرد. نزدیکش میروم و میگویم: «بطری آبتو میدی منم وضو بگیرم؟» لبخندی میزند و میگوید: «چرا که نه» بطری را از دستش میگیرم. جورابهایم را در میآورم. روی تاولهای قبلی باز تاول زده است و انگشتانم متورم شده. زیپ چادرم را باز میکنم و یک مشت آب میریزم روی صورتم...
شب اربعین است و بیابان غمی دارد به وسعت تمام جهان، ذهنم میرود به بازسازی لحظهای که کاروان اسرا برای زیارت قبر اباعبدالله وارد کربلا میشوند. پشت سر هم اشک میریزم و همپای خبیر و محسن قدم برمیدارم. محسن میگوید: «بریم شام یه چیزی بخوریم هان؟» نه من میل شام دارم و نه خبیر. چشم دوختهایم به انتهای جاده بهشت.
یاد خوابم میافتم، برای محسن و خبیر تعریف میکنم. به خبیر دلداری میدهم که حتما مهدی را پیدا میکند، میگویم دلم خبر میدهد که او هم در این جمعیت است و دارد پیاده میرود سمت کربلا. خبیر خوابم را تعبیر میکند و میگوید: «ایشالا خدا بهتون یه دختر میده؛ اسمشو بزار رقیه» و بعد بغض میکند و هایهای گریه و میگوید: «سه سالهای که به ضرب تازیانه به اسارت رفت و بعد سرِ بریده بابا رو بغل گرفت و...» شده است روضهخوان، هم محسن اشک میریزد و هم من. میفهمم حالش را؛ با این حرفها میخواهد بهانهای داشته باشد برای سبک شدن از غم این سالها دوری و چشم انتظاری.
عمودها را یکییکی میشمارم. اذان صبح است و رسیدهایم عمود۱۰۷۰ پاهایم دیگر توان تحمل وزنم را ندارد. روی آسفالت میکشانمشان؛ یاد درس ابوذر غفاری میافتم در کتابای مدرسه وقتی از کاروان پیامیر جا میماند و در صحرا خودش را کشاکشان میخواهد به کاروان برساند. مثل دو چوب خشک شدهاند و به زور همراهیام میکنند. به محسن میگویم: «پاهام دیگه قفل کردن نمیتونم راه بیام.» میرویم سمت جاده موکبها. موکب مسجد جمکران؛ یاد نذر خبیر میافتم و به محسن میگویم: «خبیر نذر کرده بود اینجا خادم بشه مثل اینکه یادش رفته.» چیزی نمیگوید. میرویم برای نماز. میگویم: «محسن! من باید حتما بخوابم دو سه ساعت. دارم میمیرم از خستگی» میگوید: «الان ساعت پنجه ساعت ۹ بیا همین جا.»
ساعت نُه شده است و آمادهام سر قرار. محسن هست و خبیر نیست. میگویم: «پس کو خبیر؟» جواب میدهد: «بعد نماز رفت که نذرش رو ادا کنه داره کمک میکنه برای پخت و پز ناهار»؛ میگویم: «بابا چه حالی داره میگرفت میخوابید خب.» محسن نقطهای را نشان میدهد و میگوید: «اوناش داره میاد.»
به محسن میگویم: «بقیه مسیر رو با ماشین بریم من دیگه نمیتونم راه بیام.» قبول میکند. خبیر هم موافق است. سوار تریلی میشویم و چشم میدوزم به جمعیتی که در دل بیابان در حال حرکتند. الان که سوار تریلی هستم غبطه میخورم به حال آن ها و دلم میگیرد که چرا سوار تریلی شدهایم و پاهایم قفل کرده.
حالِ خبیر، خودش یک کربلاست. رسیدهایم کربلا. تریلی در انتهای یکی از خیابانهایی که به بینالحرمین راه دارد؛ نگه میدارد. پیاده میشویم. حس و حال کربلا یک جور دیگریست، آن هم در روز اربعین. صدای نوحه و روضه و تکبیر از گوشه گوشه شهر بلند شدهاست. دستههای عزاداری بر سرزنان و هرولهکنان میروند سمت بینالحرمین.
محسن آدرسی که عقیله داده را از جیب پیراهنش درمیآورد و سعی میکند از یکی بپرسد. میرویم سمت موکبی که صدای روضه عربیاش بلند است و دارند شربت پخش میکنند. محسن کاغذ را دست مردی میدهد که پشت میز ایستاده و جلوی دشداشه مشکیاش را گره زده که دست و پاگیرش نباشد. چفیه سیاهی روی سر بسته و حسینگویان در لیوانهای چیده شده روی میز شربت میریزد و به مردم تعارف میکند.
مرد عرب نشانی را میخواند و بعد شماره موبایل را. موبایل خودش را از جیب دشداشهاش در میآورد و شماره نوشته شده را میگیرد و بعد از چند ثانیه با پدر عقیله شروع میکند صحبت کردن. محسن میگوید: «بگو خبیر، مهدی» مرد عرب سرش را تکان میدهد و «خبیر» و «مهدی» را تکرار میکند. بعد از قطع تلفن حالیمان میکند که در همین جا منتظر بمانیم تا پدر عقیله بیایید.
تعارف میکند که برویم در موکب و بنشینیم روی موکت.
پدر عقیله میآید. مردی میانسال که میخورد پنجاه و یا پنجاه و خردهای سال داشته باشد. ما را که میبیند میآید سمتِمان. جلوی پایش بلند میشویم. اصرار میکند که برویم خانهشان.
چند کوچه پس کوچه را میرویم. خیابانهای منتهی به حرم را بخاطر تردد دستههای عزاداری بستهاند. کنار ماشین قرمز رنگی که در یکی از کوچهها پارک است قدمهایش را کند میکند و میگوید که سوار شویم. مثل عقیله فارسی را بلد است.
در یک کوچه خاکی جلوی یک درب بزرگ آبی رنگ نگه میدارد. کنارش یک در کوچک هم هست. این در را باز میکند. جلویمان یک ردیف راه پله است. دعوت میکند بالا برویم. وارد یک حیاط کوچک میشویم. گوشه چپش سرویس بهداشتی و حمام است. از در آشپزخانه وارد هال میشویم. یک تشک و دو پشتی قدیمی کنار اتاق است. پدر عقیله تعارف میکند آنجا بنشینیم. احساس میکنم طبقه پایین، خودشان زندگی میکنند و طبقه بالا را برای زائرین اربعین آماده کردهاند. میرود از یخچال چند آب معدنی میآورد و میدهد دستمان.
ناهار برایمان پیتزای گوشت و مرغ با دلستر هلو میآورد. خبیر بیتاب شنیدن خبر از مهدیست. پدر عقیله برای از مهدی گفتن این پا و اون پا میکند. متوجه علامتش میشوم که از محسن میخواهد از اتاق بیرون برود. اول خودش میرود و بعد محسن به هوای سرویس رفتن میرود بیرون.
برگشتن محسن طول میکشد. میروم بیرون از هال؛ پدر عقیله یک نامه دست محسن داده است؛ صورت محسن خیس اشک است. دلم هُری میریزد میروم جلو و از محسن میخواهم نامه را به من بدهد، میدهد.
نویسنده نامه مهدیاست؛ برگه کاغذ از تا خوردگی وسط، پاره شده؛ بعضی از جاها هم انگار آب روی کاغذ ریخته شده باشد؛ جوهر خودکار پخش شده و نوشتهها خوانا نیست. خط اول را میخوانم: «سلام پدر عزیزم که در تمام این سالها برایم هم مادر بودی و هم پدر.» قلبم خبر از اتفاق بدی میدهد دلم میخواهد زودتر برسم ته نامه و بفهمم ماجرا چیست؛ دستانم ناخودآگاه شروع میکند به لرزیدن طوری که تعادل ندارم نامه را در دستم، بدون حرکت نگهدارم.
از محسن میپرسم: «تو رو خدا بگو چی شده؟» محسن با صدای بغضدار میگوید: «مهدی هفت سال پیش شهید شده؛ تو وادی السلام دفنش کردن» زمین و زمان دور سرم میچرخد.
خبیر میآید بیرون. نگاهم به صورت چروکیدهاش خیره میماند، متوجه شده است، مینشیند روی دو زانو. محسن و پدر عقیله میروند زیر بغل پیرمرد را میگیرند؛ ناخودآگاه روضه علیاکبر در ذهنم تداعی میشود.
پدر عقیله خبیر را تسلی میدهد و میگوید: «خوش به سعادتت حاجآقا پسرت شهید شد.» دیگر نمیبینم، نه خبیر را نه محسن را و نه پدر عقیله را... چشمهایم مثل چشمه میجوشد و همه جا تار است.
***
شام اربعین است و نشستهایم روی پلههای تل زینبیه. خیابان بینالحرمین شلوغ است، اما نه به شدت صبح.
خبیر سکوت کرده و هیچ حرفی نمیزند. مثل مُرده متحرک دنبال ما میآید حتی دیگر گریه هم نمیکند. پدر عقیله از مهدی میگوید، از اینکه وقتی فهمیده تومور مغزی دارد میآید نجف و در ساخت صحن فاطمهالزهرا مشغول به کار میشود. انگار تسلیم مرگ شده بود و روزهای آخر عمرش را در حرم میخواسته بگذراند. با محمد برادر عقیله آشنا میشود. بیماریش را برای محمد میگوید؛ محمد خودش مدافع حرم بوده؛ او را هم تشویق میکند. مهدی آموزش میبیند برای مدافع حرم شدن؛ سه ماه آموزش میبیند و شبی که میخواسته برود عملیات، یک نامه برای خبیر مینویسد و از محمد میخواهد که آن را به دست پدرش برساند.
وقتی شهید میشود محمد قصد میکند که به ایران بیایید و خبیر را از جریان مطلع کند. محمد هرشب چهارشنبه میرفته مسجد کوفه که یک شب در حال برگشت به کربلا، پشت فرمان خوابش میبرد و ماشینش با یک کامیون تصادف میکند. دست تقدیر محمد را هم میبرد و خبیر سالها در بیخبری میماند.
پدر عقیله اما نامه را نگه میدارد به امید روزی که بتواند آن را به دست خبیر برساند.
شنیدن سرگذشت مهدی، بیماری و سرطان و هجرت و شهادتش قلبم را درد آورده. پلهها را بالا میروم میایستم در مکانی که روزی دختر علی علیهالسلام ایستاد و نظاره کرد شهادت برادرش را...
***
صبح است و آفتاب تازه بالا آمده. قرار است برویم نجف سرخاک مهدی. پدر عقیله ما را میبرد. مینشینیم در ماشین. وارد جادهای میشویم که دو روز پیش پیاده در آن قدم میگذاشتیم. هنوز بعضی از موکبها پابرجا هستند و بعضی در حال جمع کردن و بعضی هم جمع شدهاند.
دو روز است که خبیر هیچ حرفی نزده و هیچ چیزی نخورده. نشسته است صندلی جلو غرق شدهاست در خودش. نگاهش میکنم احساس میکنم رنگ به صورتش نیست. به محسن میگویم: «حالا خبیر چه کار باید کنه؟ برگرده به اون قبرستون سوت و کور و شب و صبح بشینه تو امامزاده و گریه کنه؟» محسن از پنجره بیابانهای اطراف را نگاه میکند و میگوید: «یه حکمتی داشته که چهره من شبیه مهدی باشه، مهدی نیست من که هستم؛ جای پسرش نمیتونم باشم اداشو که میتونم در بیارم؛ خبیر رو میاریم طبقه بالای خونمون پیش خودمونن اینها را با بغض میگوید.
حرفهایش دلم را آرام میکند؛ نگاه میکنم به خبیر، حس میکنم چقدر شبیه پدرم است. محسن انگشتش را میکشد زیر چشمش و میگوید: «میرم حرم حضرت معصومه صحبت میکنم بشه خادم حرم؛ هر روز خودم میبرمش خودمم برش میگردونم؛ تا زندهام مثل پسرش بهش خدمت میکنم.»
حالم یکجوریست. میرسیم نجف و میرویم سمت وادیالسلام؛ همان جایی که خبیر حالش منقلب شد؛ درست همان جا سنگ قبر مهدی است. مینشینیم و دست میگذارم روی سنگ سفید و ۷ اناانزلنا میخوانم. خبیر صورتش را میگذارد روی سنگ بیروح انگار که مهدی را در آغوش گرفته بغضش میشکند و با گریه میگوید: «بابا نگفتی من بیخبر از تو، تو این سالها تنهایی دق میکنم.» همه سکوت کردهایم و همپای خبیر اشک میریزیم...
بلیط هواپیما گرفتهایم. محسن میگوید میرویم ایران و چند روز بعد میروم ماشین را از مهران میآورم. نه حوصله رانندگی دارم و نه جانش را.
***
نشستهام لب تخت؛ حالم بد است انگار. منصوره میگوید خستگی سفر است. میگویم یک هفته است که برگشتهایم چرا این خستگی از تنم بیرون نمیرود. محسن و خبیر رفتهاند مهران که ماشین را بیاورند. منصوره میگوید: «میخوای بیاییم دنبالت برویم دکتر؟» قبول میکنم.
اولین پیشنهاد دکتر آزمایش بارداریست. بعد از مطب میرویم آزمایشگاه. منصوره میگوید: «من هم دلم میگه بارداری»
نشستهایم در سالن انتظار آزمایشگاه، بلندگو اسم و فامیل من را میگوید. منصوره بلند میشود و میرود سمت پیشخوان و جواب آزمایش را میگیرد، خنده روی لبش را از دور میبینم...
پایان