کد خبر: ۶۵۵۵
تاریخ انتشار: ۲۱ آبان ۱۴۰۰ - ۱۹:۴۴

وقتی حصار تنهاییم شکسته شد

صفحه نخست » داستان دنباله دار


ماه‌منیر داستان‌پور

قسمت نهم

با خودم فکر می‌کنم راستی چرا هیچ وقت به دختر جوانی که بدون سر و همسر، از دنیا می‌رود؛ نمی‌گویند جوان ناکام؟! یعنی فقط پسر اگر کام دلش بر نیاید ضرر کرده و از شیرینی‌های زندگی بی‌بهره مانده؟! وقتی روزهای قبل از با سارا بودن را به خاطر می‌آورم؛ می‌بینم غیر از خودم کسی را در این دنیا به حساب نمی‌آوردم. انگار تنها عنصر هستی من بودم و باید برای رسیدن به اهداف خودم تلاش می‌کردم. سارا هم یکی از آن چیزهایی بود که باید به دستش می‌آوردم اما از روزی که قرار شد مرد زندگیش باشم؛ تازه فهمیدم باید به او و خوشبختیش هم اهمیت بدهم. ولی سارا از بچگی مادر عروسک‌هایش بود و بعدها مادرانه به من توجه می‌کرد. بعید می‌دانم تا روزی که در این جهان باشد؛ مادرانگی را حتی برای لحظه‌ای کنار بگذارد.

روح زن جوانی که در حال نوشتن داستان زندگیش هستم؛ یکی از همین دختران جوان است! خسته است و افسرده اما می‌خندد که نه خودش این واقعیت را باور کند و نه من!

ـ زندگیم شد کار و کار و کار! اما دلم خوش بود که نه دست مادر خالیه، نه چشم خواهرام به دست مردم! مختصر پولی که از شهرداری برای خونه گرفتیمو دادیم پای رهن یه خونه‌ دیگه! اجاره‌ خونه که به باقی مخارجمون اضافه شد؛ کارمو چند برابر کرد. ولی جایی واسه اعتراض نداشتم. هم باید درس می‌خوندم؛ هم کار می‌کردم. بدترین خاطراتم مال وقتاییه که یکی تو در و همسایه یا تو محل کار حرف خواستگاری رو پیش می‌کشید. به وضوح می‌دیدم مادر و خواهرام از تصور اینکه یه روزی من کنارشون نباشم؛ دچار استرس میشن! منم بدون اینکه فکری درباره‌ خواستگارام بکنم؛ ردشون می‌کردم. تا اینکه بالأخره درسم تموم شد و با هزار جور آشنا روشنا ردیف کردن، تو بانک استخدام شدم. دیگه لازم نبود چند جا کار کنم. تمام فکر و ذکرمو گذاشته بودم رو کارم! می‌خواستم پیشرفت کنم تا خانواده‌ا‌م بتونن در رفاه زندگی کنن. بی‌خبر از اینکه منم باید از این خوشبختی سهم خودمو بردارم. خواهرام بزرگ شدن و بالأخره دو تاشون ازدواج کردن. دیگه من از یه صندوقدار رسیده بودم به معاون بانک! با وام بانکی و هزار جور قرض خونه و ماشین خریده بودم. زندگیم و همه‌چیز روزگارم رو به راه بود. دیگه وقتش بود خودمم ببینم. باید فکری به حال خودم می‌کردم. وقتش بود برم سر گنجه‌ قدیمی و حتی شده با یه دیلم، درشو بشکونم و آرزوهامو از کُنجش بیرون بکشم. دیگه می‌تونستم به همکارم که مدت‌ها بود برام منتظر مونده بود؛ جواب مثبت بدم اما سرنوشت هیچ‌وقت ازت نمی‌پرسه برای یه اتفاق تازه آماده‌ای یا نه؟ بیماری مادرم، درست همون اتفاق تازه بود که پیش‌بینیش نکرده بودم. بیچاره مادر چقدر عذاب کشید تا رفت! فکر و ذکرم تو سه سال مریضی مادر فقط رسیدگی به اون بود. باز خودمو فرستادم آخر صف! انقدر از دنیای اطرافم بی‌خبر مونده بودم که متوجه نشدم همکارم با یه دختر دیگه نامزد شده و قراره با هم ازدواج کنن! بهش حق می‌دادم. بالأخره صبر هر آدمی یه حد و مرزی داره! لابد ظرفیت اونم تموم شده بود. بعد از رفتن مادر، خواهر سومم که بورسیه شده بود؛ برای ادامه‌ تحصیل رفت اروپا! من موندم و ته تغاری مادر و پدرم! یه دختر شیرین که قرار بود همون سال دیپلم بگیره! دیگه برای همیشه قید تشکیل خانواده رو زدم. به خواهر کوچیکم به چشم دختر خودم نگاه می‌کردم. بهترین زندگی رو براش فراهم کرده بودم. نمی‌دونم کجای راهو در موردش اشتباه رفتم که به راه کج رفت!

حرفش به اینجا که می‌رسد؛ انگار یکبار دیگر مرگ را تجربه می‌کند. به یک نقطه روی دیوار مبهوت مانده! زیرلب چیزی را زمزمه می‌کند که نمی‌شنوم. اگر زنده بود الان شاید یک لیوان آب قند می‌توانست گزینه‌ خوبی برایش باشد. ولی حالا در این شرایط نمی‌دانم چه چیزی می‌تواند او را از این حال و روز بیرون بیاورد. مسخره‌ترین سؤال دنیا را از او می‌پرسم.

ـ خوبی؟

بعد یادم می‌افتد که شاید اگر خوب بود؛ حالا داشت عین ما آدم‌های زنده نفس می‌کشید! یا نه، شاید واقعا ارواح هم دچار حال خوب یا بد می‌شوند! اگر نه، چه تعریفی برای این حال و روز او وجود دارد ؟

ـ قرار بود بره مهمونی خونه‌ دوستش! گفته بود تولدشه! می‌دونستم دلش نمی‌خواد من برم دنبالش! نوجوون بود؛ دوست داشت با همسن و سالای خودش بره و بیاد! منم طبق معمول آزادش گذاشتم. نمی‌خواستم احساس کنه زیادی تو کارش دخالت می‌کنم. ولی هر چی منتظرش شدم، نیومد خونه! دیگه کلافه شده بودم. رفتم دم در خونه‌ دوستش اما اونام ازش خبر نداشتن! شیما بهم دروغ گفته بود. اصلا هیچ مهمونیِ تولدی در کار نبود! خدا می‌دونه جلوی خانواده‌ دوستش چقدر خجالت کشیدم! کلانتری، پزشکی قانونی، بیمارستانا! جایی نبود که بهش سر نزنم اما هیچ خبری از یه دختر شونزده هفده ساله نبود! عین دیوونه‌ها تو کوچه و خیابون سرگردون بودم. هزار بار باهاش تماس گرفتم و هر بار صدای ناخوشایند اپراتور که می‌گفت : «تلفن مشترک مورد نظر خاموش می‌باشد!» عین پتک خورد تو سرم! یک هفته گذشت و هیچ خبری ازش نشد. خواهرای دیگه‌ا‌م سرزنشم می‌کردن که نتونستم از ته تغاری پدر و مادرشون درست مراقبت کنم. بهم می‌گفتن انقدر عاشق پولی که غیر از پول هیچی رو نمی‌بینی! یادشون رفته بود من تنها کسی رو که ندیدم خودم بودم! یادشون رفته بود اگر همین پول و دارایی من نبود؛ نمی‌تونستن با سربلندی و جهاز حسابی برن خونه‌ بخت! هرچی بیشتر می‌گذشت، بیشتر باورم می‌شد که شیما دیگه برنمی‌گرده خونه! بعد از یکسال دیگه از پیدا کردنش ناامید شدم. اون که رفت یهو انگار دنیام خالی شد. دیگه خواهرامم اسممو نمی‌آوردن! حس می‌کردم در و دیوار آپارتمانم به هم نزدیک شده و داره خفه‌ام می‌کنه! برای همین بیشتر وقتمو بیرون خونه می‌گذروندم تا وقتی برمی‌گردم فقط قرصای اعصابی که بعد از گم شدن شیما بهشون محتاج شده بودم رو بخورمو تا صبح بخوابم. اما اون شب وقتی وارد خونه شدم یه حس غریبی داشتم. حضور یه نفرو احساس می‌کردم. پاورچین‌پاورچین رفتم تو اتاقم که دیدم یه زن سر کشوی وسایلمه! داشت طلاهامو می‌دزدید. آروم شماره‌ صد و ده رو گرفتم و گوشی رو گذاشتم کنار گوشم که یهو یه چیز تیز از پشت رفت تو قلبم! فقط تونستم ناله کنم. زن که به سمتم برگشت، شناختمش! شیما بود! شیما که از ظاهرش معلوم بود بارداره! با یه پسر که حتما شوهرش بود. همون پسر لاابالی که یه بار ازش حرف زد و گفتم : «تا درسشو تموم نکرده، دور عشق و عاشقی رو خط بکشه!»

ناسپاس! این تنها کلمه‌ای است که در واکنش به حرف‌هایش از دهانم بیرون می‌آید! دلم می‌خواهد بیشتر درباره‌اش بدانم اما تا سر می‌چرخانم؛ رفته! طوری که انگار اصلا اینجا نبوده است. می‌خواهم متن را ذخیره کنم اما عنوانش توجهم را جلب می‌کند. نوشته‌ام: «متن فیلمنامه‌ وقتی حصار تنهاییم شکسته شد!» فکری در ذهنم جرقه می‌زند. دفتر سرخ رنگ روی میزم را برمی‌دارم و داخلش را نگاه می‌کنم. از دیدن بریده‌های صفحه‌ حوادث روزنامه، اعلامیه‌ ترحیم و تصاویر روزنامه‌ایِ افرادی که این چندوقت همه را با عنوان روح ملاقات کردم؛ به خود می‌لرزم. عرق سرد به پیشانیم نشسته! پس تمام آنچه این مدت گرفتارش بودم؛ ارواحی که با آن‌ها حشر و نشر داشتم؛ و داستانی که به عنوان خاطراتشان نگاشته‌ام؛ همه و همه تخیلات خودم بوده! ماجراهایی برگرفته از واقعیت که از مدت‌ها پیش در پی جمع‌آوریشان بودم. فیلمنامه‌ای اجتماعی با موضوع یک نویسنده که ارواح داستان زندگیشان را برای او تعریف می‌کنند. ماجرایی که حتی نویسنده‌اش مرز حقیقت و مجازش گم کرده!

آفتاب که می‌دمد، نسخه‌ کپی از فیلمنامه را به دفتر تهیه‌کننده می‌برم. از نگاهش حین تعریف کردن داستانم نمی‌توانم چیزی بفهمم. نمی‌دانم تحسین است یا تفکر؟! حرفهایم که تمام می‌شود؛ سکوت می‌کند. بعد یک برگه از کشوی میزش بیرون می‌کشد و چند جای خالی را پر می‌کند و آن را با لبخند خریدارانه‌ای روی لبش، مقابلم می‌گذارد.

ـ بخون، اگه با شرایط و مبلغش موافقی امضا کن.

باورم نمی‌شود. قرارداد یک سریال است. آن هم با مبلغی که تمام مشکلات من را یکجا حل می‌کند.

ـ راستی شنیدم با بازیگریم آشنایی! می‌خوام نقش خودتو خودت بازی کنی! قرارداد اونم تنظیم می‌کنم؛ سر مبلغشم با هم کنار میایم. فقط چون تازه‌کاری خیلی توقعت بالا نباشه!

از دفتر فیلمسازی که بیرون می‌آیم؛ انگار روی ابرها پرواز می‌کنم. همین چند دقیقه پیش دوتا قرارداد بستم و چک پیش پرداخت گرفتم. اسم سارا که روی صفحه‌ موبایلم می‌افتد، شادیم را تکمیل می‌کند. حتما وقتی بفهمد مشکلاتمان حل شده و مراسم عروسیمان نزدیک است؛ مثل من خوشحال می‌شود.

پایان

نظرات