سمیره
ماهبانو
عادت کرده بود قبل از خورشید چشم به روی دنیا باز کند. انقدر که وقتی بیدار شد هنوز اهل خانهاش گرم رویا دیدن بودند و او وقت نداشت جز حقیقت به چیز دیگری بیندیشد.
هنوز هوا تاریک بود و همه عزیزانش در خواب خوش، که رختخوابش را جمع کرد و رفت مطبخ! طبق معمول از شب قبل خمیرش را آماده کرده بود و تا تنور داغ شد شروع کرد به پهن کردن چانهها! پخت نان که تمام شد و عطرش خانه را برداشت؛ هنوز خالو احمد و بچهها بیدار نشده بودند . حتی وقتی که چادر خالخالیاش را سر کرد و پا به حیاط گذاشت باز هم کسی نبود که دستی به خداحافظی برایش تکان دهد و تا دم در بدرقهاش کند. تنها خودش بود و خدایی که سمیره از اینکه دم به دم صدایش کند، خسته نمیشد.
احمد که چشم باز کرد و جای خالیش را دید چیزی نمانده بود سمیره به اسکله برسد و تور و زنبیل غذایش را در قایق بگذارد. ته دلش برای زن بیچاره سوخت! هنوز خیلی جوانتر از این حرفها بود که عین بیوهزنهایی که شوهرشان به دریا رفته و بازنگشته بار زندگی را به دوش بکشد. گرچه هر طور حساب میکرد او هم سه سال قبل رفته بود دریا و دیگر برنگشته بود. همیشه میگفت «آدمی که روی پای خودش نباشد؛ انگار اصلا نیست». اشک گوشه چشمش را پاک کرد و نگاهی به پاهای بیجانش انداخت. از سه سال قبل که بعد از آن طوفان لعنتی، کمرش ناقص شد؛ تا آن روز نتوانسته بود روی پاهایش بایستد. با خودش فکر کرد؛ اگر پدر سمیره سر از گور بر میداشت و دخترش را یکه و تنها روی آب در حال ماهیگیری میدید چه جواب دامادش را میداد؟ آن هم سمیره که یکییکدانه خالو رحیم بود و از میان یک فوج خواستگارش احمد را برای زندگی انتخاب کرده بود!
سمیره اما به اینکه چطور در ناز و نعمت بزرگ شده بود؛ توجهی نداشت. برایش همین زنده بازگشتن احمد مهم بود و صدای پرطنینش، هرچند غمناک اما وقتی آواز میخواند؛ او را به ایام نوجوانیش میبرد. همین که بچههایش از حضور پدر محروم نشده بودند و احمد با تمام دردهایش باز کنار خانواده بود؛ خدا را شکر میکرد. اصلا مگر میشد دنیا پستی و بلندی نداشته باشد؟
همیشه میگفت: «خدایی که به لب آدمیزاد لبخند میدهد؛ روزهای اشک و آه هم کنار او میماند و ترکش نمیکند».
میگفت: «همین که خدا تنهایمان نمیگذارد باز صدهزار بار شکر! «با خودش میاندیشید؛ او هم یکی عین باقی زنان جزیره هنگام که گلیم خودشان را به تنهایی از آب بیرون میکشند. زنانی که بدون کمک هیچ مردی هر روز خدا به دریا میرفتند و با یک قایق پر از نعمت پروردگار راهی ساحل میشدند.
اسکله را که از دور دید یک دفعه ته دلش خالی شد. زنها آمده بودند دم ساحل و همگی با هم زبان گرفته بودند. مردها هم دمام میزدند و این یعنی باز مردی به آب رفته و بازنگشته بود. چشم چرخاند بین جمعیت! انگار دنبال خودش میگشت. سمیره هم سه سال قبل این مصیبت را تجربه کرده و بعد از دو روز آب شوهرش را پس آورده بود. آه که چقدر زار زد و خاک به سرش ریخت در آن دو روز انتظار! بعد هم که جسم بیجان احمد به ساحل آمد چند روزی نتوانست چشم بازکند و بعدتر که بالأخره بیدار شد؛ دیگر قدرتی برای ایستادن روی پاهایش نداشت. معلوم نبود چه بلایی سرش آمده بود که قطع نخاع شد و خانهنشین!
سمیره دست کشید به چشمش و اشکی که صورتش را خیس کرده بود؛ پاک کرد. قدم تند کرد که زودتر به صف زنان برسد. باید میفهمید این بلا به دامان کدام یک از همجنسانش افتاده؟! چشمش که به نسیبه افتاد آه از نهادش بلند شد. زن بیچاره تازه یکسال بود که به خانه بخت رفته و پنج ماهه حامله بود! با خودش فکر کرد او را چه به غم؟ آن هم درست در روزهایی که باید فقط شیرینی لبخند به کامش بنشیند و با عباس پی جور کردن وسایل بچه باشد؟
نگاه غمآلود و بهتزده نسیبه که به چشمهایش نشست؛ انگار فکری در سرش برق زد. باید کاری میکرد. هیچ رقم دلش نمیخواست عروس حاجکاظم خدابیامرز که تا قبل مرگش برادرانه از او دستگیری کرده بود اینطور ماتمزده باشد. نگاهی به جمع حاضر کرد و دید غیر از او چند ماهیگیر زن دیگر هم آمدهاند راهی دریا شوند. همگی را کنار کشید و از آنچه در دلش میگذشت برایشان گفت و نظرشان را جویا شد. اول همگی تردید داشتند اما دستآخر سلما که دل و جرئتش از بقیه بیشتر بود، یا علی گفت و جواب مثبت داد. پشتبند او چهار پنج تای دیگر هم یا علی گفتند و قرار شد خودشان دست به کار شوند و در کنار امدادیها، برای نجات بروند دریا! شاید خدا فرجی میکرد و پسر حاجکاظم زنده و سالم از آب بیرون میآمد.
قایق را که به آب انداخت کمی دلشوره داشت. در این سه سال اولین باری بود که چنین حسی را تجربه میکرد. بسم الله گفت و سوار شد. همهچیز را برای آخرین بار چک کرد. موتور سالم بود و بنزین اندازه! نگاهی به تورش انداخت که صبح به امید پر شدن از خانه با خود همراه کرده بود اما حالا داشت میرفت دریا که صید دیگری به ساحل بیاورد.
سمیره بهتر از هرکس میدانست عباس کجاها را برای اینکه تور به آب بیاندازد، انتخاب میکند. موتور قایقش را روشن کرد و با برادر کوچک عباس که همراهش شده بود راه افتاد. دقیقه به دقیقه و ساعت به ساعت میگذشت و هر جا که قایق توقف میکرد؛ سمیره تور به آب میانداخت و هاشم تن به خلیج میزد که شاید برادرش را پیدا کند. بالأخره یا به تور میافتاد یا هاشم او را مییافت. اما انگار طعمه ماهیها شده باشد؛ پیدا نمیشد که نمیشد.
خبر مفقود شدن عباس و تصمیمی که زنها برای پیداکردنش گرفته بودند؛ بین همه اهالی پخش شده، به گوش احمد رسیده بود. ترس جانش را فراگرفته بود. نمیخواست بلایی سرش بیاید و بچهها بعد از او که دیگر نمیتوانست پدر کاملی برایشان باشد؛ مادرشان را هم از دست بدهند. به خلاف آن همه خانهنشینی و سه سالی که خود را از چشم همه مخفی کرده بود. این بار خودش سوار ویلچر شد و خود را به اسکله رساند.
خورشید کمکم داشت میسوخت که سمیره حس کرد چیزی به تورش گیر کرده! زیرلب غرغر کرد که ماهیها هم چه بیوقتیشان کرده! باید تور را از آب میکشید و ماهیها را دوباره به خلیج باز میگرداند. با سایر زنان ماهیگیر نیت کرده بودند اگر ماهی به تورشان آمد به خلیج بازش گردانند تا در عوضش عباس صحیح و سلامت به نزد همسر و فرزند به دنیا نیامدهاش برگردد.
یا علی گفت و مثل همیشه شروع کرد به جمع کردن تور، اما اینبار انگار تمام ماهیهای خلیج را صید کرده باشد؛ نمیتوانست یک سانتیمتر هم تکانش دهد! چشم چرخاند که هاشم را زودتر پیدا کند. برای بلند کردن توری به این سنگینی و کشیدنش سمت قایق به او نیاز داشت. اما هاشم نبود که نبود . سعی کرد بیآنکه تعادل قایق را به هم بزند؛ کمی تور را سمت خودش بکشد اما از چیزی که دید بهتزده شد.
باورش نمیشد ماهی به تور افتاده عباس پسر حاجکاظم خدابیامرز و شوهر نسیبه باشد. هاشم که از جستجو برگشت؛ سه تایی با عباس که هنوز بیهوش بود رسیدند ساحل و مرد بیچاره را تحویل نیروهای امداد ساحلی دادند. دیگر بقیهاش با آنها بود اما همین که احساس میکرد توانسته برای پسر حاج کاظم و بچه به دنیا نیامده نسیبه کاری بکند؛ از صید روزانهاش خوشحال بود و خدا را شکر میکرد.
به ساحل که رسید دیگر غروب شده و خستگی از سر و جانش میبارید. تور خالی را روی دوشش انداخته و داشت زنبیلش را از قایق بیرون میکشید که صدای گرم احمد پیچید در گوشش! آمده بود استقبال! آمده بود کمک! بیخیال چرخیهایی که جای پاهایش را گرفته بودند. بیتوجه به قایقی که او دیگر نمیتوانست برانَدَش! آمده بود به سمیره بگوید هنوز مردی هست که میتواند از خستگی و تنهایی و زخمهای دلش برای او بگوید و مردش صبورانه گوش کند.
سمیره آن شب انگار دوباره احمد را از خدا گرفت. نمیدانست در این اتفاق چه حکمتی نهفته بود که چشم به راهی سهسالهاش را به یکباره تمام کرد! سه سال چشم به راه مانده بود تا احمد از لاک افسرده و دلشکستهاش بیرون بیاید و انگار بالأخره این همه چشمانتظاری و صبر ثمر داده بود. حالا که ابرهای سیاه غم رفته بودند و مردش دوباره لبخند به لب داشت؛ میتوانست از پس هر مشکلی بربیاید و هر طوفانی را پشت سر بگذارد.