سینه سرخ و چشمهای بیقرار
ماهبانو
نگاهش به زینب و امیرعلی بود که همان جا جلوی تلویزیون به خواب رفته بودند. دلش نمیآمد بیدارشان کند. روی هر دو را پوشاند و خودش رفت پی کارهای عقبافتادهاش! خودش هم دست کمیاز بچهها نداشت. هر سه بیقرار دیدار علی بودند که چندوقتی از رفتنش میگذشت. نمیدانست بالأخره کی برمیگردد. مدتی بود با هم تماس نداشتند و بیخبری امانش را بریده بود.
سوز سرمای استخوانسوز زمستان از شیشه شکسته آشپزخانه وارد شده، بدنش را به لرز انداخته بود. زیرلب «امان از دست این بچهها «گفت و پلاستیک ضخیمتری روی تکه شکسته پنجره چسباند. فردا باید کسی را میآورد تا دستهگلی را که دو تا فسقلیاش به آب داده بودند؛ رفعورجوع کند. میترسید سینه سرخش در هوای خانه که کمکم داشت سرد میشد سرما بخورد. از ذهنش گذشت اگر علی بود خودش همه این گرفتاریها را سروسامان میداد! دیگر نیاز نبود او با این همه کار سراغ شیشه بر هم برود. این مدت خیلی تنهایی کشیده بود ؛ اما روی قول علی که گفته بود بعد از بازگشت همه اینها را برایش جبران میکند ؛ حساب میکرد. تا به حال از او دروغ نشنیده بود و همین دلش را گرم میکرد.
نگاهی به ساعتش انداخت. هنوز چهار ساعتی تا نماز صبح وقت داشت و میتوانست کمیبه درسهایش برسد. دلتنگ روزهایی بود که بچهها با علی سرگرم میشدند و او بیشتر برای درس خواندن وقت داشت. از روزی که او رفته بود، لیلا باید یک تنه از پس تمام مشکلات بر میآمد و با وجود دوری از خانوادهاش که همگی ساکن مشهد بودند؛ حسابی دستتنها شده بود. با خودش فکر کرد تمام این خستگیها را به محض دیدار با علی و شنیدن صدای گرمش زیر سقف این خانه فراموش خواهد کرد.
نشست پشت میز و شروع کرد به خواندن تحقیقی که فردا قرار بود ارائه دهد. هنوز چند صفحه بیشتر نخوانده بود که احساس کرد بهسختی میتواند چشمهایش را باز نگه دارد . بار دیگر یاد علی افتاد. اولین بار در دانشگاه او را دیده و همان روزهای اول یک دل نه صد دل عاشقش شده بود.
تنها خدا میدانست چقدر انتظار کشیده بود تا پسر سر به زیر و باهوش کلاس به خواستگاریش بیاید. آخر سر هم انقدر دیر کرد که لیلا خودش پا پیش گذاشت برای خواستگاری! دیگر طاقت نداشت هراس هر روزه را تحمل کند. میترسید یکی دل محبوبش را ببرد و اگر اینطور میشد لیلا حتما سکته میکرد. یاد خاطرات گذشته چشمهایش را گرم کرده بود و بیآنکه بخواهد روی تحقیقش به خواب رفت.
هنوز چیزی نگذشته بود که دست گرمیرا روی شانهاش احساس کرد. با شنیدن نامش از دهان علی، چشمهایش را باز کرد و با دیدن او آرامش تمام وجودش را فراگرفت. باورش نمیشد انقدر بیخبر به خانه برگشته باشد. یکدفعه خواب و خستگی کارهای روزانه از تنش بیرون رفت و با دیدن لبخند علی شروع کرد به سؤال و جواب که کی آمده و چرا بیخبر و چه و چه؟! شوهرش همه را یکی پس از دیگری اما با آرامشی وصفناپذیر و لبخندی شیرین بر لب پاسخ داد.
باید زودتر میرفت سراغ بچهها و بیدارشان میکرد. همین چند ساعت پیش بود که کلی بدخلقی کرده بودند و بهانه پدرشان را گرفته بودند. میدانست با دیدن پدرشان خیلی خوشحال خواهند شد. از پشت میز بلند شد که برود سمت بچهها اما علی مانعش شد . دلش نمیخواست بچهها بهخاطر او بدخواب شوند. از اینها گذشته آمده بود چند ساعتی او را ببیند و دوباره برود؛ منتظرش بودند.
لیلا حرف رفتن را که شنید از دستش عصبانی شد. نمیتوانست این بازگشت چند ساعته و دوباره رفتن را ببخشد. احساس کرد علی به مردم کشور همسایه بیشتر از زن و بچه خودش اهمیت میدهد. از وقتی که داعش سر بلند کرده و سوریه و عراق را به آشوب کشید، نتوانسته بود یک دل سیر همسرش را ببیند. یکدفعه از فکری که به سرش زده بود خجالت کشید. خودش هم میدانست اگر کسی نباشد از حرمهای عراق و سوریه دفاع کند، داعش تا حرم امامرضا هم میآید و مردم ایران را به خاک و خون خواهد کشید. اما گذشته از این حرفها دلش برای علی تنگ بود. حتی همین الان که عسل چشمهایش داشت لحظات لیلا را شیرین میکرد باز هم دوریش را احساس میکرد.
میدانست نوشیدن چای لیلا برای علی ساعت نمیشناسد . اتفاقا همین نیم ساعت پیش برای خودش یک چای دبش دم کرده بود که بوی هلش اتاق را معطر کرده بود. بلند شد رفت دو تا چای خوشرنگ ریخت و آورد که دو تایی بنوشند. لبخند نشست روی لبهای علی! اعتراف کرد که دلش برای چای مخصوص لیلا تنگ شده بود! و برای خود او بیشتر!
ناخودآگاه یاد اولین روزی افتادند که دو تایی نشسته بودند روی نیمکت پارک و چای بدمزه بوفه پارک را مینوشیدند. اولین روزی که علی اعتراف کرد در تمام این مدت او را زیر نظر داشته اما جرئت نمیکرده با وجود اختلاف طبقاتی که با هم داشتند به خواستگاریاش بیاید. خودش پسر یک معلم ساده بود و لیلا دختر یک کاسب فرشفروش مشهدی که کار و بارش سکه بود و دخترش در ناز و نعمت زندگی میکرد. بعید میدانست کسی مثل او حاضر بشود با دانشجوی غریبی که مجبور شده در یک زیرزمین را با چندین دانشجوی دیگر سهیم شود فکر هم بکند؛ چه برسد به اینکه بخواهد با او ازدواج کند.
یاد ایام گذشته اشک به چشم زن عاشقپیشه آورده بود. علی دست پیش آورد و اشکش را پاک کرد. دلش نمیخواست چشمهای زیبای لیلا بهخاطر او خیس شود. باید زودتر میرفت و آمده بود همسرش را خوب تماشا کند. چشم چرخاند سمت پنجره و ستارگانی که یکی پس از دیگری به حال خوش آنها چشمک میزدند و زیر گوش یکدیگر پچپچ میکردند. باید تا قبل از اینکه آفتاب بزند میرفت. بعید بود تا نماز صبح هم وقت داشته باشد. منتظرش بودند و او عادت نداشت کی را معطل و منتظر بگذارد.
برگههای تحقیق را که لیلا رویشان خوابیده بود برداشت و نگاهی به آنها انداخت. با یک نگاه آنی چندتا اشکالش را گرفت و دوباره آنها را سرجایشان گذاشت. همیشه درسش از او بهتر بود و اگر به لیلا کمک نمیکرد بعید بود بتواند انقدر خوب سالهای تحصیلش را پشت سر بگذارد. از کنار لیلا بلند شد و رفت بالای سر بچهها! پتویی که رویشان افتاده بود را کمیمرتب کرد و سر هر دوتایشان را بوسید. امیرعلی باز در خواب اخم کرده بود و با بوسه پدر چهرهاش باز شد . انگار از پشت چشمهای بستهاش لبخند او را میدید. زینب را اما بیشتر نگاه کرد. هرکس نمیدانست خیال میکرد زینب را بیش از همه در این دنیا دوست دارد. شاید چون هم نام بانوی شام بود یا شاید چون خیلی به پدرش وابسته بود.
باز نگاهی به آسمان کرد. ممکن بود هر آن مؤذن اذان بگوید و او باید زودتر میرفت. قول داده بود سر موقع برود و میدانست که منتظرش هستند. بلند شد و رفت سراغ قفس سینهسرخ! از لیلا خواست هرچه زودتر این پرنده بیچاره را آزاد کند. میدانست چقدر دوستش دارد اما اسیر شدن در قفس عذابش میداد. از روزی که اسارت مردم مسلمان به دست داعش را دیده بود نمیتوانست به میلههای قفس نگاه کند. یاد اتفاقاتی میافتاد که در عراق و شام دیده و این قلبش را میفشرد.
باید میرفت؛ نمیتوانست بیشتر از این دوستانش را منتظر بگذارد. پیشانی لیلا را بوسید و بار دیگر اشکهایش را پاک کرد. هنوز بوی عطر یاس پیراهنش در مشام لیلا بود که صدای اذان در خانه پیچید. سرش را از روی برگههای تحقیقش برداشت و با تعجب به اتاق خالی نگاه کرد . باورش نمیشد همه اینها را در خواب دیده! چطور میتوانست باور کند وقتی هنوز جای بوسه علی روی پیشانیاش گرم بود و عطر یاس در اتاقش غوغا میکرد؟
بیاختیار رفت سمت تلفن و شماره علی را گرفت . این بار برخلاف چند وقت گذشته خاموش نبود! مردی از آن سوی خط به تماس پاسخ داد که بهسختی میتوانست بین بغض و گریه حرف بزند. علی رفته بود . همین چند ساعت پیش! با چندتا از دوستانش ! شاید همان ها که میگفت منتظرش هستند! رفته بود، برای همیشه!
گوشی از دستش افتاد! چشم چرخاند در خانه خالی از علی! نمیتوانست حرفهای مرد را که آنسوی خط از شهادت او حرف میزد باور کند. همین چند دقیقه پیش نشسته بودند و با هم چای مخصوص لیلا را نوشیده بودند. سینه سرخ که خودش را کوبید به دیوار قفس یاد حرف علی افتاد که میگفت دوست ندارد پرنده را در قفس ببیند. دست برد داخل و سینهسرخ را بیرون آورد. نگاهش رفت سمت پنجره شکسته آشپزخانه که باید همین امروز درستش میکرد! سینهسرخ بیتوجه به سردی هوا زیر نگاه چشمهای بیقرار لیلا پرواز کرد و رفت.