سایهها نمیمیرند
فاطمه الیاسی
صدای فریاد «لا اله الا الله» پرده گوشم را پاره میکند. مرد با صدای کلفت دو رگهاش کلمات را تف میکند بیرون و من از لای درز کوچک تنور میبینم از گلوی پر چین و چروک پدر خون فواره میکند. دست لرزانم را لای دندان میگذارم و محکم فشار میدهم تا صدای هق هق گریههایم را نشنود.
پدر میان خون گرم خود دست و پا میزند و مرد که ریشهای بلندش تا روی سینه میرسد، سرمستانه توی حیاط شروع میکند به رقصیدن. بطری سفیدی را به لبهای کلفت سیاهش میچسباند، لا جرعه سر میکشد و آب جمع شده توی دهانش را میپاشد روی صورت پدر.
خون جمع شده میان محاسن سفید، با آب رقیق میشود، به سمت پایین کشیده میشود و چند قطره از آن میچکد روی خاک کف حیاط. مرد با شکم بر آمده و صورت سرخ ملتهب به سمت پدر خیز برمیدارد. با خنجری که زیر نور برق میزند، با یک ضربه سر آویزان پدر را از قفا میبرد و از تن جدا میکند.
موهای پدر را در چنگ فشار میدهد و مثل توپ بسکتبال پرت میکند عقب ماشینی که پرچم سیاه «الله اکبر» روی آن خودنمایی میکند. دلم میخواهد با همان پرچم خفهاش کنم. نامسلمان پست! سر بلند میکنم و خیز برمیدارم به سمتش اما پاهایم سست میشود. سزای حقطلبی من هم بیشک چون پدر خواهد شد. دختری لاغر و نحیف مثل من که قدش تا کمر او هم نمیرسد، کی توان مقابله با آن دیو را خواهد داشت؟
نعش پدر میان خاک و خون آرام گرفته و سرش توی ماشین از ما دور میشود. دستهایم را زیر بغلم میگذارم و فشار میدهم تا شاید کمتر بلرزد. از توی تنور بیرون میآیم و پاهایم به سمت پدر کشیده میشود. آفتاب داغ رویمان میتابد و انگار میخواهد پوستمان را بسوزاند. بالای نعش بی جان پدر زانو میزنم و با صدای خفه ضجه میزنم.
مردی که تمام دنیای من بود، حالا بدون سر مقابلم آرمیده و از دست من کاری ساخته نیست. خم میشوم، آرام گلوی بریدهاش را میبوسم و زیر لب میگویم:
ـ السلام علی الرأس المرفوع!
صدای فریادها و خندهها هنوز توی سرم است. انگار کسی پشت دیوار در کمین است. ترس و وحشت دلم را زیر و رو میکند. دهانم مزه اشک و خون میدهد. آفتاب داغ قصد لحظهای نتابیدن ندارد.
سرم را توی دستهایم میگیرم. خم میشوم و دست و پاهایم را توی دلم جمع میکنم. هوا خنک میشود و بعد احساس میکنم صداها گنگ و مبهم میشوند. ضعیف و آرام، مثل زجموره شغالی که دارد نفسهای آخرش را میکشد. ناباور سر بلند میکنم و دستهایم را از روی گوش رها میکنم. سایهای به قامت آفتاب روی حیاط گسترده و از گرمای مشمئزکننده چند لحظه پیش خبری نیست.
به سایه نگاه میکنم و لبخند میزنم. کاش میتوانستم با او حرف بزنم. سایه کمکم بالا و بالاتر میرود و روی تمام شهر و منطقه کشیده میشود. گوش تیز میکنم. دیگر خبری از صداهای ترسناک و پر از دروغ و تزویر «لا اله الا الله» نیست.
دقیقتر که گوش میدهم صدای آرامشبخشی به گوشم میرسد، آرام و محکم و با صلابت. «الله اکبر»های منظم و پر غروری که دلم را قرص میکند. سایه هنوز روی آسمان شهر است و هر جا که میروم، همراهم میآید. از خانه بیرون میزنم. پاهایم به سمت حرم کشیده میشوند و من فکر کنم چند سال است زیارت نرفتهام؟
نزدیک سحر است و توی گرگ و میش هوا جایی را به خوبی نمیبینم. خنکای دم صبح را با تمام وجود توی ریههایم میکشم و طعم خوش آزادی را مزه مزه میکنم.
سر بلند میکنم و سایه را نگاه میکنم. هنوز توی آسمان است. برایش دست تکان میدهم و آرام زمزمه میکنم:
ـ تو کی هستی؟
تکان نمیخورد. با دو دست باز از هر دو طرف بدنش دنبالم میآید و من با اینکه چشمی در صورت سایه نمیبینم، اما مطمئنم که مرا میپاید. این بار داد میزنم:
ـ تو کی هستی؟
و میایستم و خیره نگاهش میکنم. باز هم تکان نمیخورد. صدای نجوا گونهای توی گوشم تکرار میشود:
ـ أنا جندی قاسم سلیمانی!
سر جایم میخکوب میشوم و نمیتوانم قدم از قدم بردارم. نامش بیشتر افسانهها را میماند تا حقیقت. دهان باز کنم که بگویم:
ـ از دل کدام افسانه بیرون آمدهای؟
اما تا از گلویم صدایی خارج شود، صدای انفجار همه جا را فرا میگیرد. وحشتزده روی زمین چنبره میزنم و باز سرم را توی دستهایم میگیرم.
دل ندارم سر بلند کنم و جای خالی سایه را روی شهر ویران شده ببینم. خودم را جمع میکنم و مثل یک قلوه سنگ کنار خیابان مینشینم. نجواها توی گوشم زمزمه میکنند:
أنا جندی قاسم سلیمانی!
صدا انگار نه از یک زبان، که از جمعیتی به گوش میرسد. حیران و وحشتزده از لای انگشتهای نیمه بازم به آسمان نگاه میکنم. سایه تکثیر شده و آسمان پر از سایههایی است که دستهایشان را از دو طرف بدن باز کرده و دنبالم میآیند. با تعجب به اطراف خیره میشوم. تا به حال تکثیر سایهها را ندیده بودم. با خودم میگویم یعنی صدای تکثیر سایهها اینقدر بلند است؟
بلند میشوم. انگار مهمان عزیزی داشته باشم، به روسری نامرتبم دست میکشم. دستم را به سمتشان بالا میگیرم و میپرسم:
ـ شنیدید؟ شما هم صدا را شنیدید؟ فکر کردم خدای ناکرده شما را...
و ادامه حرفم را قورت میدهم. برخلاف انتظارم یکی از سایهها دستهایش را جمع میکند. پایین میآید و خودش را کنارم میرساند. انگار حرفی که قورت داده بودم را از توی چشمهای نگرانم خوانده بود که گفت:
ـ نترس دخترم. سایهها که نمیمیرند!