کد خبر: ۴۵۲۶
تاریخ انتشار: ۱۴ مرداد ۱۳۹۹ - ۱۵:۲۳

غروب پنجمین روز

صفحه نخست » پرونده 2


معصومه تاوان

منیرو ابرو در هم کشید و رو به یوسف توپید. یوسف روی زمین خاکی کنار تنور نشسته و زیر خودش را خیس کرده بود و داشت با انگشت با گل‌های زیر خودش بازی می‌کرد و آن‌ها را در دهان می‌گذاشت:

ـ هی... مادر مرده. اخ کن، اخ کن.... چه ملچ و ملوچی هم راه انداخته بدبخت.

ضربه‌ای به پس گردن پسرک زد و بعد با سر انگشت مف آویزان پسر بچه را گرفت و به دیوار کشید. و با پرخاش فریاد زد.

ـ فرزانه... های فرزانه بیا برادرت را...

باقی حرفش را خورد. تازه یادش آمد که فرزانه را فرستاده پی کاری خانه شیرمحمد. پسر را برداشت و آن‌طرف‌تر روی زمین گذاشت و لباسش را عوض کرد. شلوار کثیفش را پرت کرد توی آب حوض و دوباره رفت پی کار خودش.

آتش تنور داشت آرام آرام جان می گرفت و زبانه می‌کشید. منیرو با خاک‌انداز حلبی آتشی را که از دهانه تنور بیرون ریخته بود تو داد و شروع کرد به برداشتن چانه‌های خمیر. حال و حوصله نداشت. سر دماغ نبود و مدام حواسش به خورشید توی آسمان بود وجب به وجبش را گز کرده بود و خوب می‌دانست دیگر دم دم‌های غروب است، غروب پنجمین روز. میرولی دیگر هرکجا که می‌بود باید آمده باشد ولی خبری از او نبود. وقت رفتن طی کرده بود که زیادِ زیاد که بخواهد بماند دو روزه است ولی حالا داشت سر می‌زد به پنج روز. می‌رفت شهر پی قند و چای و خرده فرمایش‌های عروسی.

منیرو دست و دلش به کار نمی‌رفت. چانه‌ای برمی‌داشت پهن می کرد توی سینی و می‌رفت توی فکر، فکرهای ریز و درشت و استخوان‌سوز. کلافه بود و سردرگم.

ـ نیامد، دختره حراف پرچانه دوباره فکش گرم شد و وقت از دستش در رفت.

دلش طاقت صبر کردن نداشت. چادرش را از دور کمرش باز کرد و روی سرش انداخت. یوسف را با عجله برداشت و از خانه بیرون زد سمت خانه شیر محمد. از پیچ کوچه نگذشته بود که سینه به سینه فرزانه شد.

ـ کدام قبرستان دره‌ای بودی؟باز چانه‌ات با دختر شیرمحمد گرم شد و با خودت گفتی بی‌خیال پدر، مادر پدر مرده‌ام ها؟

و دست انداخت و از زیر روسری گیس‌های بافته دخترک را کشید و جیغش را بلند کرد.

ـ به جان خودت ننه شیرمحمد نبود صبر کردم که بیاید.

ـ چه گفت؟ از آقایت خبر داشت؟

ـ گفت ندیده، از همان روز که با هم از مینی‌بوس پیاده شده‌اند دیگر او را ندیده. از چند نفری هم سراغش را گرفته، بی‌خبر بودند.

پاهای منیرو سست شد. خواست زمین بخورد، فرزانه پیش‌دستی کرد و زود یوسف را از بغلش گرفت.

ـ میگم ننه نکند آقا جان در شهر...

ـ زبانت را گاز بگیر بدبخت بی‌نوا برو خانه.

و خودش راهش را کشید سمت خانه شیرمحمد. شیرمحمد یار غار میر‌ولی بود. شیرمحمد نشسته بود توی دالان و چکمه‌های سربازی‌اش را واکس می‌زد. منیرو را که با آن حال و روز دید عیالش را فرستاد پی آب قند.

ـ نگران نباش، می‌آید.

ـ کی؟ پس کی می‌آید؟ دو روز دیگر عروسی برارشه... مگر می‌شود این‌قدر بی‌خیال باشد؟

عیال شیرمحمد لیوان آب قند را گرفت جلوی صورت منیرو.

ـ بخور رنگ به رو نداری. حالا شاید کارش در شهر طول کشیده!

خودش هم می‌دانست که این حرف را فقط برای دلگرمی منیرو است که می‌گوید. همه میرولی را می‌شناختند. می‌دانستند آدم بی‌خیال و راحتی نیست که زن و خانواده‌اش را این‌طور بی‌خبر بگذارد و برود. نگاهی از گوشه چشم به شوهرش انداخت و با نگاهش چیزهایی را به او فهماند که دوست نداشت منیرو بفهمد.

ـ حالا می‌آید، راه که یکی دو قدم نیست. حتما ماشین گیرش نیامده. می‌دانی که از صدقه سری اعلیحضرت یک الاغ هم از این خراب شده رد نمی‌شود.

از حرفی که زده بود ترسید و زود خودش را جمع و جور کرد.

منیرو رنگ به رو نداشت. مانده بود چه بکند. به هر طرف که نگاه می‌کرد دلش هری می‌ریخت و به لرزه می‌افتاد. به یکباره از جایش بلند شد و راه افتاد.

ـ کجا؟

-میرولی برادر داره، پدر داره، تا کی بی‌خبر بگذارمشان؟! میرم بگم چطور خونه خراب شدم. باید بریم شهر.

و از در بیرون زد. شیرمحمد کت دنگال و پاره پوره‌اش را از گل میخ برداشت و راه افتاد پی منیرو.

**

صدای گریه و شیون منیرو راهروی بلند و سرد بیمارستان را پر کرده بود. هق‌هق گریه امانش نمی‌داد. آن‌قدر به سر و صورت خودش زده بود که همه جای سرش درد می‌کرد. جان نداشت، نفسش به زور بالا می‌آمد. یارعلی نشسته بود زیر دیوار، صورتش را بین دست‌هایش گرفته بود و ضجه می‌زد. چهره در به داغان میرولی لحظه‌ای از مقابل چشم‌های منیرو دور نمی‌شد. تصادف کرده بود. راننده‌ای مست زیرش گرفته بود و بعد او را گوشه‌ای از خیابان با آن حال و روز رها کرده و رفته بود.

ـ دیدی یارعلی؟ دیدی گفتم حتما بلایی سر میرولی آمده، دیدی؟ رفت و برنگشت جنازه‌اش را دادند دستمان جنازهاش را و این...

و با خشم کیسه میرولی را که تویش چند متر پارچه برای فرزانه بود و چند قوطی چای و یک ماشین اسباب‌بازی را پرت کرد آن‌طرف.

ـ آخه یکی نیست به ما بگه کی این بلا رو سر ما آورده؟

و با خشم از جایش بلند شد و به طرف سربازی که کنار در ایستاده بود رفت.

**

ژاندارمری شلوغ بود ولی صدای گریه‌های منیرو و داد و قال‌های یارعلی بهم ریخته‌ترش کرده بود.

ـ تو را به خدا یکی به داد دل من برسد... من باید یقه کی را بگیرم؟

یارعلی داد و قال می‌کرد و بد و بیراه می‌گفت. رنگ صورتش پریده بود و به کبودی می‌زد. قلبش به درد آمده بود و نمی‌دانست باید داغ دلش خودش را روی چه کسی خالی کند. فقط داد می‌کشید و بد و بیراه می‌گفت. آدم‌هایی که توی پاسگاه بودند زن و مرد پابه‌پای منیرو و برادر شوهرش بی‌قراری می‌کردند.

ـ برادر آرام باش، بلایی سرت می‌آورند ها.

ـ دیگر بلا بیشتر از این.

افسر ژاندارمری در اتاقش را باز کرد و پرید سمت یارعلی که همان‌طور داد می‌کشید.

ـ زبان نمی‌بری نه؟ مثل اینکه تنت می‌خوارد؟ بهرامی علل حساب ببر بندازش توی آن سلول تا بعدا به خدمتش برسم مردکه زبان‌دراز را.

منیرو دوید و دست به دامان افسر شد.

ـ تو را خدا به ما بگویید چکار کنیم.

ـ بیا تو...

اتاق پر از دود بود و بوی سیگار. منیرو با وحشت داخل شد. چادرش را محکم‌تر دور خودش پیچید. لب‌هایش می‌لرزید و قدم‌هایش سست بودند.

ـ آقا تو را خدا ما چکار کنیم.

ـ حق کاپیتولاسیون می‌دانی چیست زنک؟ یعنی نه من نه هیچ‌کس دیگر حق دخالت در اموری که مربوط به اتباع خارجی است را ندارد. اصلا آمریکایی می‌دانی چیست؟

ـ پس عدالت کجاست؟ مجازاتش؟ یعنی یکی مست و بی عقل راه بیفتد توی خیابان و عزیز من را بکشد بعد من اجازه حرف زدن نداشته باشم؟

ـ توی کشور خودش مجازات می‌شود، فهمیدی؟ اتباع خارجی است آمریکایی می‌فهمی؟ حالا بشین هی زجه موره کن و سر ما را ببر.

ـ به حضرت عباس از خون شوهرم نمی‌گذرم اگر کاری برایم نکنید می‌سپارمتان به خدا.

افسر عصبانی شد با مشت کوبید به میز.

ـ مثل اینکه زبان آدمیزاد حالیت نمی‌شود؟ ما حق مداخله نداریم بفهم.

صدای فحش و بد وبیراه یارعلی از اتاق کناری می‌آمد. عربده می‌کشید و لگد می‌پراند.

ـ به این یابویی که همراهت آورده‌ای هم حالی کن خیلی دارد گنده‌تر از دهانش حرف می‌زند.

منیرو جان در دست و پایش جانی نمانده بود. خودش را مچاله کرد زیر چادرش و از اتاق بیرون زد. تمام اشک‌هایی که از صبح ریخته بود روی صورتش خشک شده بودند. لحظه‌ای از فکر میرولی بیرون نمی‌آمد. آن لحظه که ملحفه را از رویش کنار زدند با آن صورت در به داغان از لباس‌هایش او را شناختند. از ماه گرفتگی روی دستش. با چه ذوقی آمد شهر، با چه ذوقی برای عروسی آماده می‌شد. برای بچه ها خرید کرده بود، برای فرزانه پارچه گلدار دامنی و برای یوسف ماشین اسباب بازی. زدند به او و رهایش کردند توی خیابان آنقدر درد کشیده بود تا مرده بود. حتما حتی پیاده هم نشده بود ببیند چه کسی را زیر گرفته. بغضش شکست. کیسه هنوز توی دستش بود.

ـ خواهرم؟

صدای سرباز از عقب سرش می‌آمد.

ـ من نشانت می‌دهم کی زده. فقط شما را به خدا...

التماس چشم‌های سرباز منیرو را در جا خشک کرد.

**

خانه خانه اربابی بود. کادیلاک سفیدی مقابلش پارک بود و چند دختر و پسر جوان مقابلش ایستاده بودند. منیرو نگاه می‌کرد و اشک می‌ریخت.

ـ اون جوون، اون جوون مو بور.

منیرو چشم‌هایش را تنگ کرد و دقیق شد. جوانک کت و شلوار تنش بود. می‌خندید، صدای خنده‌اش توی سر منیرو می‌چرخید. دستش را انداخته بود گردن دختر جوانی و قهقهه می‌زد. منیرو خواست جلو برود اما سرباز پر چادرش را گرفت و اجازه نداد جلوتر برود.

ـ خواهرم صبر کن، ما بدبخت بیچاره‌ها فقط می‌توانیم بسپریم به خدا.

چادرش را کشید و دنبال خودش برد. منیرو برای لحظه‌ای ایستاد و با خشم جوان را نگاه کرد چهره میرولی وقتی که داشت با ذوق خرید می‌کرد جلوی چشم‌هایش جان گرفت. کیسه هنوز توی دست‌هایش بود، آخرین یادگاری‌های میرولی.

نظرات