کد خبر: ۴۵۲۵
تاریخ انتشار: ۱۴ مرداد ۱۳۹۹ - ۱۵:۲۲

ققنوس‌های مقاومت

صفحه نخست » پرونده 2


فاطمه ابراهیمی

لقمه را گرفتم جلوی علاوی. لب ورچید و رو گرداند. تحکم ریختم در صدایم:

ـ علاوی!

از سفره فاصله گرفت و دست‌هایش را دور زانو حلقه زد. سایه‌ای از کنار در رد شد. بی‌توجه به نق‌نق‌های علاوی، لقمه را گذاشتم زمین و خیز برداشتم سمت در. بابا لباس پوشیده داشت بیرون می‌رفت. پریدم دستش را گرفتم:

ـ بابا دستشویی این‌جاست.

دستش را کشید:

ـ آدم با لباس بیرون که دستشویی نمی‌ره عروس، دارم می‌رم حرم موسی بن جعفر پیش پسرام.

گیردادن‌های بابا دوباره شروع شده ‌بود. هرچند مدت هوس دیدن پسرهایش به سرش می‌زد و راهی حرم می‌شد برای دیدنشان

کفش‌هایش را از دستش گرفتم و گذاشتم توی جاکفشی. دستش را گرفتم و آوردم کنار قاب عکسی که به دیوار هال زده بود.

ابوعلی با لبخند دل‌نشینش نگاهم می‌کرد. آهی کشیدم:

ـ بابا جان، ابوعلی دیگه حرم نیست.

نگاه بابا گنگ است و پرسشی. می‌ترسم گفتنش، حالش را بد کند. آن هم حالا که سریع باید بروم بیمارستان. عصبانی می‌پرسد:

ـ چرا کارش تو حرم ول کرده؟ مگه صدبار نگفته‌ بودم خادمی حرم برکت خونه رو می‌رسونه؟ تو گفتی ول کنه عروس؟

رنگم می‌پرد. می‌نشانمش روی مبل کرم. حواسم پی علاوی‌ست که توی چهارچوب ایستاده و ما را تماشا می‌کند. کلمات را جفت و جور می‌کنم و آرام می‌گویم:

ـ دشمن حمله کرد به شهر، هدفش خراب‌کردن حرم بود. ابوعلی هم رفت جنگید. خودت بهش گفتی برو، گفتی اینم خادمی حرم.

می‌پرد وسط حرفم:

ـ آها اون که اشکال نداره، الان برگشته. دیشب که قرصام دادی و رفتی، ابوعلی اومد اتاقم. بهم گفت فردا صبح برم حرم، گفت فردا پسرام حرم هستن، برم پیششون.

علاوی هوراکنان خودش را می‌اندازد در بغل پدربزرگش. بغض چنبره زده روی گلویم. اشک پشت شیشه چشمانم جمع شده‌است. خیره می‌شوم به دست‌های زمخت ابوعامر که موهای لخت علاوی را نوازش می‌کند. تردید را کنار می‌گذارم و می‌گویم:

ـ بابا جان، ابوعلی شهید شد، داعش شهیدش کرد.

دست‌های بابا می‌افتند اما سریع به حالت اولشان برمی‌گردند. ته صدایش آرامش موج می‌زند:

ـ این‌که بغض نداره عروسم، فدای برادرهای زینب.

بغضم را قورت می‌دهم. علاوی با اشاره‌ چشمم بابا را می‌برد پای سفره صبحانه. علاوی لقمه‌ای که برای خودش گرفته ‌بودم را دست بابابزرگش می‌دهد. قرص بابا و بسته اسمارتیز را می‌گذارم بغل دستش. آهسته زیرگوشش می‌گویم:

ـ قرص بابا رو بده و بخوابونش. قرص‌های خودتم فقط دوتا ازشون می‌خوری.

بوسه‌ای روی سرش می‌گذارم و از خانه بیرون می‌زنم. در حیاط ام‌فؤاد باز است و خودش باغچه‌اش را آب می‌دهد. کلید را می‌سپارم دستش. می‌دانم مثل همیشه حواسش به خانه هست.

***

اورژانس را در آماده‌باش قرار داده‌اند. همکارم می‌گوید:

ـ امروز شهید آوردند، خطر خفگی و له شدن زیاده.

خاطرات هجوم می‌آورند. چند شهید با هم از موصل آورده ‌بودند و ابوعلی هم جزءشان. زنگ که زده ‌بودند، بابا تلفن را جواب داده‌ بود. پیکر ابوعلی را به ما نشان ندادند، بابا رفته ‌بود شناسایی. بعد از آن هم آلزایمر گرفت. دکترش می‌گفت: «نمی‌خواهد چیزی که دیده را بیاد بیاورد.»

تنها دل‌خوشی‌مان این بود که غریب نمانده‌است. تشییعش شلوغ بود. حرم هم برای خادمش مراسم گذاشت. همین هم داغ دلمان را کم کرد.

با تکان‌های زینب به خودم می‌آیم:

ـ پیجت می‌کنند.

تلفن را برمی‌دارم. صدای لرزان ام‌فؤاد بوی خبرهای بد می‌دهد:

ـ نترسی طیبه خب؟ آروم باش. هیچی نشده، ابوصالح را فرستادم پی شان. بهش گفتم بدون ابوعامر و علاوی برنگردد. طیبه صدامو می‌شنوی؟

تلفن از دستم می‌افتد. می‌دوم سمت رختکن. زینب را توی راهرو می‌بینم. می‌گویم مرخصی‌ام را رد کند و نمی‌ایستم برای شنیدن اعتراضش.

***

هرچه به حرم نزدیک‌تر می‌شویم، ترافیک هم سنگین‌تر می‌شود. راننده می‌خواهد بپیچد توی کوچه که سرباز حشدالشعبی جلویش را می‌گیرد.

از ماشین پیاده می‌شوم. دو سه خیابان تا حرم مانده‌است. کناره بلوار را می‌گیرم و می‌روم. نگاهم داخل ماشین‌ها، پیاده‌روها و مغازه‌ها را می‌کاود به دنبال بابا و علاوی. هیچ نشانی ازشان نیست. رسیده‌ام به آخرین خیابان. جمعیت موج می‌زند و نوحه می‌خوانند. گنبدهای طلایی دوقلو کاظمین در قاب چشمانم جا می‌گیرند و اشک ناخودآگاه راهش را باز می‌کند. پاهایم به سمت حرم کشیده می‌شوند که دست سبز نظامی جلوی راهم سد می‌شود:

ـ ممنوع خانم، فقط آقایون.

صدای ضبط صوتی از دور می‌آید. با عجز ماجرا را برایش می‌گویم. مستأصل می‌گوید:

ـ والله ممنوع! خواهرم خیابان همه مردن و نامحرم.

صدای ضبط نزدیک‌تر به گوش می‌رسد. با عجله می‌گوید:

_برو داخل ماشین له نشی، شهیدا که رو بردن پشت تشییع‌کننده‌ها برو.

مردم هجوم می‌برند سمت تویوتا حامل شهدا. چشم می‌گردانم به دنبالشان اما پیدا کردنشان در میان انبوه جمعیت مثل پیدا کردن سوزن در انبار کاه است.

پنج تابوت با پرچم ایران و پنج تابوت با پرچم عراق روی دست‌ها می‌روند. صدای«لا اله الا الله» در خیابان طنین انداخته‌است. نگاهم بین عکس روی تابوت عراقی و ایرانی تردد می‌کند. عکس‌ها ذهنم را قلقک می‌دهند. چشم تیز می‌کنم برای بهتر دیدنشان که علاوی را بین دو تابوت می‌بینم. خم شده‌است روی تابوت عراقی را می‌بوسد. فریادهایم را نمی‌شنود؛ برگشته‌است به طرف تابوت ایرانی. اشک دیدم را تار کرده و علاوی را خطی می‌بینم که هرلحظه دورتر می‌شود. همان سرباز حشد سر می‌رسد. انگشتم را به سوی علاوی می‌گیریم.

اعتراض می‌کند:

ـ ها خواهرم، صبر داشته باش، اصلا چرا تو آمدی پدرش کجا رفته؟

گریه نفسم را می‌برد:

ـ شهید... شده.

غم چهره‌اش را می‌پوشاند:

ـ برات میارمش.

حالا نگاهم به دنبال هر نظامی بچه به بغلی می‌گردد. شهدا وارد حرم شده‌اند؛ از سرباز خبری نیست. هق‌هق‌کنان وارد حرم می‌شوم. صدای فریادهای بابا هلم می‌دهد به طرف نرده‌های طلایی حیاط. تابوت شهدا را گذاشته‌اند روی فرش‌های قرمز حرم. مرد نظامی جلوی بابا ایستاده و من فقط دست علاوی را می‌بینم که در دست ابوعامر است و همان سرباز حشد در کنارش.

بابا داد می‌زند:

ـ اجازه بده برم، این دوتا شهید که جلو هستن، حاج‌قاسم و ابومهندس پسرای منن.

لبخند شیرین ابوعلی را به یاد می‌آورم. خوشحال از جنگ برگشته ‌بود. پای سفره برای پدرش تعریف می‌کرد که دوتا فرمانده نترس دارند. یکی ایرانی، یکی عراقی؛ حاج‌قاسم و ابومهدی. داعش مثل چی ازشون می‌ترسه، پشت سر هم دارند شکست می‌خورند.

ابوعامر لبخند زده ‌بود:

ـ ها! پس از امروز اونا هم پسرای من هستن.

نظرات