کد خبر: ۳۸۹۳
تاریخ انتشار: ۰۸ مرداد ۱۳۹۹ - ۱۸:۳۷

دعای ذوالنون برای اهل طرب

صفحه نخست » شما و ما


روزی ذوالنون مصری با اصحابش در کشتی نشسته بودند. کشتی دیگر می‌آمد و گروهی از اهل‌طرب در آن‌جا عیش‌ و‌ نوش می‌کردند. شاگردان ذوالنون گفتند ای شیخ، دعا کن تا کشتی آن‌ها غرق شود تا شومی آن‌ها رفع شود. ذوالنون بر پای خاست و دست‌‌ها را بلند کرد و گفت بار خدایا، چنان که این گروه را در این جهان، عیش خوش داده‌ای، اندر آن جهان نیز عیش خوش بده. مریدان متعجب شدند. چون کشتی پیش‌تر آمد و اهل‌طرب چشمشان بر ذوالنون افتاد، به گریه افتادند و بساط عیش‌ و‌ نوش را جمع کردند و به خدای بازگشتند. ذوالنون، شاگردان را گفت عیش خوش آن جهان، یعنی توبه در این جهان!

كشف‌المحجوب، علي‌بن‌عثمان هجويري

********************************

آغوش رحمت خدا

استاد فاطمی‌نیا از شهید ثانی نقل می‌کند:

روزی مردی با کاروان حجاج به سمت مکه حرکت می‌کرد. از دور هر گله‌ای می‌دیدند، متوقف می‌شدند و رئیس کاروان، شیپوری داشت می‌نواخت تا چوپان گله را خبر کند تا کاروان را از خطر سگ گله در امان نگه دارد. وقتی چنین صحنه‌ای را دید، زار اشک ریخت.

پرسیدند چرا؟ گفت: چهل سال است نماز می‌خوانم و اعوذبالله من الشیطان الرجیم می‌گویم. وقتی چوپان بی‌سوادی را صدا می‌کنیم، سگ گله رام می‌شود و از خطر دور می‌شویم. در این چهل سال چرا با شناخت و معرفت، به خدا از شر شیطان پناه نبردم؟ چوپان بی‌سوادی وقتی به او از شر و آسیب گله پناه بردیم ما را پناه داد، می‌شود خدای به آن بزرگی با اخلاص و نیت پاک به او از شر شیطان پناهنده شویم و او ما را پناه ندهد و در آغوش رحمت خود نگیرد؟؟؟

*****************************

داستان مگس و کشتی‌رانی

مگسي بر پركاهي نشست كه آن پركاه بر ادرار خري روان بود. مگس مغرورانه بر ادرار خر كشتي مي‌راند و مي‌گفت: من علم دريانوردي و كشتي‌راني خوانده‌ام. در اين كار بسيار تفكر كرده‌ام. ببينيد اين دريا و اين كشتي را و مرا كه چگونه كشتي مي‌رانم. او در ذهن كوچك خود بر سر دريا كشتي مي‌راند آن ادرار، درياي بي‌ساحل به نظرش مي‌آمد و آن برگ كاه كشتي بزرگ، زيرا آگاهي و بينش او اندك بود. جهان هر كس به اندازه ذهن و بينش اوست. آدم مغرور و كج‌انديش مانند اين مگس است. و ذهنش به اندازه درك ادرار الاغ و برگ كاه.

مثنوي معنوي

*********************

دعوی خدایی

فرعون خوشه‌ای انگور در دست داشت و تناول می‌کرد. ابلیس نزدیک او آمد و گفت: «هیچ کس تواند این خوشه انگور تازه را مروارید سازد؟» فرعون گفت: «نه!» ابلیس به لطایف سحر آن خوشه انگور را خوشه مروارید ساخت. فرعون تعجب کرد و گفت: «عجب استاد مردی هستی!» ابلیس سیلی بر گردن او زد و گفت: «مرا با این استادی به بندگی قبول نکردند، تو با این حماقت دعوی خدایی چگونه می‌کنی؟»

برگرفته از جوامع‌الحکایات

*******************

خدایشان نا‌نشان است

آورده‌اند کـه مردی از دیوانه‌اي پرسید: «اسم اعظم خدا را میدانی؟» دیوانه گفت: «نام اعظم خدا نان اسـت، اما این را جایی نمی توان گفت.» مرد گفت: «نادان شرم کن! چگونه اسم اعظم خدا نان است؟» دیوانه گفت: «در قحطی نیشابور چهل شبانه‌روز می‌گشتم. نه هیچ جایی صدای اذان شنیدم و نه در هیچ مسجدی را باز دیدم. از آن‌جا بود که فهمیدم.»

مصیبت‌نامه عطار نیشابوری

********************************

یک نکته از هزاران

راجع به حقوق همسایه‌ها و والدین و... به افراد تذکر می‌داد. به کسانی که یکی از والدینشان را از دست می‌دادند اصرار داشت که آن‌ها را فراموش نکنند.

می‌فرمودند: «یاد کردن این‌ها حتی اگر به چیزهای کوچک باشد، خدا می‌داند آن‌جا چقدر بزرگ است. شما برایتان کوچک است، ولی برای آن‌ها خیلی بزرگ است. هر چه را به آن‌ها بدهید به خود شما برمی‌گردد.» این مطالب را با الفاظ گوناگون و به مناسبت‌های مختلف تذکر می‌داد.

مرکز تنظیم و نشر آثار آیت‌‌الله بهجت


نظرات