لطف جبراننشدنی
شخصی به پیامبر از کجخلقی مادر شکایت کرد حضرت فرمود: او در آن نه ماه که بار تو را حمل میکرد و آن دو سال که تو را شیر داد و شبهایی که بیداری کشید و روزهایی که برای تو تحمل تشنگی کرد، کج خلق نبود... مرد گفت: من جزای زحماتش را پرداختهام و او را دوبار بر دوش گرفته و به حج بردهام حضرت فرمود: حتی جزای یک ناله او را هنگام وضع حمل نپرداختهای.
-----------
خدا همه جا هست
بهلول بعد از طی یک راه طولانی به حوالی روستایی رسید و زیر درختی مشغول به استراحت شد. او پاهای خود را دراز کرد و دستانش را زیر سرش قرار داد. پیرمردی با مشاهده او به طرفش رفت و با ناراحتی فریاد کشید: تو دیگر چه کافری هستی؟ بهلول که آرامش خود را از دست داده بود جواب داد: چرا به من ناسزا میگویی؟ به چه دلیل گمان میکنی که من کافر و گستاخ هستم؟ پیرمرد جواب داد: تو با گستاخی دراز کشیدهای در صورتی که پاهایت به طرف مکه قرار دارند و به همین دلیل به خداوند توهین کردهای! بهلول دوباره دراز کشید و در حالی که چشمهای خود را میبست گفت: اگر میتوانی مرا به طرفی بچرخان که خداوند در آنجا نباشد!
-----------
لطف پروردگار
روزی شیخ عارفی در یکی از روستاهای کربلا زندگی میکرد. شیخ در مزرعه کار میکرد که از روستای دور دستی پیکی با اسب آمد و گفت: در روستای بالا فلانی مرده است، حاضر شو برای دفن او با من برویم. شیخ اسم آن متوفی را که شنید، به شاگرد طلبه خود گفت، با پیک برود. شاگرد طلبه رفت و دو روز بعد که مراسم ختم آن مرحوم تمام شد، برگشت. پسر آن متوفی، شاگرد طلبه را آورد و در میدان روستا به شیخ با صدای بلند گفت: ای شیخ، تو دیدی من مرد فقیری هستم به دفن پدر من نیامدی و شاگرد خود فرستادی!!! کل روستا بیرون ریختند و شیخ سکوت کرد و درون خانه رفت. شاگرد از این رفتار آن مرد ناراحت شد و درون خانه آمد و از شیخ پرسید، داستان چیست شیخ گفت: پسر آن مرد متوفی که در روستا داد زد و مرا متهم ساخت، یک سال پیش دو گوسفند از من خرید و به من بدهکار است و من از اینکه او با دیدن من از بدهی خود شرمنده نباشد، نرفتم تا چشم در چشم هم نشویم. ولی او نه تنها قرض خود یادش رفت مرا به پولپرستی هم متهم کرد. من به جای گناه او شرمنده شدم. و خواستم بدانم، خدا از دست ما چه میکشد که ما گناه میکنیم ولی او شرمش میشود، آبروی ما را بریزد. بلکه به جای عذرخواهی از گناه، زبان به ناسپاسی هم میگشاییم... گویند شیخ این راز به هیچکس غیر شاگرد خود نگفت و صبح بود که از غصه برای همیشه بیدار نشد.
کرم بین و لطف خداوندگار/ گنه بنده کرده است و او شرمسار
---------------
پاداش صبر
امیرالمؤمنینعلیهالسلام کنیزی داشتند که مؤذنی عاشق او شده بود. مؤذن هر وقت کنیز مولا را میدید میگفت دوستت دارم. کنیز که کنیزی بسیار مطیع بود، داستان را به حضرت علیعلیهالسلام گفت. حضرت سؤال کردند آیا تو نیز او را دوست داری؟ کنیز با شرم سرش به پایین انداخته و علاقهاش نسبت به مؤذن را به مولایش نشان داد. حضرت فرمود: هر وقت آن مؤذن به تو گفت دوستت دارم، از اظهار علاقهات، به او دریغ نکن و به او بگو که من نیز تو را دوستت دارم. مؤذن عاشق، بار دیگر کنیز مولا را دید و گفت: ای کنیز تو را عاشقم به دو علت چون هم باوقاری و هم کنیز خانه مولای من علیعلیهالسلام و خادم او هستی. کنیز با چشمانی اشکبار، به ناگاه گفت: من نیز تو را دوستت دارم. مؤذن گفت: هر دو بردهایم و هیچ یک از ما را اختیاری نیست تا به هم برسیم، اما صبر میکنیم تا خداوند پاداش صبرمان را به فضل خود عطا کند. کنیز پیام مؤذن را به مولایش امیرالمؤمنینعلیهالسلام گفت و حضرت علیعلیهالسلام کنیز را آزاد کرد و به غلام سپرد تا هر دو پاداش صبر خود را بگیرند.
-----------
اتوشویی کجاست؟
آتش گلوله و بمب لحظهای قطع نمیشد. از زمین و آسمان مثل نقل و نبات گلوله میبارید. فرصت نفس کشیدن نبود چه رسد به تکان خوردن و عقب و جلو رفتن. هر کس هر کجا میتوانست پناه میگرفت ولو به اینکه زمین را بچسبد و سرش را میان بازوانش پنهان کند. یک هو یک بابایی دوید طرفم و ناغافل خمپارهای خورد کنارش و موج انفجار او را بلند کرد و کوبیدش رو کمر من بدبخت. نفس تو سینهام قفل شد. کم مانده بود کار دستم بدهد! با بدبختی انداختمش کنار. بنده خدا لحظهای بعد با چشمانی هراسان و قیلی ویلی از جا پرید. لحظهای به دور و اطراف نگاه کرد و بعد رو به من گفت: «برادر اتوشویی کجاست؟ لباسهاسم چرک شده!»
با تعجب پرسیدم: «اتوشویی؟»
ـ آره. آخر میخواهم چند تا نان بخرم، ببرم خانه!
دوزاریم افتاد که طرف موجی شده. افتادم به دست و پا که یک وقت قاطی نکند و بلاملایی سرم بیاورد.
سریع اورژانس صحرایی را نشان دادم و گفتم: «آنجاست سلام برسان!»
گفت: چشم و مثل شصت تیر رفت خدا را شکر کردم که بلا دفع شد.
-----------
که ریا نشه
حاجآقا رفت نشست رو صندلی. او سخنرانی را شروع کرد و فقط از ثواب نماز شب گفت. در اوج صحبت بود که اکبر کاراته زد به پیشونیش. حاجآقا گفت: اکبر، چی شده؟ گفت: خوشحالم که اصلا نماز شبم ترک نمیشه. نادی گفت: حاجآقا این اصلا نمیدونه نمازشب سیبه یا نمازه. اکبر کاراته گفت: بعدا بهت میگم چیه!
پاشو برادر پاشو وقت نماز شبه. اینو نادی میگفت و پاهای بچهها را لگد میکرد، میرفت آن سنگر و برمیگشت. همه رو از خواب بیدار کرده بود. هر کسی چیزی میگفت؛ یکی فحش میداد، یکی میخندید و یکی...
نادی داشت با سرعت میرفت که اکبر کاراته پتو را از زیر پاهاش کشید. نادی رفت توی هوا و با کمر اومد روی زمین. اکبر کاراته پرید پتویی انداخت روشو و گفت: هورا بچهها، هورا! کوهی از رزمنده ریخته بودند روی نادی که حاجآقا با یک فانوس داخل سنگر شد و گفت چه خبره؟ اکبر کاراته گفت: هیچی، نادی داره نماز شب میخونه. طاهری گفت: آره ما ریختیم روش. کسی نبینه؛ که ریا نشه.