کد خبر: ۳۴۸۶
تاریخ انتشار: ۲۷ آبان ۱۳۹۸ - ۱۲:۱۸

نمار به موقع

صفحه نخست » شما و ما

شخصی با ماشین شخصی‌اش به مسافرت رفته بود. موقع اذان ظهر توی یکی از جاده‌های بیرون شهر، روی تپه‌ای مشاهده کرد چوپانی مشغول خواندن نماز است و گوسفندان هم کنارش مشغول چرا. از دیدن این صحنه لذت برد و خودش را به چوپان رساند. از او پرسید چه چیز موجب شده تا نمازت را به موقع ادا کنی. چوپان جواب داد: وقتی من برای گوسفندانم نی می‌زنم آن‌ها گرد من جمع می‌شوند. حال وقتی خدا من را صدا می‌زند اگر به سمتش نروم از گوسفند هم کمترم.

-------------

راه رفتن سگ روی آب

شکارچی پرنده سگ جدیدی خریده بود، سگی که ویژگی منحصر به فردی داشت. این سگ می توانست روی آب راه برود. شکارچی وقتی این را دید نمی‌توانست باور کند و خیلی مشتاق بود که این را به دوستانش بگوید. برای همین یکی از دوستانش را به شکار مرغابی در برکه‌ای آن اطراف دعوت کرد. او و دوستش شکار را شروع کردند و چند مرغابی شکار کردند. بعد به سگش دستور داد که مرغابی‌های شکار شده را جمع کند. در تمام مدت چند ساعت شکار، سگ روی آب می‌دوید و مرغابی‌ها را جمع می‌کرد. صاحب سگ انتظار داشت دوستش درباره این سگ شگفت‌انگیز نظری بدهد یا اظهار تعجب کند، اما دوستش چیزی نگفت. در راه برگشت، او از دوستش پرسید آیا متوجه چیز عجیبی در مورد سگش شده است؟ دوستش پاسخ داد: آره، در واقع، متوجه چیز غیر معمولی شدم. سگ تو نمی‌تواند شنا کند.

-------------

مسیر مستقیم

شبی، برف فراوان آمد و همه‌ جا را سفید پوش کرد. دو پسر کوچک با هم شرط بستند که از روی یک خط صاف، از راهی عبور کنند که به مدزسه می‌رسید. یکی از آنان گفت: «کار ساده‌ای است!»، بعد به زیر پای خود نگریست که به دقت گام بردارد. پس از پیمودن نیمی از مسافت، سر خود را بلند کرد تا به رد پاهای خود نگاه کند. متوجه شد که به صورت زیگزاگ قدم برداشته است.

دوستش را صدا زد و گفت: «سعی کن که این کار را بهتر از من انجام دهی!» پسرک فریاد زد: «کار ساده‌ای است!»، بعد سر خود را بالا گرفت، به در مدرسه چشم دوخت و به طرف هدف خود رفت. رد پای او کاملا صاف بود.

------------

افکار دیگران

مردی در کنار جاده، دکه‌ای درست کرد و در آن ساندویچ می‌فروخت. چون گوشش سنگین بود، رادیو نداشت، چشمش هم ضعیف بود، بنابراین روزنامه هم نمی‌خواند. او تابلویی بالای سر خود گذاشته بود و محاسن ساندویچ‌های خود را شرح داده بود. خودش هم کنار دکه‌اش می‌ایستاد و مردم را به خریدن ساندویچ تشویق می‌کرد و مردم هم می‌خریدند. کارش بالا گرفت لذا او ابزار کارش را زیادتر کرد. وقتی پسرش از مدرسه نزد او آمد... به کمک او پرداخت.

سپس کم کم وضع عوض شد. پسرش گفت: پدرجان، مگر به اخبار رادیو گوش نداده‌ای؟ اگر وضع پولی کشور به همین منوال ادامه پیدا کند کار همه خراب خواهد شد و شاید یک کسادی عمومی به وجود می‌آید. باید خودت را برای این کسادی آماده کنی. پدر با خود فکر کرد هر چه باشد پسرش به مدرسه رفته به اخبار رادیو گوش می‌دهد و روزنامه هم می‌خواند پس حتما آنچه می‌گوید صحیح است. بنابراین کمتر از گذشته نان و گوشت سفارش داده و تابلوی خود را هم پایین آورد و دیگر در کنار دکه خود نمی‌ایستاد و مردم را به خرید ساندویچ دعوت نمی‌کرد. فروش او ناگهان شدیدا کاهش یافت. او سپس رو به فرزند خود کرد و گفت: پسرجان حق با توست. کسادی عمومی شروع شده است.

--------------

رمز موفقیت

مرد جوانی از سقراط رمز موفقیت را پرسید که چیست. سقراط به مرد جوان گفت که صبح روز بعد به نزدیکی رودخانه بیاید. هر دو حاضر شدند. سقراط از مرد جوان خواست که همراه او وارد رودخانه شود. وقتی وارد رودخانه شدند و آب به زیر گردنشان رسید سقراط با زیر آب بردن سر مرد جوان، او را شگفت زده کرد. مرد تلاش می‌کرد تا خود را رها کند اما سقراط قوی‌تر بود و او را تا زمانی که رنگ صورتش کبود شد محکم نگاه داشت. سقراط سر مرد جوان را از آب خارج کرد و اولین کاری که مرد جوان انجام داد کشیدن یک نفس عمیق بود. سقراط از او پرسید، «در آن وضعیت تنها چیزی که می‌خواستی چه بود؟» پسر جواب داد: «هوا» سقراط گفت: «این راز مفقیت است! اگر همانطور که هوا را می‌خواستی در جستجوی موفقیت هم باشی بدستش خواهی آورد» رمز دیگری وجود ندارد

نظرات