کد خبر: ۶۶۵۰
تاریخ انتشار: ۲۴ دی ۱۴۰۰ - ۱۸:۵۰
گفتگوی صمیمانه با «سمیه عالمی»؛ نویسنده و مدرس داستان‌نویسی

من و رازهای کاغذی‌ شده‌ام

صفحه نخست » گفتگو



فاطمه اقوامی

عکاس: فرناز بهشتی

دوران کودکی‌تان چطور گذشت و در عالم کودکی شغل علاقه‌تان چه بود؟

من متولد میانی‌ترین روز تابستان سال ۵۸ هستم. قاعدتا وقتی متولد سال‌های بعد از انقلاب باشم، کودکی‌ام تحت‌الشعاع جنگ و اتفاقات آن زمان بود. خصوصا اینکه پدرم جهادگر بودند و دائم به سفر. مادر هم هم‌پای ایشان می‌رفت و از این جهت من و برادر کوچکم کودکی را در شهرهای مختلف جنگی گذراندیم؛ اهواز، آبادان، سوسنگرد. به دوران تحصیل هم که رسیدم دائم از این مدرسه به مدرسه‌ای دیگر می‌رفتم؛ گاهی پیش می‌آمد در یک سال سه بار مدرسه عوض می‌کردم و سه گروه همکلاسی داشتم.

به دلیل سفرهای متعدد پدرم و همراهی ما با ایشان و البته تحت تأثیر کتاب دور دنیا در هشتاد روز ژول‌ورن بچه که بودم می‌گفتم من می‌خواهم جهانگرد بشوم و مثل حلزون‌ها خانه‌ای روی دوشم باشد اما نوجوان که شدم به واسطه‌ اینکه درسم خوب بود و اهل مطالعه بودم اطرفیان و خانواده به سرم انداختند باید دکتر بشوم و عملا آرزوهای قشنگ من فدای تب روپوش سفید آن سال‌ها شد و دورخیز کردم برای پزشک شدن.

علاقه به نوشتن از چه زمانی و چطور خودش را در وجود شما نشان داد؟

سال دوم راهنمایی معلم ادبیات و انشایی داشتیم که روش خاصی برای تدریس داشت و نگاهش به درس انشا هم خاص بود. یک روز در کلاس تکلیف داد که کلاس خودتان را توصیف کنید؛ من هم شش صفحه توصیف کردم و تحویل دادم. هفته بعد ایشان سرکلاس صدایم کردم و گفت اگر انشا را در کلاس ننوشته بودید می‌گفتم خودت ننوشتی. انشا را فرستاده بود آموزش و پرورش منطقه و بعد هم استان. با همان انشا من جایزه‌ خوبی گرفتم. به تشویق مدیر مدرسه مسابقات هشتگانه‌ فرهنگی، مذهبی و ادبی که آن سال‌ها در مدارس برگزار می‌شد را شرکت کردم و دو سال پیاپی در بخش داستان رتبه آوردم اما این روال با ورود من به دبیرستان ادامه پیدا نکرد. متأسفانه تعریف درستی از علوم انسانی وجود نداشت. ذهنیت عموم مردم این بود که علوم انسانی برای بچه تنبل‌هاست. هرکس برود رشته‌ی انسانی و ادبیات یعنی دارد از فرمول‌های ریاضی و فیزیک و موازنه‌ معادله‌های شیمی در می‌رود. امروز کمی این نگاه اصلاح شده اما همچنان اصرار بر انتخاب رشته‌های مهندسی و پزشکی از طرف خانواده‌ها و جامعه وجود دارد. نشان به آن نشان که سیستم آموزشی سمپاد تازه دو سال است که رشته ادبیات و علوم انسانی را به مدارس استعدادهای درخشان اضافه کرده‌ و این رشته را نخبگانی دانسته‌ است. خلاصه بعد از ورود به دبیرستان نوشتن کلا فراموش شد و من درگیر یادگیری دو زبان و دورخیز برای کنکور پزشکی شدم. همه‌ نوشتن من محدود شده بود به دفترهای روزنگاری که داشتم و از سفرها و آدم‌های جدیدی که می‌دیدم و احوال خودم در آن می‌نوشتم. فاصله‌ بین من و نوشتن شانزده سال طول کشید.

این فاصله چطور گذشت؟

نوشتن اولش جوششی و کوششی است بعدش اصولی می‌شود. من در رشته‌ گیاهپزشکی درس‌خواندم و بلافاصله در محل کارآموزی آن دعوت به کار شدم. سخت درگیر امور تحقیقاتی و بیوتکنولوژی شده بودم و نوشتن متون علمی و داستان کلا فراموش شده بود تا اینکه مادر شدم. نوجوان که بودم با خودم عهد کرده بودم اگر مادر شدم شاغل نباشم و راستش چیزی در من ندا می‌داد این آن چیزی که می‌خواستی نیست. دو ماه به تولد پسرم جرئت کردم و علی‌رغم اینکه روزهای سخت بارداری را با شرایط مردانه و سنگینی که محل کارم داشت، پشت سر گذاشته بودم اما استعفا دادم. استعفایم با مخالفت همکارانم مواجه شد اما من کوتاه نیامدم و از محل کارم جدا شدم. آن سال من و همسرم با هم ارشد قبول شده بودیم و هر کدام یک دانشگاه و یک شهر. از خانواده‌هایمان جدا شدیم. درس‌خواندن و تنهایی و بارداری اوضاعی درست کرده بود. شروع کردم به مرتب کردن اطلاعات علمی و نتیجه‌ آزمایشاتی که زمان مشغولیت به کار انجام داده بودم. اگر از آن‌ها مقاله‌ای درمی‌آمد، تصمیم داشتم منتشر ‌کنم. همین زمان به من پیشنهاد نوشتن مقاله برای دانشنامه داده شد. الغرض ما برای محکم‌کاری رفتیم در دوره‌ تدوین مقاله ثبت‌نام کردیم اما از کلاس بغلی که کلاس داستان‌نویسی بود، سر درآوردیم.

یعنی تصمیم گرفتید به جای دوره تدوین مقاله،‌ در دوره داستان‌نویسی شرکت کنید؟

من تصادفا وارد کلاس داستان شدم و روی آخرین صندلی کلاس نشستم. همان یک جلسه‌ تصادفی هم کافی بود تا دستم بیاید که راه را غلط رفته‌ام. دنیای سیال و پرکشفی که من دوست داشتم وقتی دیده بود من رهایش کردم خودش آمده بود و راه من را بسته بود که غلط رفتی؛ همین حالا برگرد. عوض کردن مسیر و ساختاری که از قبل ساخته بودم کار راحتی نبود. هم باید خودم را توجیه می‌کردم و هم بقیه را. به هرحال این اتفاق افتاد و من سال ۸۸ کلا ریل را عوض کردم. درس و دانشگاه و کار را بوسیدم و گذاشتم کنار و چسبیدم به دنیایی که پر از راز و کشف و سفر بود و من روزی در نوجوانی گمش کرده بودم.

با پیدا کردن این گمشده قدیمی و ورود به دنیای پر راز و کشف داستان‌نویسی، کی استعداد نوشتن در شما فرصت بروز پیدا کرد و منجر به چاپ اولین اثرتان شد؟

هنوز در تکاپوی عوض کردن ریل و گذراندن کلاس‌های اصول داستان بودم و البته دو، سه داستان کوتاهم نیز منتشر شده بود که خدا لطف کرد و یک جفت دوقلوی خواستنی به ما داد. دوباره دو سالی بین من و داستان فاصله افتاد اما این‌بار نگذاشتم مثل بار قبل برود که برود. وقت‌های خالی طرح رمانی که حاصل یک سؤال تاریخی بود را نوشتم و شروع کردم به پژوهش و به دست آوردن اطلاعات تاریخی درباره آن تا بچه‌ها از آب‌و‌گل دربیایند. تا دوقلوها می‌خوابیدند و از مشق‌های پسر اولم که کلاس اولی بود فارغ می‌شدم می‌نشستم سر نوشتن‌ رمان. اگر اشتباه نکنم من هیچ بخشی از رمان اولم را در روز ننوشتم. همه را شب و وقتی بچه‌ها خواب بودند نوشتم. البته باید اشاره کنم اگر کارگاه داستان‌نویسی و استاد و دوستان داستان‌نویسم که کارم را نقد و بررسی می‌کردند، نبودند شاید نمی‌توانستم در مدت کوتاهی رمان را جمع کنم. خاطرم هست وقتی داشتم آخرین ویراست کار را برای استادم می‌فرستادم بچه‌ها سه‌تایی آبله‌مرغان گرفته بودند. من نمی‌دانستم چه کار کنم که استادم خیال نکند دارم از زیر کار در می‌روم. خوشبختانه روزهای سخت نوشتن آن کار، البته بهتر است بگویم شب‌های نوشتنش، شیرینی هم داشت چون قبل از انتشار، کتابم در جشنواره داستان انقلاب تقدیر شد. راستش من آن شب روی پا بند نبودم. همه‌اش برمی‌گشتم پشت سرم را نگاه می‌کردم و به خودم می‌گفتم اشتباه نکردی که ریل مسیر را جابه‌جا کردی. حس خوبی داشتم. جهانی که من ساخته بودم، آدم‌هایی که من خلق کرده بودم جایزه گرفته بودند.

از حس و حالتان پس از انتشار کتاب اولتان بگویید؟ کلا به چاپ رسیدن یک اثر و در دست گرفتن آن برای نویسنده چه احساسی دارد؟

روزی که کار اولم منتشر شد دیگر به تمام شک‌هایم برای رها کردن دوره‌ ارشد، رها کردن رزومه‌ علمی و کاری و حتی رد کردن پیشنهادهای برگشت به همان فضای علمی غلبه کردم. این مرحله از یقین واقعا برایم شیرین بود. البته یقین مثل یک ماهی لیز است که حواست نباشد از بین دست‌هایت فرار می‌کند و دوباره باید برای به دست آوردنش به زحمت شک غلبه کنی و پوست بیندازی. البته شیرینی کار به همین پوست انداختن است.

ببینید من فکر می‌کنم هر اثر نویسنده بخش‌هایی از فکرها و اندیشه‌ها، کشف و شهودها، آرزوها و حتی ناکامی‌های اوست که با آن‌ها جهان جدیدی در داستان می‌سازد و اجازه می‌دهد خوانندگان هم این جهان را تجربه کنند. از این جهت‌ انتشار کتاب‌ها برای من هم خوشحال‌کننده است و هم نه. خوشحالم چون با هر اثر جدید من آدم جدیدی شدم اما ملتهب هستم چون اگر خواننده زرنگ باشد از داستان‌ها عوالم درونی و رازهای ذهنی من را کشف می‌کند و دالان‌های فکری که من دارم برای خودم می‌روم پیدا می‌کند. این کمی برای من غریب و سخت است.

مسیر نویسندگی و ورود به دنیای کتاب تا امروز برای شما چطور پیش رفته و چه فعالیت‌هایی در این زمینه داشتید و دارید؟

در مورد مسیر نویسندگی که قبل‌تر عرض کردم بعد از تولد و دوساله شدن دوقلوها و فراغت از مراقبت تمام وقت بچه‌ها طرح بعدی را کلید زدم. در همین حین تدریس رو هم شروع کرده بودم؛ از نهاد کتابخانه‌ها و نویسندگی خلاق تا دانشگاه علوم‌پزشکی و دوره‌‌های تخصصی داستان و کارگاه رمان. حقیقت ماجرا این است که خود من هم در دوره‌های آموزشی پا‌به‌پای هنرجو یاد می‌گیرم و کشف می‌کنم. کم‌کم سفرهای داستانی هم شروع شد و من وارد جهان آرزوهای نوجوانی شدم. سفرها ذهن را برای مکاشفه‌ها آماده می‌کند. جسم وقتی همراه با ذهن زحمت سفر را به جان بخرد اتفاقات خوبی برای مسافر که حالا ممکن است نویسنده باشد یا غیرنویسنده دارد. البته این را هم عرض کنم که سفر بدون اندیشه فقط طی کردن مسافت و زحمت و هزینه‌ بی‌نتیجه است.

درباره کتاب‌هایی که تا امروز از شما به چاپ رسیده کمی صحبت کنید و بگویید سوژه هر کدام چطور به ذهنتان رسید.

اما در مورد سوژه‌ داستان‌هایم باید عرض کنم که نویسنده اگر به جهان اطرافش دقیق باشد هر لحظه‌ای پر از سوژه است؛ از تجربه‌های زیسته، دردها و شوق‌های شخصی تا مسائل جهان و آدم‌های اطرافش. رمان اولم بر اساس یک سؤال تاریخی شکل گرفت. سؤالی برایم پیش آمده بود که رفتم در کتاب‌های تاریخ دنبال جوابش بگردم که دیدم آدم‌های زیادی لابلای تاریخ نشسته‌اند و اصرار می‌کنند که ما صدا و قصه داریم، ما را بنویس. من هم یکی‌یکی این‌ها را از تاریخ بیرون کشیدم و گذاشتم در جهان داستان خودم و آن‌ها را نوشتم.

در مورد رمان دوم ماجرا از یک اتفاق شخصی در هشت سالگی من شروع شد. البته هسته‌ اصلی طرح این بود نه همه‌اش. من مدت‌ها بود ذهنم به جهان زنانه و ارتباطش با ایران درگیر بود. به این نتیجه رسیدم که در رمان دوم جهانی بسازم زنانه اما جدی و مرتبط با سرنوشت ایران. دلم می‌خواست زن‌های داستانم قوی شدن را از خودشان شروع کنند. من معتقدم هر اثر نویسنده او را بزرگ و بخشی از جهان او را آباد می‌کند. در مورد «یکی میان زندگی ما راه می‌رود» باید بگویم من پابه‌پای هر سه زن داستانم زمین خوردم، بلند شدم، گریه کردم، خندیدم و بزرگ شدم و از این جهت این کار را بیشتر از کار اولم دوست دارم. در مورد کار سوم هم همین اتفاق برایم افتاده، حتی سخت‌تر. شخصیت‌ها شانه‌به‌شانه‌ من زندگی می‌کنند و امیدوارم اتفاقی که قرار است برای قهرمان داستانم بیفتد برای من هم بیفتد.

با توجه به تجربه تدریس و تسلط در حوزه داستان‌نویسی، برایمان بگویید برای ورود به دنیای نویسندگی چه ویژگی‌هایی لازم است؟

برای ورود به نوشتن اول یک جفت چشم برای متفاوت دیدن لازم است. اگر زاویه‌ای جدید برای تماشای موضوعات و سوژه‌های تکراری نداشته باشیم نویسنده شدن معنی ندارد. بعد از آن تلاش و خواندن و خواندن و مأیوس نشدن است. در نویسندگی تمرکز و تلاش عین نخبگی است و این هم جز با نظم در کار میسر نمی‌شود.

برای اینکه از تصاویر و اتفاقات تکراری هسته‌ مرکزی داستان را دربیاوریم باید همه این‌ها را داشته باشیم.

مراحل خلق یک داستان یا رمان به چه صورت است؟

از هسته اصلی و در واقع سوژه‌ خام تا رمان شدن باید کمر همت بست برای اینکه زمان و مکان قصه را ساخت، شخصیت‌ها را با پرونده‌هایشان کامل کنیم و نقشه‌ ماجراهای موازی را بکشیم که تا پایان داستان با شخصیت‌ها همراه هستند. در تمام این مدت باید حواسمان به مضمون و عناصر داستان هم باشد. زمانی که داستان تمام می‌شود تازه اول عاشقی است. از اینجا به بعد است که مرحله‌ «افتاد مشکل‌هایی» که حضرت حافظ می‌فرمایند شروع می‌شود. بازنویسی مرحله‌ نهایی کار است، درست مثل اینکه خمیری را از مواد اولیه ساخته باشیم، ورز آمده باشد، قالب زده باشیم و زعفران و کنجد هم رویش زده باشیم و حالا فقط مانده باشد پخت نهایی. بازنویسی همین مرحله است که گاهی اندازه نوشتن وقت و زحمت می‌برد.

آیا دنیای نویسنده‌ها تفاوتی با دنیای بقیه آدم‌ها دارد؟

دنیای ظاهری نه خیلی، فقط ممکن است بیشتر از بقیه کتاب بخوانند و کمتر از بقیه حرف بزنند اما دنیای درونی‌شان فرق زیادی دارد. متفاوت دیدن ماجراها و توجه دقیق و اهمیت جزئیات در ذهن‌شان و جستجو برای کشف از پیرامون، مهم‌ترین تفاوت نویسنده‌ها با بقیه است.

بهترین تشویق یا جایزه‌ای که در حوزه نویسندگی دریافت کردید چه بوده و از جانب چه کسی؟

راستش برای جایزه سراغ نوشتن و نویسندگی نرفتم و هیچ جایزه‌ای هم نمی‌توانست در این مسیر نگه‌ام دارد اما اتفاق شیرینی که من را دلگرم کرد این بود که یک روز بعد از رمان دومم پدرم دستم را گرفت و به من گفت: «ازت راضی‌ام دخترم» این شاید شیرین اتفاق بعد از انتخاب نویسندگی بود.

ژانر مورد علاقه شما برای خواندن کتاب و نوشتن چیست؟ نویسنده‌ یا نویسندگانی که به خواندن آثارشان علاقه‌مند هستید (خارجی یا داخلی) چه کسانی هستند؟ از این میان آیا نویسنده خاصی بوده که روی نویسندگی شما اثر داشته باشد؟

نمی‌دانم می‌شود اسمش را ژانر گذاشت یا نه اما برای من خواندن تاریخ و داستان‌های تاریخی شیرینی زیادی دارد در حالی‌ که به دلیل تدریس بد این درس در دوران مدرسه از آن متنفر بودم.

از خارجی‌ها داستایفسکی، از ایرانی‌ها سیمین دانشور، محمود دولت‌آبادی، از مستندنویس‌ها خانم آلکسویچ و فالاچی را دوست داشته‌ام و قطعا از آن‌ها تأثیر گرفته‌ام.

با توجه به روز کتاب و کتابخوانی که پیش رو داریم شما اوضاع کتاب و کتابخوانی در جامعه به‌خصوص در بین نسل جوان را چطور ارزیابی می‌کنید؟

اوضاع که تعریفی ندارد اما ناامیدکننده هم نیست. هنوز هم اگر محتوای خوب و باب مذاق مخاطب جوان تولید شود اقبال وجود دارد. البته کتابخوانی رقیب‌های خوش‌رنگی و لعابی مثل شبکه‌های اجتماعی تصویر محور دارد. ذهن هم که راحت‌طلب شده و عادتا آنچه برایش سخت است را دور می‌ریزد. دریافت تصویر راحت‌تر از متن است و این خودش یکی از اسباب اقبال به شبکه اجتماعی تصویری در مقایسه با مکتوب است.

اما فکر می‌کنم دلیل دیگر، فاصله بین موضوعاتی است که نویسنده از آن می‌نویسد با آنچه جوان و جامعه با آن درگیر است. عدم شناخت درست نویسنده از اعضا و ساختار جامعه‌اش، مخاطب را از خواندن متن دلزده می‌کند.

با توجه به اینکه شما در زمینه مطالعه و معرفی کتاب فعال هستید و گعده‌هایی هم برای نقد و بررسی کتاب‌های مختلف دارید، بگویید اصولا مطالعه کتاب چه دنیایی را به روی ما باز می‌کند؟

رمان و داستان نزدیکترین نوع ادبیات به زندگی است از این جهت مطالعه هر داستان و رمان می‌تواند مخاطب را بدون زیستن و تجربه در عالم واقع صاحب تجربه‌ زیسته‌ای کند که آن را با قهرمان داستان به کف آورده است. او با قهرمان ترسیده و ترسش را مدیریت کرده، عصبانی شده و از عصبانیتش پشیمان شده، او با قهرمان مقابل ظلم ایستاده و حتی با او مرده. اینها همه، جهان خواننده را بزرگ می‌کند.

به نظرتان علت اصلی پایین بودن سرانه مطالعه کتاب در جامعه ما چیست و برای حل این مشکل چه راهکاری وجود دارد؟ چطور می‌توان افراد را تشویق به کتاب خواندن کرد؟

به نظرم علت اصلی برمی‌گردد به اینکه خواننده ضرورتی را درک نکرده و اثر مطالعه را در زندگی حس نکرده است. تغییراتی در خودش قبل و بعد از مطالعه ندیده که دوباره بخواهد امتحانش کند.

حل مشکل کتابخوانی یک فرمول ساده ندارد که ما بنویسیم روی کاغذ و تمام. این مشکل با فرایند پیچیده‌ای از سیاست‌های فرهنگی و اجتماعی و آموزشی روبروست که به نظرم هسته‌ مرکزی آن در خانواده شکل می‌گیرد. تشویق به کتابخوانی با کارهای فرمایشی و دستوری امکان ندارد. جامعه باید ضرورت این کار را احساس کند و این میسر نمی‌شود مگر اینکه کتابخوان‌ها فرصت بهتری برای اجرای ایده و کار در جامعه داشته باشند.

.

اگر اجازه بدهید قدری هم از قصه زندگی خودتان بشنویم. چه سالی ازدواج کردید؟ چطور با همسرتان آشنا شدید و چند فرزند دارید؟

سال ۷۸ ازدواج کردم. کاملا سنتی با همسرم آشنا شدم و سه فرزند دارم.

زن بودن و مهم‌تر از آن مادر بودن تأثیری بر نویسندگی دارد؟

اگر حواسم به تجربه و حسایتش باشد حتما دارد. زن نیمی از اجتماع بشری است با بسیاری از داستان‌های تاریخی و کهن‌الگوها و اسطوره‌هایی که توانسته‌اند به سادگی جهان را تغییر بدهند.

شخصیت‌های داستان‌ها مگر چه کسانی هستند؟ من به عنوان یک زن با توجه به خودم و احساساتم می‌توانم نیمی از جهان داستانم را دقیق بسازم و برای ساختن نیمه دیگر هم تلاش کنم.

فرزندان‌تان اهل مطالعه هستند؟ اگر بله چطور آن‌ها را به این کار علاقه‌مند کردید؟

بله. الحمدالله هستند البته در خانه‌ای که تکان می‌خورند دورشان کتاب و کتابخانه هست غیر از این عجیب است. من و پدرشان می‌خواندیم و آن‌ها تماشا می‌کردند. تماشا کردن خودش بخش مهمی از کتابخوان شدن بچه‌هاست.

با توجه به فعالیت‌های مختلفی که دنبال می‌کنید( نوشتن، تدریس و...) چطور بین این موارد و نقش همسری و مادری خود ارتباط و توازن برقرار کردید؟

این بخش سخت‌ترین بخش ماجراست. متأسفانه مدتی است مادر و زن کامل بودن هم مد شده است که بیشتر باعث فرسایش جسم و روح زن می‌شود. راستش قبل‌ترها از بچه‌ها و کار خانه و مهمان که فارغ می‌شدم تا صبح بیدار می‌ماندم اما حالا جسمم این حجم از کار را تحمل نمی‌کند. من هم اصراری ندارم بتوانم مثل قبل همه کارها را به نحو احسن انجام بدهم. الان بین روزهایی که کار بچه‌ها بیشتر است با روزهایی که من می‌نویسم نسبت معکوس دارد. اوایل از این موضوع ناراحت بودم اما حالا نیستم. اگر بنا باشد از من نشانه و یادگاری در زمان بماند و من باید انتخاب کنم، ترجیح می‌دهم آن نشانه‌ها بچه‌هایم باشند و بعد متن‌هایم. البته این انتخاب من است و به انتخاب‌هایی عکس این هم احترام می‌گذارم.

ما زن‌ها باید اقتضائات جسمی‌مان را بپذیریم و قبل از همه خودمان به آن احترام بگذاریم. سرمایه‌داری برای تأمین نیروی کار کارگاه‌ها و کارخانه‌هایش کلاه گشادی سر جنس زن گذاشت و از آن طرف هم نگاه‌های قضاوت‌گر و کمال‌طلبانه فشار زیادی بر جنس لطیف زن وارد کرد. شاید اگر چندسال قبل بود می‌گفتم همه را مدیریت می‌کنم تا تمامشان به نحو احسن انجام شوند و اما حالا می‌گویم اهم و فی‌الاهم می‌کنم، توازن برقرار می‌کنم و سرعت هرکدام را در زمانی به‌خاطر دیگری کم و زیاد می‌کنم.

موضوع خاصی بوده که ذهنتان را برای نوشتن مشغول کرده باشد ولی هنوز فرصت نکرده باشید به آن بپردازید؟

مدیریت بحران بین زنان اهل‌بیت‌علیهم‌السلام، تعریف قصه‌ یوسف از جانب زلیخا و موضوع زن و آینده‌ جهان موضوعاتی است برایم جالب است.

نظرات