زندگی به توان موفقیت
فاطمه اقوامی
عکاس: مائده ماندگار
روزگاری هر کس میخواست پیش آنها برود با نگاه چپچپ اطرافیان روبرو میشد و یک برچسب بزرگ دیوانگی یا مشکلدار بودن روی پیشانیاش میخورد... به همین خاطر خیلیها از ترس حرف مردم از هزار فرسخی آنها هم رد نمیشدند اما حالا قضیه خیلی فرق کرده و نگاهها تغییر یافته است... حالا میشود به چشم یک دوست صمیمی به آنها نگاه کرد که میتوان ساعتها پیششان نشست و سفره دل باز کرد و با نسخهای که با حرف و عمل برایمان میپیچند از رنج دوران خلاص شد و از بیراهه به مسیر درست زندگی برگشت و به مقصد رسید...
ما ظهر یک روز پاییزی مهمان خانه یکی از آنها شدیم... درست مثل آنچه تصور میکردیم گرم و صمیمانه پذیرای ما شد.... در ابتدای سخن وقتی خواستم خودش را معرفی کند گفت: «زهرا خالقی محمدی» هستم روانشناس بالینی و مشاور و مبدع دوره تحول فردی «دید نو، زندگی نو». تا به حال بیش از دوهزار دانشجو در زمینه تحول فردی داشتم که زندگی خیلی از آنها واقعا متحول شده است. کمی نقاشم، کمی شاعرم و کمی نویسندهام و مهمتر از همه اینها یک همسرم و یک مادر. و جداً این بخش آخر از وجوه شخصیتی او یعنی مادر بودن را در تمام طول مصاحبه از نزدیک شاهد بودیم... ساراجان و سماجان دو گل دختر او در لحظه لحظه مصاحبه همراه ما بودند و او در کنار مادری کردن قصه زندگیاش را بسیار شیرین و شنیدنی برایمان تعریف کرد... قصه زندگی بانویی که به قول قدیمیها از هر انگشتش یک هنر میریزد و توانسته در کنار خوب مادری کردن، از پس نقشهای اجتماعیاش هم به درستی برآید و راه و چاه خوب زندگی کردن را به دیگران هم نشان دهد... برای خواندن صحبتهای او با ما همراه باشید...
من متولد سال ۶۳ هستم و فرزند سوم یک خانواده هفت نفره. از آنجایی که دو فرزند اول خانوادمان دختر بودند، وقتی من به دنیا آمدم همه دوست داشتند من پسر باشم. این اتفاق نیفتاد ولی بهخاطر همین علاقه سبک فرزندپروری به صورتی پیش رفت که من شبیه پسران بزرگ شدم و از دنیای دخترانه فاصله گرفتم.
پدر من از سرداران قدیم سپاه هستند و از همان بچگی سعی داشتند ما را خیلی توانمند بار بیاورند. پدرم همیشه ما را به قوی بودن تشویق میکرد و هیچوقت نمیگذاشتند برای کارها بهانه بیاوریم و بگوییم نمیشود آن را انجام داد. البته خیلی از موفقیتهای ما از مادرم نشأت میگیرد. ایشان معلم بودند ولی بهخاطر ۵ فرزندشان کار را رها کردند تا بهتر به ما رسیدگی کنند و همین باعث شد ما همگی بتوانیم به مدارج بالای علمی برسیم. برادرم و یکی از خواهرانم استاد دانشگاه هستند و خواهر دیگرم در حوزه تدریس میکنند. آن یکی خواهرم هم در یک دفتر حقوقی در وزارت دفاع مشغول به کار هست. یعنی حضور یک مادر خوب که همیشه در کنار ما بود، زندگی همه ما را متفاوت کرد.
در کل دوران تحصیلم برعکس دوخواهر بزرگترم اصلا شاگرد درسخوان و زرنگی نبودم. یادم میآید یک روز مدیر مدرسهمان با یک حالت بد و تأسفآوری به من گفت تو چرا اینطور هستی و شباهتی به خواهرانت نداری؟! این مسأله در دوران دانشگاهم ادامه داشت و خودم هم بر این باور بودم که فرد باهوش و زرنگی نیستم تا زمانی که برای انتخاب استاد برای پایاننامه فوقلیسانس به سراغ دکتر شفیعآبادی رفتم. وقتی میخواستم خواستهام را با ایشان مطرح کنم گفتم من میدانم آدم خیلی باهوشی نیستم ولی دلم میخواهد پایاننامهام را با شما بردارم. ایشان در جواب حرف من صحبت قشنگی داشتند و فرمودند: کی گفته تو باهوش نیستی؟ درست است که از لحاظ علمی، نمرههای بالایی کسب نمیکنی اما به نظر من تو آدم باهوشی هستی. فقط هوش تو مطابق آن چیزی که در قدیم تعریف میشد نیست. تو EQ یعنی هوش هیجانی بالایی داری. هوش به این است که تو استعداد فوقالعادهای داشته باشی. با حرف ایشان جرقهای در مسیر زندگیام زده شد.
در دوران دبیرستان در چه رشتهای تحصیل کردید و آیا این انتخاب بر اساس علاقه شکل گرفت؟
من در دوره دبیرستان در رشته علوم انسانی تحصیل کردم. حقیقتش را بخواهید انتخاب اصلی من هنر بود اما چون آن موقع نگاه این بود که بچههای خیلی ضعیف یا شرور وارد این رشته میشوند، از طرفی من هم بهخاطر شیطنت مستعد این بودم که کلا از مسیر خارج شوم، پدرم با انتخاب رشته هنر مخالفت کردند و گفتند رشته علوم انسانی را انتخاب کن. البته خودشان حمایت کردند که من در کنار تحصیل در علوم انسانی، هنر را هم ادامه بدهم و نقاشی را یاد بگیرم. پدرم در این مسیر همیشه پشتیبان من بودند. تا نقاشی جدیدی میکشیدم میگفتند قاب کن و بعد در جایی از خانهشان آن را نصب میکردند. آن زمان شاید خیلی متوجه عمق کار ایشان نبودم اما این تشویق بزرگی برای من محسوب میشد.
الان اصلا بهخاطر انتخاب رشته دوران دبیرستان پشیمان نیستم چون هم توانستم در رشته روانشناسی موفق شوم و هم نقاشی را ادامه دهم. دغدغه من در هنر همیشه این بود که بتوانم آن چیزی که در ذهنم میگذرد را برای مخاطب به نمایش بگذارم. به نظرم هنری ارزشمند است که از درون تو بجوشد. حالا مدتی است به کمک استادم توانستم به این دغدغه جامه عمل بپوشانم و فضای ذهنی خودم را روی کاغذ بیاورم البته هنوز به صورت اتود اولیه است و به مرحله نهایی نرسیده است.
چرا رشته روانشناسی را در دانشگاه انتخاب کردید؟ این رشته چه جذابیتی دارد؟
بین رشتههای علوم انسانی، رشته روانشناسی را خیلی دوست داشتم. از آنجایی که آدم برونگرایی هستم این ارتباط با مخاطب در رشته روانشناسی برایم جذابیت داشت. از طرفی در خانوادهای بزرگ شدهام که همیشه اهل حمایت دیگران بودند و من هم تحت این فضا، علاقهمند بودم به آدمها کمک کنم. وقتی مدرس دوره تحول فردی شدم از اینکه میدیدم به تحول زندگی یک فرد کمک کردم حس بسیار خوبی داشتم. همیشه به شاگردانم میگویم جلسه آخر کلاس، جلسه اشکها و لبخندهاست. مثلا وقتی فردی میگوید من افسردگی حاد داشتم، هدفی را در زندگی دنبال نمیکردم اما شرکت در این کلاس نگاه من به زندگی، سبک همسرداری یا فرزندپروری من را تغییر داده برای من اوج خوشحالی و لذت است. وقتی زندگی آدمی را متحول میکنی حسش به قشنگی حس به دنیا آوردن یک کودک است. همه ما آدمها برای هدفی به این دنیا آمدیم حالا کسی که هدف و مسیرش را گم کرده و تو دستش را میگیری و میبری او را در مسیر درست قرار میدهی، بسیار حس جذاب و لذتبخشی دارد. حقیقتش من از روانشناسی همین را میخواهم.
چه سالی ازدواج کردید و چطور با همسرتان آشنا شدید؟
ماجرای ازدواج من و همسرم مفصل و طولانی است فقط در همین حد بگویم که من اولین بار اربعین سال ۸۶ ایشان را در کربلا دیدم. آن زمان دختری بودم با دماغی پر باد که هیچکس را برای ازدواج در شأن خودش نمیدید ولی به ایشان علاقهمند شدم البته آن موقع اقدامی برای ازدواج ما صورت نگرفت. ما در یک محله زندگی میکردیم و مادرانمان با هم دوست بودند. دو سال بعد یعنی سال ۸۸ بعد از دیدار دوباره ما در مسجد، ایشان به همراه خانواده به خواستگاری آمدند و همان سال عقد کردیم. سال ۹۱ فرزند اول ما سارا خانم به دنیا آمد و سال ۹۹ هم سما خانم به جمع ما اضافه شد.
بودن یک انسان خوب در کنار آدم خیلی در زندگی مؤثر است و باعث رشد میشود. خیلی از جوانهای امروزی فکر میکنند، با ازدواج نکردن میتوانند به جایی برسند اما این تفکر اشتباهی است. به نظر من آدمها با پیدا کردن نیمه گمشده خود، میتوانند در کنار هم مسیر رشد را طی کنند.
اتفاقی که برای من هم افتاد. همسر من انسان منظمی است که اصول بسیار زیبایی برای زندگی دارد و ازدواج با ایشان یک نقطه عطف در زندگی من بود. بذرهایی که پدرم، مادرم و معلمهای خوبم در سالهای قبل در وجودم کاشته بودند با ازدواج شکوفا شد. من اوایل ازدواج و زمانی که فرزند اولم به دنیا آمد هم کار میکردم، هم درس میخواندم، هم یک روز در هفته کلاس نقاشی میرفتم و هم نقاشی تدریس میکردم.
کمی از فعالیتها و کارهایی که تا امروز انجام دادهاید برایمان تعریف کنید.
من بعد از ازدواج در دفتر امور زنان وزارت دفاع مشغول به کار شدم. بعد از مدتی کارگروهی تشکیل شد به نام کارگاه بهداشت و روان که من هم عضو این کارگروه شدم و به من گفته شد طرحی بنویس برای بهداشت و روان در محیط کار که طرحم دیده شد و گل کرد.
مشغول فعالیت بودم تا اینکه همانطور که گفتم در سال ۱۳۹۱ فرزند اولم به دنیا آمد. وقتی بچهدار شدم، دنیا خیلی عوض شد و واقعا کار سختی بود که بخواهم هر روز از ۸ صبح تا ۴ بعدازظهر سرکار باشم. تا اینکه یک اتفاق مسیر من را تغییر داد. یک روز بنا بود من رأس ساعت ۷ در محل کارم حاضر باشم. رئیسم هم روز قبل چند بار روی این مسأله تأکید کرد و من هم با همسرم هماهنگ کردم که سر ساعت مقرر محل کار باشم.
مادرم و مادر همسرم که همیشه تحت حمایتشان بودم در طول هفته و زمانی که سر کار بودم از سارا مراقبت میکردند. خلاصه آن روز صبح وقتی خواستم سارا را حاضر کنم و به خانه مادرم ببرم دیدم او تب دارد. او را در پتو پیچیدم و به خانه مادرم رفتم اما سارا که حالش بدتر شده بود گریه کرد و من دلم نیامد او را به این حال رها کنم و به سر کار بروم. با همسرم تماس گرفتم که تو برو من نمیآیم. گفت اخراجت میکنند. گفتم اگر اخراجم هم کنند من امروز نمیروم و به نظرم این تصمیم مادرانه نقطه عطفی در زندگی من شد. متوجه شدم دیگر یک کار تمام وقت به درد من نمیخورد و باید یک فکر اساسی کنم.
تا اینکه بعد از گرفتن مدرک کارشناسی ارشد به صورت جدی تصمیم گرفتم کارم را عوض کنم. دنبال فضاهایی برای کار میگشتم که هم مذهبی باشند و هم کار من را بپسندند و درک کنند. مابین جستجوها به مؤسسه راه روشن رسیدم. رزومهای فرستادم اما خبری نشد. مدتی بعد خودم تماس گرفتم و گفتم میخواهم مسئول مجموعه را ببینم و جویا شدم که چه زمانی ایشان حضور دارند. گفتند فردا بعدازظهر همایشی داریم که خانم موسوی مدیر مؤسسه هم در آن همایش شرکت میکنند. من هم از فرصت استفاده کردم و بدون اینکه هماهنگی خاصی با کسی کنم به مؤسسه رفتم. در تمام طول مسیر هم در ماشین با خودم تمرین کردم که چه چیزهایی بگویم و چطور خودم را معرفی کنم و شرایطم را بازگو کنم.
وقتی رفتم و مطالبم را بیان کردم خانم موسوی که خیلی جوانپرور و خوشذوق هستند، با روی باز من را تحویل گرفتند. قرار شد کلاسی با سه محور خودآگاهی، روباط زوجین و مشاوره روابط زناشویی برگزار کنیم. جلسه اول بهصورت یک همایش رایگان برگزار شد که حدود ۷۰ نفر در آن شرکت کردند و این شروع خوبی بود. از میان آنها حدد ۱۵، ۲۰ نفر برای دوره ۱۲ جلسهای با همین محورها ثبتنام کردند. آخر دوره نظرسنجی کردیم تا ببینیم مخاطب کدام یک از این سه مبحث را بیشتر میپسندد که خودآگاهی بالاترین رأی را آورد.
خلاصه من همزمان هم در وزارت دفاع مشغول بودم، هم چهارشنبهها ۲،۳ ساعت مرخصی ساعتی میگرفتم و به مؤسسه راه روشن میرفتم و سهشنبهها هم ساعت نماز و ناهار را اختصاص داده بودم به کلاس نقاشی. تا اینکه دیگر دیدم نمیتوانم به این صورت ادامه دهم. افسردگی پس از زایمان هم مزید بر علت شد. یک روز مادر همسرم که خانم خیلی فهمیدهای هستند به من گفتند «ننه، جون نکنده به تنه، همین همسرت اگر دو روز دیگر زندگیات بالا و پایین شود به تو نمیگوید دستت درد نکند.» البته همسر من آدمی نبود که با کار و فعالیت من مخالفتی داشته باشد. اتفاقا جایگاه اجتماعی من برایش مهم بود و دوست داشت کار یا فعالیت اجتماعی داشته باشم. همین الان هم همین است و همیشه میگوید حیف است کسی که توانمندی دارد، فقط به یک کار مشغول باشد. همیشه هم در این راه مرا حمایت کرده است و زمانهایی که من کلاس دارم یا میخواهم به همایشی بروم، مسئولیت بچهها را بر عهده میگیرد. برخی از خانمها فکر میکنند حمایت یک مرد در منزل حتما به این است که باید غذا بپزد، ظرف بشوید، خانه را تمیز کند و... ولی این تصور درستی نیست. همسر من خودش شاغل است و فرصت اینکه بخواهد این وظایف را به عهده بگیرد ندارد اما کاری که از دستش برمیآید مثل نگهداری بچهها را انجام میدهد.
در نهایت با توجه به شرایط من تصمیم گرفتم کارم را کنار بگذارم. هیچکس در محل کار باورش نمیشد همه میگفتند امکان ندارد تو از اینجا بروی. چون ما تازه اتاق کارمان را عوض کرده بودیم و من تا میتوانستم فضای اتاقمان را تغییر داده و زیبا کرده بودم. البته من داشتم به توصیه معلمم خانم معصومه صفا که به رحمت خدا رفتند، عمل میکردم. ایشان میگفتند اگر میخواهی جایی را ترک کنی از قانون خلأ استفاده کن. قانون خلا میگوید وقتی تصمیم دارید که چیزی را عوض کنید یا فضایی را خالی کنید به آن فضا عشق بورزید. من هم شروع کرده بودم به عشقورزی به فضای کارم، گل و گلدان، تابلوی نقاشیام،فنجانهای قشنگ برای پذیرایی از مهمان و خلاصه هر آنچه از دستم برمیآمد برده بودم. هر کس وارد اتاق ما میشد دلش نمیخواست آنجا را ترک کند. بعد هم شروع کردم به تدریس کتاب شفای زندگی به 3، 4 نفر از همکارانم که هفتهای یکبار میآمدند به اتاق کار ما و با هم درباره این کتاب صحبت میکردیم. تا اینکه بالأخره استعفا دادم و از وزارت دفاع بیرون آمدم.
دوره «دید نو، زندگی نو» چطور شکل گرفت؟
بعد از ترک محل کارم، حدود یکسال، روزهای سختی را پشت سر گذاشتم. شما حساب کنید من که مدت زمان زیادی کارمند بودم و دستم در جیب خودم بود و راحت و بیمحاسبه خرج میکردم و اگر میخواستم به راحتی به دیگران هدیه میدادم حالا باید خیلی وقتها از همسرم درخواستی میکردم و واقعا برایم سخت بود. برای همین تصمیم گرفتم یک کار جدی را شروع کنم.
بعد از فوت معلمم خانم صفا هم وظیفه خودم میدانستم راه ایشان را ادامه داده و مباحثی که در زمینه خودشناسی از ایشان یاد گرفته بودم، به دیگران منتقل کنم. برای همین دورهای ابداع کردم به اسم «دید نو، زندگی نو» که شروع و اوج گرفتن کار من در حیطه روانشناسی بود. سال ۹۴ اولین دوره را برگزار کردم. دید نو یک دوره تحول فردی ویژه بانوان بود که من در طی این سالها دائما مباحث آن را تقویت کردم.
در کنار دید نو، زندگی نو کلاسهای راه روشن را هم ادامه میدادم. چند دوره نوجوان هم در آنجا برگزار کردم که با بچهها فیلمهای مختلف مثل شازده کوچولو را میدیدیم و نقد و بررسی میکردیم که این دوره هم مورد استقبال قرار گرفت. اما من دیگر هدفم مشخص بود و میخواستم روی مبحث تحول فردی متمرکز شوم. برای این کار با آقای بلوری نامی مشورت کردم. ایشان به من فردی را معرفی کردند تا در زمینه تقویت صفحه اینستاگرام و بقیه مباحث به من کمک کنند.
در اوایل کار از آنجایی که وضعیت مالی خوبی نداشتم نمیتوانستم برای کارهای کلاسهایم مثل تهیه پاورپونت از کسی کمک بگیرم و در این زمینه همسرم کمکم میکرد. ولی همزمان با کمک مدام به من میگفت: خودت چرا این موارد را یاد نمیگیری؟ تو باید مستقل باشی و بتوانی روی پای خودت بایستی. نهایتا یک روز با دوستم خانم آقاجانی تماس گرفتم و گفتم من میخواهم برای فلان مطلب پاورپوینتی درست کنم اما بلد نیستم و همسرم هم سختش است این کار را انجام دهد. گفت بفرست ببینم چی هست. من از دستنوشتههای بهم ریختهام عکس گرفتم و برای او فرستادم. نتیجه کار همانی بود که من دلم میخواست. در نتیجه قرار شد با هم همکاری داشته باشیم که این همکاری تا امروز ادامه پپدا کرده است.
دوره دیگری که برگزار کردم برای خانواده شهدای مدافع حرم بود. وقتی این کار به من پیشنهاد شد، از اینکه میدیدم از من خواستهاند کاری برای این شهدا و خانوادههایشان انجام دهم خیلی حالم منقلب شد و سریع آن را پذیرفتم. چند همایش و کارگاه در مشهد و تهران در حوزه تحول فردی برای آنها برگزار کردم که الحمدالله موفق بود.
کرونا بر خیلی از چیزها از جمله بحث تدریس تأثیر گذاشت، شما با این مسأله چطور کنار آمدید؟
من همیشه میگفتم کلاس دید نو، زندگی نو فقط باید حضوری برگزار شود و اصلا امکان ندارد مجازی باشد. اول مخالف بودم، خانم آقاجانی اصرار کرد که حالا بیا کلاس آنلاین را هم امتحان کن. خلاصه با هر شمارهای که از بچههای قدیم کلاسها داشتیم، تماس گرفتیم و کلاس جدید که بهعنوان دوره توانمندسازی دید نو، زندگی نو بود را به آنها معرفی کردیم. اولین دوره را برگزار کردیم حدودا 35 نفر ثبتنام کردند که برای شروع کار بسیار خوب بود.
تا اینکه سال 99 سماخانم هم به دنیا آمد. با حضور بچه جدید خدا نعمت را بر ما تمام کرد و کلاسهای دید نو کارش گرفت. ما الان در هر ترم حدود ۳۰۰ دانشجو داریم و کلاسها را از یک روز در هفته به سه روز در هفته افزایش دادیم. شعاری که من همیشه در این کلاسها داشتم این بوده که اگر میخواهی کسی را متحول کنی اول خودت را متحول کن. برای همین در طی دوره هر کاری که از دانشجو میخواهم اول خودم انجام میدهم. مثلا اگر به دانشجو میگویم برنامه بنویس، هر شب خودم برنامهام را در گروه گروه میگذارم. اگه گفتم هنر اجباری است، حتما کار هنریام را انجام داده و با آنها به اشتراک گذاشتهام. یعنی خودم همیشه به حرفی که زدم عمل کردهام. به نظرم عامل موفقیت من هم هیمبن بوده که مخاطب عمل مداوم مرا دیده و بر انجام کار ترغیب شده است.
در زمینه هنر نقاشی هم فعالیتی داشتید؟
همزمان با فعالیتهایی که در حوزه کار روانشناسی داشتم، هنر نقاشی را هم ادامه میدادم. یک روز، آقایی به من کار نقاشی روی دیوار را پیشنهاد داد و گفت میشود از این طریق به پول خوبی رسید. در ابتدای راه هم حدود 40 تا از تابلوهای نقاشی من را یکجا خرید. من آن زمان کار آبرنگ انجام میدادم و در زمینه نقاشی روی دیوار تجربهای نداشتم برای همین این پیشنهاد را رد کردم. ولی آن آقا که آشناییتی هم با ما داشت گفت تو که چنین تابلوهایی خلق کردی شک نکن که این کار را هم میتوانی انجام دهی. اصلا برای شروع کار یکی از دیوارهای دفتر من را نقاشی کن اگر خوب نشد، فوقش دیوار را دوباره رنگ میکنیم. این را که شنیدم نگرانیام برطرف شد. قرار شد خودم طرح را پیشنهاد بدهم. وقتی به دفتر رفتم با توجه به فضا، رنگ پردهها و چیدمان وسایل به نظرم آمد یک طرح اسلیمی برای آنجا قشنگ میشود. خب من سالها پیش خدمت استاد اردشیر تاکستانی تذهیبکار کرده بودم و مینیاتور را هم پیش یکی دیگر از اساتید گذرانده بودم و با این کارها آشنا بودم. خلاصه کار نقاشی دیوار را شروع کردم که در نهایت کار بینظیر و خلاقانهای شد.
بعد از این تجربه، پروژه پیشنهادی نقاشی روی دیوار را پذیرفتم. تا همسرم از سرکار میآمد سارا را به او میسپاردم و به سراغ پروژه میرفتم. یک روز سارا به من گفت وقتی شما میروی من خسته میشوم و حوصلهام سر میرود. تصمیم گرفتم او را هم همراه خودم سر پروژه ببرم. خانم آقاجانی و چند نفر از دوستان دیگرم هم در این کار به من کمک میکردند. نهایتا پروژه تکمیل شد و روز تحویل کار فرارسید و پروژه مورد رضایت صاحبکار قرا گرفت. این پروژه نقاشی که حدود سال 97 انجام شد 5 میلیون به من دادند که در آن زمان و با توجه به اولین تجربه، مبلغ فوقالعادهای بود. موقع دریافت چک، مسئول کار گفتند حالا پروژه بعدی را کی شروع کنیم؟ اما من به خاطر دخترم از ادامه کار انصراف دادم.
بعد از آن مدتی در خانه کلاس نقاشی داشتم تا اینکه مدیر تبلیغاتیام به من گفتند تصمیمت را بگیر. تو خانهداری و رسیدگی به خانه و بچهها و همسرت برایت مهم است از طرفی چند کار را میخواهی با هم انجام دهی. باید روی یکی از کارها هدفگذاری علاقهای داشته باشی و روی یکی دیگر هدفگذاری مالی. من هم از آن به بعد به مراجعینی که از من مشاوره کاری میگیرند همین را میگویم اگر میخواهید پول خوبی به دست بیاورید روی یکی از کارها و علایقتان سرمایهگذاری کنید.
قبلا حس مثبتی به روانشناسی وجود نداشت و مردم فکر میکردند اگر کسی مشکل روانی داشته باشد به روانشناس مراجعه میکند، آیا این تصور اشتباه تغییر کرده است؟
بله، البته به نظرم الان این تفکر قدیمی که دیوانهها یا کسانی که مشکل دارند پیش مشاور میروند به این سمت و سو میرود که پولدارها پیش مشاور میروند. حتما شما هم این حرف را از بعضی افراد شنیدید که میگویند «مگر پولم را از سر راه آوردم که بروم پیش مشاور؟» یعنی خدمات مشاوره به سمت خدمات لاکچری میرود. خدماتی که افراد پولدار و آنهایی که وضع مالی خوبی دارند، به سراغش میروند. و این اشتباه است. خدمات روانشناسی باید خدمات عمومی باشد. به صورتی باشد که همه افراد جامعه بتوانند از آن استفاده کنند.
با توجه به اینکه با افراد زیادی در ارتباط هستید، به نظرتان مهمترین مشکلی که از منظر روانشناسی افراد جامعه با آن درگیر هستند و بروز زیادی دارد چه مشکلی است؟
بهنظر من مهمترین مشکل در اجتماع فعلی ما نشانه گرفتن انگشت به سمت عوامل بیرونی است. اگر این نشانه گرفتن انگشت به طرف عوامل بیرونی یعنی چیزهایی که ما نمیتوانیم در آنها تغییری ایجاد کنیم را به نشانه گرفتن انگشت به سمت عوامل درونی که در حیطه اختیار ما هستند و میتوانیم در آنها تغییراتی بدهیم، منتقل کنیم، مشکلات زیادی حل میشود. ما مبحثی داریم در روانشناسی به نام ACT که مبتنی بر پذیرش است و به تو میگوید چیزهایی که نمیتوانی تغییر بدهی را رها کن و به چیزهایی بپرداز که میتوانی در آنها تغییر ایجاد کنی. مثلا ما رفتار دیگران، افکار دیگران، قد، خانوادهای که در آن به دنیا آمدیم و خیلی مسائل دیگر را نمیتوانیم تغییر بدهیم اما فکر، احساس، رفتار و شخصیت خودمان را میتوانم تغییر بدهیم. اگر یاد بگیریم بهجای گرفتن فلش به سمت بیرون، آن را به سمت درون بگیریم واقعا دنیا جای قشنگتری برای زندگی میشود.
دوره کرونا و تغییراتی که در سبک زندگی ما ایجاد شد، تأثیرات خیلی بدی روی روح و روان مردم بر جای گذاشته است، از منظر یک روانشناس چه صحبتی در این زمینه دارید؟
من معتقدم کسی که بخواهد چیزی را تغییر دهد، راهش را پیدا میکند. اگر هم نخواهد بهانهاش را مییابد. کرونا به نظرم درس خوبی بود در این زمینه. با کرونا سبک زندگی تغییر پیدا کرد. کسانی که با امید تلاش کردند حتی در همین دوران هم به آن چیزهایی که میخواستند و شای بهتر از آن رسیدند. مثلا من معلمی بودم که کرونا او را خانهنشین کرد اما تصمیم گرفتم و مسیر را عوض کردم. در این مسیر حتی سطح درآمد من چندین برابر افزایش پیدا کرد. به قول سهراب سپهری «چشمها را باید شست، جور دیگر باید دید». در دوران کرونا هم اگر چشمها را مقداری بشوییم میبینیم خیلی از کارها را میشود انجام داد. من همیشه میگویم؛ آب راکد مرداب است اگر میخواهیم آب راکد نباشیم باید در جریان باشیم. باید همیشه تغییر را در وجود خودمان، در زندگی، در دنیای اطرافمان به جریان بیندازیم.
کرونا محدودیتهایی برای همه ایجاد کرد اما این مانع کار نیست. اگر کسی بخواهد میتواند با آن و هر مانع دیگری مبارزه کند. نویسنده یک کتاب، حرف قشنگی میزد. او میگفت ما باید تبدیل شویم به آدمهای بدون بهانه. من هم به مخاطبم همیشه میگویم هیچ بهانهای نیاور. اگه نمیتوانی، تو مسیر را درست نرفتی. مقصد مشخص است فقط تو باید راهش را پیدا کنی. مسیر تحول مسیر سختی است مسیر تحول یک مسیر پرمشقت است. من میگویم پر است از چاله، چوله و چاه. خیلی وقتها توقف میکنیم، نمیتوانیم کاری کنیم. ولی باید خود را در مسیر نگه داریم تا بالأخره به آنچه میخواهیم برسیم. به قول قدیمیها دیر و زود دارد اما سوختوسوز ندارد.
برای تربیت فرزندانتان چه اصول تربیتی و چه نکاتی را مدنظر دارید و به کار میگیرید؟
من نکاتی را که از پدر و مادر و یکی از معلمهایم آموختهام به کار میگیرم. اولا مانند پدرم به توانمندی بچهها اهمیت میدهم. یعنی فرزند من اصلا حس نمیکند کاری را نمیتواند انجام دهد.
من معلم خطی داشتم به نام خانم کاشانی که خیلی به ما اهمیت میداد و بی قید و شرط به ما محبت میکرد. وقتی وارد کلاس میشدیم ما را در آغوش میگرفت، اگر خطی مینوشتیم کلی تعریف میکرد و به ما انرژی مثبت میداد. من هم از او یاد گرفتم که فرزندانم، همسرم، دانشجوهایم و... را بی قیدوشرط بپذیرم. یعنی بپذیریم فرزند من یکسری توانمندیهایی دارد و برخی از توانمندیها هم در او نیست. مثلا خیلی از مادرها بهخاطر اینکه فرزندشان درونگراست و در جمع حرف نمیزند ناراحت میشوند ولی باید بپذیرند که این کودک شخصیتش به این صورت است و طول میکشد بتواند با جمعی اخت شود.
ما در نظام تربیتی باید دنیای اطرافمان، اطرافیان و فرزندانمان را نامشروط بپذیریم و به توانمندیهای آنها احترام بگذاریم و آنها را بیقید و شرط دوست بداریم.
از مادرم هم این نکته تربیتی را آموختم که همیشه در دسترس و کنار بچههایم باشم. یعنی بچه مدام اضطراب این را نداشته باشد که وقتی میخواهد کاری انجام دهد مادرش کجاست. البته باید دقت داشت که ما باید در حوزه امن بچهها باشیم نه وسط کارشان. حوزه امن یعنی اینکه در کنارشان حضور داشته باشیم. اگر وسط کار آنها قرار بگیریم توانمندی را از آنان سلب میکنیم ولی اگر در کنارشان باشیم قطعا میتوانیم آنها را پرورش دهیم.
تعریف شما از یک آدم موفق چیست؟
بهنظر من آدمی موفق است که در همه قسمتهای زندگیاش تلاش کند و به پیشرفت برسد و بهترین نوع خودش باشد. قرار نیست آدمها با یکدیگر مقایسه شوند. آدم موفق آدمی است که کاریکاتوری بزرگ نشده باشد. اگر به کاریکاتورها نگاه کنید میبینید قسمتی از تصویر بزرگ کار شده، مثلا آدمی است که یک سر بزرگ دارد اما بقیه بدنش کوچک است. آدم موفق آدمی است که به تناسب به همه اصول و ابعاد زندگیاش بپردازد. معنویت در جای خود، علم در جای خود، رابطه عاطفی با خودمان و دیگران جای خود، پرداختن به ورزش و تغذیه هم در جای خود.
یک توصیه روانشناسانه به عنوان صحبت پایانی به مخاطبان ما هدیه کنید.
نکتهای که خیلی دوست دارم حتما مطرح کنم این است که من زهرا خالقی آدم کاملی نیستم و نمیخواهم هیچوقت ادای یک انسان کامل را دربیارم. به مخاطبانم هم همیشه میگویم قرار نیست همیشه ما بهترین باشیم؛ بهترین همسر، بهترین مادر و... من قرار است در حد توان خودم، در حد کفایت خودم، سعی کنم بهترین نوع خودم باشم ولی ممکن است جاهایی هم نتوانم جایی نتوانم بهترین همسر، بهترین مادر باشم اما همینکه یک حضور مثمرثمر، یک حضور پررنگ داشته باشم حتی اگر در آن لحظه یک اثر فوقالعاده نگذارم بعدا نتیجهاش را خواهم گرفت. ما آدمهای کاملی نیستیم و نمیتوانیم ادای بهترینها را در بیاوریم. مهم آن تلاشی است که برای خوب بودن انجام میدهیم.