بیا که مرهم شوی

فهیمه شاکریمهر
آبجی طاهره از سر سفره بلند میشود و با خنده میگوید: «هنوزم مثل قدیم عادت داری بعد سحری چایی کمرنگ میخوری جواد؟» سرم را تکان میدهم: «ترک عادت باعث مرضه آبجی، اونم این عادت.» بابا بشقاب غذای نیم خوردهاش را عقب میراند: «طاهره بابا من چایی نمیخورم.» از سر سفره بلند میشود و به طرف طاقچه میرود. رادیوی قرمز قدیمی که روی طاقچه است را برمیدارد و مینشیند. به پشتیهای لیلی و مجنون دست بافت مامان تکیه میدهد و پاهایش را دراز میکند. یادش بخیر این پشتیها را مامان با من و آبجی طاهره بافت. مامان نقشه میزد و خانههای خالی که ساده بود را من و آبجی طاهره پر میکردیم. بابا طرح آن را دوست نداشت اما به خاطر مامان حرفی نزد و مخالفتی نکرد. زنی در طرح نقشه بود که انگار بیمار بود یا گریان، سرش پایین بود و مردی که در کنارش شانه به شانه او بود به او کاسهای آب میداد. پشت سرشان کوه و رود بود. مامان که دید بابا زیاد از این طرح خوشش نمیاد، یک جفت روپشتی قلاببافی بافت و روی پشتیها انداخت. بابا رادیو را روشن میکند و کنارش روی زمین میگذارد. صدای قارقار رادیو قاطی دعای سحر میشود و صدا در کل خانه میپیچد. این رادیو را همیشه دوست داشتم. هنوز به سن تکلیف نرسیده بودم که بابا و مامان به سفر حج رفتند. این رادیو را از مکه خریدند. جای نوار کاست هم داشت. بابا بعد از سفر حج اولین باری که به شهر رفت چند تا نوار کاست خرید. نوارها صوت قرآن بود. یادم نیست با صدای کدام قاری بود. یک روز نوبت من بود با رادیو نوار قرآن گوش کنم یک روز نوبت آبجی طاهره. قرار بود هر جزء قرآنی که حفظ میکنیم در برابرش از بابا جایزه کوچکی بگیریم. من و آبجی طاهره با هم مسابقه گذاشته بودیم چون دلمان جایزه بزرگتر میخواست. من دلم دوچرخه میخواست و آبجی طاهره گوشواره. فکر کنم چهار پنج جزء حفظ کرده بودیم که بابا برای من دوچرخه خرید و برای آبجی گوشواره. مامان سادات به گوش بابا رسانده بود. بابا هم گوشواره و دوچرخه را به ما داد و گفت: «میخواستم ده جزء که حفظ کردید بخرم اما مامان ساداتتون ضمانت کرد که شما زودتر جایزه اصلی رو بگیرید.» آبجی طاهره را نمیدانم اما من روی هم رفته فقط توانستم نه جزء حفظ کنم. بابا هیچوقت نگفت چرا حفظ قرآن را رها کرد. ولی به خودم قول دادم بقیه قرآن را حفظ کنم، اما نمیدانم چرا هیچوقت نشد به قولم عمل کنم. آبجی طاهره با سینی چای از آشپزخانه بیرون میآید: «بابا نصف غذات باز موند. دست پخت من رو دوست نداری حتما!» بابا مفاتیح را از روی میز تحریر کنار دستش برمیدارد و باز میکند: «دستت دردنکنه خوب بود بابا. بیمادرت غذا از گلوم پایین نمیره. چهل ساله عادت کردیم ماه رمضان رو با هم...» سکوت میکند. آبجی سینی چای را کنار سفره میگذارد. بشقابهای خورشت قیمه و دیس برنج را از سفره برمیدارد و زیرلب میگوید: «یک هفتهست من اومدم وضع خوراکش همینه. داداش میترسم مریض بشه.» خم میشوم و لیوان چایی کمرنگ را از داخل سینی برمیدارم و بلند میگویم: «شما همیشه به ما میگفتید گر صبر کنی ز غوره حلوا سازم. حالا هم این ماه رمضان مثل همه ماه رمضانهاست، فرقی نداره. چند روز دیگه صبر کنید مامان سادات مثل قدیم کنارتون سر سفره میشینه.» بابا مفاتیح به دست از جا بلند میشود: «خیلی فرق داره بابا. دو تا ماه رمضانه همه چیز فرق کرده. همه جا که دقالبابه. همه میترسند. نه مثل قدیم نماز جماعتی نه دعایی... لعنت به این درد بی درمون که بدبختمون کرد.» دعای سحر به نیمهها رسیده است. چای را میخورم و میگویم: «همه جا همینه دیگه. فعلا چاره چیه. غیر کرونا هم البته زیاد فرق نمیکرد. مردم دیگه گرفتارند مثل قدیم وقت نماز جماعت و چی و چی ندارند. زندگیها عوض شده.» بابا تلخ میخندد: «دست شما درد نکنه دیگه جوادآقا. رفتید شهر امروزی هم شدید. شما که نون حلال من رو خوردی، سادات خانم بیوضو یکبارم شیر بهت نداد این شدی، بچههای الان که معلمشون تویی که نماز جماعت رو چی و چی میدونی خدا داند چه شوند.» به طرف اتاق مادر میرود و شروع به استغفرالله گفتن میکند. آبجی طاهره نیمخیز میشود. لیوان چای خالی را از جلویم برمیدارد و با غیظ میگوید: «گفتم بیای مرهم بشی نه درد.» از جا بلند میشوم و تند میگویم: «من مگه گفتم شهریها نماز و قرآن نمیخونند؟ میخونند دین و ایمان هم دارند. فقط...» بابا میپرد وسط حرفم: «فقط وقت ندارند برن مسجد. حرفت این بود دیگه. میخواستی من رو آروم کنی که بیخیال بسته بودن و خرابی مسجد بشم.» آبجی طاهره رو به بابا میگوید: «خرابی سقف مسجد که غصه نداره، زود درست میشه. پدرشوهرم گفت ده روز اول ماه مبارک رو کار دیگه قبول کرده نمیتونه بیاد. محمدحسن از مأموریت برگرده باباش رو میاره که کار تعمیرات مسجد رو شروع کنند.» بابا تقهای به در اتاق مامان سادات میزند: «میدونم بابا، محمدحسن به خودمم گفت اما هم دیره هم با این اوضاع مردم میترسند بیان توی محیط بسته و کوچیک مسجد.» تقه دوم را محکمتر میزند: «سادات خانم بیداری؟ وقت اذانه.» در اتاق باز میشود. مامان سادات ماسکزده از اتاق بیرون میآید: «بیدارم حاجی. این بچهها به خاطر من و شما وسط کار و زندگیشون اومدند کمتر به جونشون غر بزن.» آبجی طاهره بلند میشود و به طرف مامان میرود: «این چه حرفیه مامان. چه کاری مهمتر از شما. تازه دیرم اومدیم. من کارگاه رو ماه رمضان تعطیل کردم که با خیال راحت روستا بمونم، محمدحسنم که از مأموریت برگرده میاد اینجا. جوادم که اومده بمونه. بذارید کمکتون کنم.» مامان سادات خودش را عقب میکشد و به طرف حیاط میرود: «خوبم مادر. کمک نمیخوام. دو هفته گذشته. بیخود نذاشتی روزه بگیرم وقتی دیگه بهترم. برم وضو بگیرم چهار رکعت نماز بخونم غم این روزه نگرفتن از دلم بره.» آبجی طاهره میگوید: «حالا چند روز دیگه رو هم دکتر گفت ملاحظه کنید بعدش دیگه سادات خانم آزاده. دیگه هم توی خونه ماسک نزنید.» از آبجی طاهره میپرسم: «از سر شب که اومدم هر کاری کردم اینترنت وصل نشد...» بابا میپرد وسط حرفم: «همین طوفان ماه قبل و خرابی سقف مسجد که شد یک سری سیم و میمها خراب شدند هنوز درست نیستند. خداروشکر بلایی سر کسی نیومد.» میگویم: «ای بابا پس من کلاس و درس بچههای مردم رو چکار کنم؟ همه درس و زندگی توی این ایام کرونا با اینترنته. به امید اینترنت از شهر اومدم.» بابا به طرف حیاط میرود: «طفلک بچههای این روستا خیلی وقته درست حسابی کلاس درس ندارند.» آبجی طاهره میگوید: «برو سمت تپه دوقلو. فکر کنم اینترنت اونجا درست باشه.» وضو میگیرم. لبتاپ و موبایل و کیفم را برمیدارم. آبجی طاهره میگوید: «زوده از الان کجا میری؟» میخندم و آرام میگویم: «میرم کمتر غرغرهای بابا رو بشنوم.» آبجی طاهره اخم میکند: «برو خجالت بکش. خوبه میدونی بابا اهل غر زدن هیچوقت نبود. شرایط روزگار...» دستهایم را بالا میبرم: «بله آبجی شوخی کردم خودم میدونم کرونا همه رو بیاعصاب کرده تو رو بیشتر از همه البته، طفلک محمدحسن و شاگردهات.» از در بیرون میزنم و با صدای بلند میگویم: «زودتر میرم تپه دوقلو به یاد قدیم، که زودترم کارهای عقب موندهام رو انجام بدم.» آبجی طاهره دنبالم میدود و آرام روفرشی کوچکی را سمتم پرت میکند: «زیرانداز یادت رفت آقای معلم.» روفرشی را میگیرم: «ممنون خانم هنرمند.» صدای اذان در کل روستا میپیچد. به طرف تپه دوقلو حرکت میکنم. من و آبجی طاهره این اسم را روی این دو تپه بهم چسبیده گذاشتیم. آبجی طاهره میگفت: «اینها هم انگار مثل من و تو دوقلو هستند.» بعد از مدرسه هر روز به تپه دوقلو میرفتیم. مشقهایمان را شریکی آنجا مینوشتیم و به خانه میرفتیم. آبجی طاهره درس و مدرسه را دوست نداشت و من برعکس او بودم. از همان روزها بود که آرزوهایمان را با هم ردیف میکردیم. رؤیاهای من در درس میگذشت و رؤیای آبجی طاهره در هنر. هر دو دانشگاه قبول شدیم و به شهر رفتیم. هر دو هم معلم شدیم. من معلم عربی و آبجی طاهره معلم هنر از نوع صنایع دستی. هنرهایی که همیشه دوست داشت، قالیبافی و گلیمبافی و... . زیرانداز را پهن میکنم و نماز صبح را میخوانم. هوا دارد روشن میشود که اینترنت موبایلم را چک میکنم. خدا را شکر میکنم که اینترنت اینجا درست است. لبتاپ را روشن میکنم. نمیدانم چند ساعت گذشته که پشت سرم سروصدایی بلند میشود. برمیگردم و به دو پسر و یک دختری که کمی آنطرفتر از من روی تپه نشستند نگاه میکنم. دختر انگار بزرگتر از پسرهاست. هر سه تای آنها ده دوازده سال بیشتر ندارند. دختر میگوید: «ببخشید آقا معلم اینها سروصدا کردند حواس شما پرت شد. داشتیم به درس شما گوش میدادیم.» بعد به پسرها اخم میکند: «شما دو تا همیشه دردسر درست میکنید.» هاج و واج نگاهشان میکنم: «شما از کی اینجا هستید؟» پسر موفرفری میگوید: «از وسطهای تمرین سوم.» آن یکی پسر که تپلی است، میگوید: «نخیر تمرین چهارم. اجازه آقا این درس اسمش چیه؟» میخندم: «عربی. شما که هنوز ابتدایی هستید از این درسها ندارید پس چرا نشستید گوش میدید؟ برید سر درس و کلاس خودتون.» دختر سرش را زیر میاندازد: «ما چند وقته کلاس نداریم.» یاد حرف بابا میافتم. از دختر میپرسم: «چرا ندارید؟ کلاس مجازی ندارید مگه؟» پسر موفرفری میگوید: «مجازی رو شریکی داشتیم که الان اونم نداریم.» با تعجب میگویم: «شریکی دیگه چه مدلیه؟» دختر با غیظ به پسرها نگاه میکند. پسرها سرشان را زیر میاندازند. دختر میگوید: «ما پنج تا دانشآموز ابتدایی بودیم که یک موبایل داشتیم و یک تبلت. با هم شریکی مجازی درس میخوندیم.» میگویم: «شما که سه تا هستید؟» آن یکی پسر میگوید: «صادق قهر کرده بهخاطر خواهرش نمیاد. خواهرشم که نمیتونه بیاد.» دختر به پسرها اشاره میکند و بلند میگوید: «همش تقصیر شما دو تا بود. آقا معلم این مرتضی داداشمه و اون مو فرفری امید پسرخالمه. طوفان که شد، اینترنت روستا قطع شد. مجبور شدیم هر روز بیاییم بالای این تپه. یک روز اینها با صادق دعواشون شد، هانیه هم ترسید پاش لیز خورد از این تپه افتاد و پاش شکست. تبلت اونها هم افتاد و خراب شد. منم هواسم رفت به هانیه موبایل ما هم افتاد و خراب شد.» امید با خنده میگوید: «از بس این مینا و هانیه ترسو و دستوپا چلفتی هستند.» مرتضی هم آرام میخندد. میپرسم: «پس درسهاتون رو چکار میکنید؟» امید جوابم را میدهد: «هیچی فعلا موبایل و تبلت نداریم. چون باباهاشون برای کار رفتند شهر. باید حقوق بگیرند و برگردند اونوقت تازه اگر تنبیهشون نکنند، پول تعمیر موبایل و تبلت رو بدن باز ما میتونیم درس بخونیم.» به قیافه هر سهتای آنها نگاه میکنم. مینا میپرسد: «مامان ساداتتون خوب شد؟ هر سال ماه رمضان به ما دخترها قرآن یاد میدادند حیف امسال نمیشه.» میپرسم: «چرا نمیشه؟» دختر میگوید: «خودشون چند روز پیش که براشون غذا آوردم گفتند نمیشه چون مسجد ما خرابه. مامان ساداتم که کرونا گرفته همش میترسه هنوز مریض باشه به ما هم بده. هر روزم که براش غذا میآوردیم نمیذاشت نزدیکش بشیم.» با تعجب میگویم: «تو غذا میبردی؟ هر روز؟» دختر میخندد: «نه من که هر روز نمیبردم. نوبتی هر کدوم از ما یعنی من و دوستام. آخه مریض بودند. خب اهالی روستا نگرانشون بودند.» حالا میفهمم در نبود من و آبجی طاهره کی مراقب بابا و مامان سادات بوده و چرا مامان زود خوب شده است. مرتضی مینشیند لبه روفرشی و نفسنفس میزند: «آقا معلم چرا شما معلم ما نمیشید؟» مینا میگوید: «چون آقا معلم، معلم بچههای شهره.» امید میخندد: «خب حالا چند روزم معلم بچههای روستا بشه.» باد خنکی به صورتم میخورد. صدای اذان ظهر بلند میشود. خوبی آبوهوای روستا همین است که سر ظهر هم میشود بیرون ماند و هلاک نشد. هنوز توان درس دادن دارم. بطری آبی را از داخل کیفم بیرون میآورم. آستینهایم را بالا میزنم: «تا من وضو بگیرم و نماز بخونم شما برید دفتر و کتابتون رو بیارید. ماسک هم یادتون نره.» چشمهایشان از خوشحالی برق میزند. نمازم تمام نشده صدای هر سه تای آنها از پشت سرم بلند میشود: «قبول باشه آقا معلم.» برمیگردم که جوابشان را بدهم بابا را پایین تپه دوقلو میبینم. هاجوواج نگاهم میکند. یک نگاه به من میکند و یک نگاه به بچهها که با دفتر و کتاب روی روفرشی نشستند. بلند میشوم و به او سلام میکنم. جواب سلامم را زیرلب میدهد. راه میافتد و میرود. دو ساعتی به بچهها درس میدهم. لب و دهانم خشک شده است که میگویم: «برای امروز بسه. از فردا که صادق و هانیه رو آوردید ساعت کلاس رو بیشتر میکنیم.» مینا میگوید: «هانیه که نمیتونه بیاد آخه پاش...» از جا بلند میشوم و وسایلم را برمیدارم: «کمکش کنید مگه دوستتون نیست.»
راه میافتم و از تپه دوقلو پایین میروم. به سرم میزند سر راه سری به مسجد بزنم و خرابی سقف را ببینم. کوچه پس کوچههای خاکی قدیم را که حالا همه آسفالت شده است را رد میکنم. چقدر در این کوچهها لیلی و فوتبال بازی میکردیم. بابا که برایم دوچرخه خرید آن را نوبتی به همه بچهها قرض میدادم. آن زمان فقط من دوچرخه داشتم و دوچرخه برایمان جذاب بود. بابا وقتی متوجه کارم شد، کلی خوشحال شد. وارد کوچه مسجد میشوم. درازی این کوچه را همیشه دوست داشتم. یک کوچه دراز و طولانی که جز مسجد خانهای در آن نیست. از جلوی در مسجد تا آخر کوچه هر کسی حق داشت با دوچرخه برود و برگردد، بقیه هم او را تشویق میکردند. چند قدم بیشتر برنداشتهام که میایستم. بابا چند روفرشی و گلیم را داخل فرغون گذاشته و به طرف مسجد میرود. خیس عرق شده است و نفسنفس میزند. میایستد و ماسک را از جلوی دهانش پایین میکشد. هر چه از اینجا نگاه میکنم خرابی سقف را نمیبینم. در مسجد بسته است، اما کوهی از خاک و کاهگل گوشه ایوان کوچک مسجد جمع شده است. کلی قرآن و رحل هم جلوی ایوان مسجد است. بابا از داخل فرغون یک گلیم برمیدارد و شروع به باز کردن آن میکند. گلیم را روی زمین پهن میکند و به سراغ گلیم بعدی داخل فرغون میرود. گلیم بعدی را با فاصله از گلیم قبلی روی زمین پهن میکند. دوباره نفس نفس میزند. به طرف ایوان مسجد میرود و کنار قرآن و رحلها روی زمین مینشیند. دستمالی از جیب درمیآورد. قرآن سبز رنگ که بزرگتر از بقیه قرآنهاست را برمیدارد و میبوسد. دستمال را روی قرآن میکشد و غبار روی آن را پاک میکند. از کارهای او سردرنمیآورم. راه میافتم و جلوتر میروم. چهار رحل برمیدارد و هر چهار گوشه گلیم یک رحل میگذارد. قرآن بزرگ را روی رحل بزرگتر میگذارد. از بس مشغول کار است من را نمیبیند. مثل قدیم که هر وقت مشغول کار در باغ بود متوجه شیطنتهای من و آبجی طاهره نمیشد، ما میتوانستیم هر چقدر دلمان میخواهد از درختها آویزان شویم و با دادوفریاد مامانسادات فرار کنیم. بابا دوباره به طرف فرغون میرود و روفرشی را برمیدارد. جلو میروم و روفرشی را از دست او میگیرم: «بابا چه کار میکنی با زبون روزه؟ کوچه رو چرا داری فرش میکنی؟» سرش را بالا میآورد و با لبخند نگاهم میکند. جواب من را نمیدهد و به پشت سرم نگاه میکند: «بچهها برید در خونه همه و بگید از امروز دو ساعت به افطار همینجا توی هوای آزاد و با فاصله و ماسک قرآن میخونیم و بعدم نماز جماعت مغرب.» به پشت سرم نگاه میکنم. امید و مرتضی و مینا از پیچ کوچه میدوند و فرار میکنند. بابا دستی روی شانهام میزند: «شیر سادات خانم حلالت.»