کد خبر: ۳۲۲۷
تاریخ انتشار: ۲۴ مهر ۱۳۹۸ - ۱۸:۰۸

روزهای روشن

صفحه نخست » داستان دنباله دار

صدیقه شاهسون

خلاصه داستان:

شرایط بد و احتمال خطر،‌شیدا و ننه حوا را راهی سفر می‌کند، آن‌ها اول به اصرار ننه حوا به امامزاده داود می‌روند. پیرزن می‌خواهد چندروزی وقت بخرد تا شیدا از خیر دیدن خانواده پدریش بگذرد. اما شیدا دست بردار نیست و ننه حوا را به دنبال خود به قم می‌کشاند...

و اینک ادامه داستان...

قسمت هفتم

شیدا و ننه حوا نزدیکی حرم مسافرخانه‌ای پیدا می‌کنند. اتاق می‌گیرند و قرص‌های آرام‌بخش میگرن پیرزن، به زور او را به خواب دعوت می‌کند. شیوا همین که از خواب بودن ننه حوا مطمن می‌شود از مسافرخانه بیرون می‌زند. یکی دو ساعتی به غروب آفتاب باقی مانده. اوضاع شهر آرامش یافته و مردم مشغول کار و بار خود هستند. ماشین‌های جیب ارتش با سربازهایی که مثل کلاغ خبرچین همه جا را دید می‌زدند، گوشه و کنار به چشم ‌می‌خورد. از این فاصله گنبد طلایی حضرت معصومه‌سلام‌الله‌علیها با پرچم سبز افراشته نمایان است. شیدا سمت حرم قدم برمی‌دارد. سرنوشت پدر و مادرش و همان سؤال همیشگی بند می‌شود و زمین گیرش می‌کند. دور و برش را نگاه می‌کند. راهی به جز پرسیدن و سؤال ندارد. خودش را توی بقالی کنار خیابان می‌رساند. نگاهی مصنوعی به جعبه‌های سیب‌زمینی، پیاز و میوه‌های چیده شده جلوی دکان می‌اندازد و ژست خریدارها را به خودش می‌گیرد. چند پیاز را زیر و رو می‌کند. شاید مادرش هم روزی مثل او جلوی همین بقالی‌ها در این شهر مشغول خرید می‌شده. حتما پدر از این کوچه‌ها گذر می‌کرده و به چاپخانه وکیلی می‌رفته... شیدا با خودش رویا پردازی می‌کند و دیگر طاقت نمی‌آورد. پیازها را به دل جعبه برمی‌گرداند.

ـ سلام آقا... شما چاپ خونه وکیلی می‌شناسین؟

پیرمرد بقال که با وسواس مشغول کادو کردن کله قندی روی میز چوبی است. تا کارش را تمام نمی‌کند دل به حرف‌های دختر نمی‌دهد. شیدا نگاهی سرسری به همه اجناس ریز و درشت توی بقالی می‌اندازد. نگاهش از روی پاکت‌های زرد رنگ چای، قوطی شکر پنیر، دسته آب‌نبات‌های خروس قندی می‌گذرد و دوباره به چهره چروکیده پیرمرد با کلاه سبز بافتنی‌اش که نشان از سید بودنش دارد، می‌چسبد.

ـ پدر جون شما چاپ‌خونه وکیلی این دور بر می‌شناسی؟

پیرمرد از زیر شیشه‌های قطور عینکش سر تا پای شیدا را به چشم خریدار می‌نگرد.

ـ با چاپ خونه چیکار داری دختر جون؟

ـ دنبال کسی می‌گردم.

ابروهای پر پشت پیرمرد توی هم می‌رود و خلقش تنگ می‌شود.

ـ دختر جون پی دردسر نگرد. نیروهای ارتش تو همه خیابونای شهر ولواند! تودنبال چاپ‌خونه‌ای می‌گردی که نقطه ضعف ارتشه! می‌دونی داری چوب تو لونه زنبور می‌کنی؟

شیدا بند کیفش را محکم می‌گیرد. این پا و آن پا می‌کند. از اینکه به بن‌بست خورده کلافه می‌شود.

ـ پس من چطوری چاپ‌خونه وکیلی رو پیدا کنم؟

ـ نمی‌دونم دختر جون. به هر حال من کمکی نمی‌تونم بهت بکنم.

شیدا از مغازه بیرون می‌زند. دل و دماغ رفتن به مسافرخانه با اتاق‌های تنگ و نمورش را ندارد. سمت حرم راه می‌افتد. جلوی در ورودی می‌رسد. زنی که موهای مش زده‌اش تا روی شانه‌هایش ریخته توجه‌اش را جلب می‌کند. زن جوان کت شلوار زرشکی به تن دارد و ناخن‌های بلند لاک زده‌اش توی چشم می‌زند. زن جلوی حرم می‌رسد از چوب لباسی کنار در چادر گل‌داری انتخاب می‌کند و ناشیانه روی سر می‌اندازد و وارد حرم می‌شود. شیدا از احترامی که زن جوان برای حرم به خرج داده، خرسند می‌شود. چشمش هنوز دنبال اوست که خودش را روبه‌روی ضریح می‌بیند.

زل می‌زند به مشبک‌های ضریح.

ـ سلام خانم جون... دلم خیلی گرفته... کی از این موش گربه‌بازی‌ها راحت می‌شیم... چرا هر وقت از ننه حوا سراغ مامان ریحانه و بابا جلال رو می‌گیرم دستپاچه‌ می‌شه و رد گم می‌کنه؟ چی می‌شد لااقل یکی‌شون کنارم بود؟ تو این روزا بیشتر جای خالی پدر و مادرم رو احساس می‌کنم.

سرم گرم شده بود دردم یادم رفته بود که سمیه نیس شده. این بی‌خبری داره من و دیوونه می‌کنه... اگه شهید شده باشه؟ چطوری تو چشای مامانش نگاه کنم!

درد دل شیدا تمامی ندارد. قدری که سبک می‌شود به فکرش می‌رسد باز هم به پیرزن متوسل شود تا شاید راهی برای یافتن گمشده‌هایش بیابد.

یکی دو روزی طول می‌کشد که پیله اصرار شیدا پروانه بشود و بیفتند دنبال آدرسی که ته ذهن پیرزن از خانه پدربزرگ پدری‌‌اش مانده. ننه حوا به خیال اینکه تابی توی کوچه‌ها می‌خورد و حتما با گذشت چند سال خیلی چیزها تغییر کرده است؛ دنبال شیدای آدرس به دست راه می‌افتد. هر چه پرس و جو می‌کنند بر عکس تصور زن پیدا کردن خانه قدیمی کنار مسجد و کوچه طاقی میرزا باقر خیلی هم سخت نیست.

کوچهای که عریضتر از بقیه کوچههایی که تا حالا طی کرده بودند به نظر می‌رسد. تنها تفاوت این مکان با سال‌های گذشته، گل دسته‌های مسجد است که به دست بناها کمی قد کشیدند و کاشی‌کاری شده‌اند. ننه حوا از نفس می‌افتد، روی سکوی خشتی جلوی خانه‌ای که شبیه خانههای قدیمی و روستایی است می‌نشیند. حس خوبی ندارد. این سکو او را به روزهایی می‌برد که با شوهرش زنبیل سوغات پر می‌کرد و به دیدار ریحانه جوانش جلوی همین خانه می‌رسید. به خاطر دارد همیشه به اینجا که می‌رسید مدام به غلام شوهرش پیشنهاد می‌داد.

ـ آقا غلام بیا یه خونه برا بچه‌ها اجاره کنیم برای خودشون مستقل بشن دیگه ریحانه مجبور نباشه کم محلی‌های فامیلای شوهرش رو تو این خونه تحمل کنه. به خدا جلال هم پا کاره ولی دستش خالیه. می‌گه با درآمد چاپخونه نمی‌شه ‌اجاره خونه داد.

آقا غلام لبخند می‌زد و می‌گفت:

ـ بیا حوا... بیا بریم. تو وظیفه‌ات اینه که گاهی یه سری به دخترت بزنی... خودشون می‌دونن چطوری مشکلاتشون رو حل کنن! دنیا دو روزه ارزش کدورت نداره...

حالا که پیرزن فکر می‌کند تازه می‌فهمد که دنیا واقعا برای غلام و جلال و ریحانه دو روز بود. سال چهل و یک بود که معدن ریزش کرد و آقا غلام همان جا نفسش دیگر بالا نیامد. تنهایی ننه حوا بهانه شد تا جلال دستش را توی چاپخانه دیگری در تهران بند کند و زار و زندگی و ریحانه و شیدا را به تهران ببرد. شیدایی که بعد از به دنیا آمدنش در قم اوضاع خانواده پدری را به هم ریخته‌تر کرده بود.

پیرزن همان‌طور که روی سکو نشسته سوار قطار افکارش شده و ریل خیال او را به سال‌های دور کشانده و دارد به ایستگاهی می‌رساند که جز غم و غصه برایش چیزی ندارد.

شیدا خودش را کنار پیرزن جا می‌دهد.

ـ ننه حوا دلم شور می‌زنه.

ـ منم همین‌طور مادر... کاش منصرف می‌شدی برگردیم.

پیرزن خدا خدا می‌کند شیدا در بزند و کسی در را باز نکند تا دیگر زور شود و قید آنجا را بزنند.

شیدا بین در زدن و نزدن مانده است که ناگهان لنگه در چوبی حیاط باز می‌شود و پیرمردی عصا به دست با کلاه پشمی بر سر پا توی درگاهی می‌گذارد و می‌خواهد از خانه خارج شود که نگاهش در نگاه شیدا و پیرزن قلاب می‌شود. شیدا بی‌اختیار سر پا می‌ایستد و با لکنت سلامی از دهانش می‌افتد:

ـس..سلام.

پیرمرد با کنجکاوی او برانداز می‌کند:

ـ سلام باباجون، با کسی کار داشتی؟

نگاه دختر به شال پشمی مرد که دور کمرش بسته می‌چسبد و با اشاره جواب را از دهان ننه حوا می‌خواهد. پیرزن خودش را روی سکوی نمدار جا به جا می‌کند. با دیدن پیرمرد خاطرات نکمدان می‌شوند و به جان زخمش دلش می‌افتند:

ـ سلام عمو قدرت. بایدم بعد این همه سال بچه جلال و ریحانه رو نشناسی!

پیرمرد برای چند ثانیه بی‌حرکت می‌ماند و پلک‌هایش خشک می‌شود. دستش سمت حلزونی گوشش می‌رود، شک می‌کند. شاید درست کار نکرده باشد.

پیرزن با لحنی حق به جانب تکرار می‌کند.

ـ چیه عمو قدرت فکر نمی‌کردی مثل چشام از یادگار بچه‌ها مواظبت کرده باشم و این قدی شده باشه؟! پیرمرد که از سالم بودن سمعک مطمئن شده سعی می‌کند تعادلش به هم نخورد. به درگاهی تکیه می‌کند:

ـ درست میگه دختر جون؟ تو بچه جلال منی؟

دختر مردد می‌ماند. شبیه همین سؤال هم در ذهن او رژه می‌رود. نمی‌داند با توصیفاتی که ننه حوا از آن‌ها کرده عکسل‌العملشان چه باشد.

ـ بله...م... من شیدام.

لبخند روی صورت بی‌احساس پیرمرد می‌جوشد.

ـ ماشاالله باباجون چه بزرگ شدی. خدا بگم این کلثوم رو چیکار کنه که ما رو از دیدن تو این همه سال محروم کرد...

پیرزن حق به جانب وسط حرفش می‌پرد.

ـ بله آقا قدرت چی خیال کردی. میبینی چه دسته گلی شده؟

مرد سرش را زیر می‌اندازد.

ـ خدا ما رو ببخشه حاج خانم. چقد شکسته شدین؟ چقد زود گذشت؛ چقد سخت گذشت! چقد بد گذشت!

پیرزن سر پا می‌شود.

ـ عمو قدرت حال زنت چطوره؟ این دختر چند وقته پاشو کرده تو یه کفش که می‌خواد شما رو ببینه. خدا کنه کلثوم دس از کینه‌هاش برداشته باشه و نو‌ه‌اش رو تحویل بگیره. اگه بفهمه ما اینجاییم میذاره بیایم تو یا مثل شیش سال پیش منو از این درگاهی بیرون می‌کنه؟

شیدا با ذهن پر از سؤالش به پیرزن خیره می‌شود. ننه حوا دستی به علامت صبر بالا می‌برد.

ـ من به این دختر نگفته بودم شیش سال پیش چطوری منو از این خونه روند. خیال کرد اومدم خرجی بگیرم، خبر نداره که شیدای من الان یه ساله که دانشگاه قبول شده داره معلمی می‌خونه!

دستان چروکیده پیرمرد دستمال می‌شود و دانههای درشت عرق را با اشک‌های جوشیده کنار پلک‌هایش از صورتش محو می‌کند.

ـ بسه دیگه حاج خانم بیشتر از این لجن گذشتهها رو هم نزن. چند وقته که کلثوم چشاش آب سیاه آورده و داره کور میشه، هی خودشو لعنت می‌کنه میگه آه شیدا سوی چشمای منو داره می‌گیره.

صدای بلند زنی رشته کلام مرد را از هم می‌گسلد.

ـ قدرت هنوز نرفتی؟ صدات که هنوز می‌یاد! با کی داری حرف می‌زنی؟

ـ مهمون داریم زن.

ـ مهمون؟ کیه؟

ـ اگه بگم باور نمی‌کنی. الان تعارفشون می‌کنم بیان بالا.

همین که پیرزن و شیدا می‌خواهند داخل خانه شوند، پسرک نوجوانی کلاه پشمی به سر دوان دوان نزدیک خانه می‌شود. گونههای پر از کک و مکش در اثر نفس نفس زدن‌هایش بالا و پایین میشود. جلوی در خانه می‌ایستد.

ـ عمو قدرت خبرو شنیدی... جمال پسر رضا قصاب تو راهپیمایی تهرون کشته شده... میگن... ه... ه... هم... همه می‌گن شاید جنازه شو فردا بیارن.

همین که پسرک خبر را می‌گوید، راهش را می‌گیرد و به سرعت در پیچ کوچه گم می‌شود. انگار با خودش مسابقه گذاشته است که هر چه زودتر خبر را به گوش همه مردم محل برساند. دنیا بر سر پیرزن آوار می‌شود. زمین و آسمان دور سرش می‌گردد. تصویر روزی که خبر تیر باران شدن مردم در خیابان‌های تهران به گوشش رسید، برایش زنده می‌شود. ارتعاش پاهایش تعادلش را برهم می‌زند. چشمانش سیاهی می‌رود. زور عصای چوبی‌ به نگه داشتن سنگینی هیکل پیرزن نمی‌رسد. روی زمین می‌افتد.

پیرمرد دست پاچه می‌شود و به هر طرف می‌چرخد.

ـ ای دل غافل! چت شد حوا خانم.

رو به شیدا که او هم دست کمی از خودش ندارد اشاره می‌کند.

ـ دخترم بیا کمک کن ببرش تو. بدو... برو تو اتاق قندون کنار سماوره، یه کم آب قند براش بیار.

قدش تا می‌شود و توی کوچه دید می‌زند.

ـ به زمین گرم بخوری بچه! مگه خبر بد رو این‌طوری به آدم میگن؟

شیدا که پایش به زمین چسبیده است سر جا خشک شده و از جا تکان نمی‌خورد.

پیر‌مرد که حال خراب زن را می‌بیند داد می‌کشد.

ـ پس چرا خشکت زده باباجون دِ برو دیگه...

شیدا با تردید پا توی حیاط خانه می‌گذارد. به طرف چند پلهای که به ایوان خانه و سپس دو اتاق کوچک ختم میشود می‌رود. از پلهها بالا می‌رود و من و من کنان می‌گوید:

ـ حاج خانوم... کلثو...م... خانوم

هر چه می‌کند کلمه مادربزرگ در دهانش نمی‌چرخد. همه جا برایش غریبی می‌کند. این که پا توی خانه پدری‌اش گذاشته در ذهنش هضم نمی‌شود. از خانواده پدریاش فقط یک تصویر گنگ و محو به خاطر دارد. تصویری که همیشه ننه کلثوم در آن جایی نداشت. خانوادهای که هیچ‌وقت چشم دیدن او را نداشتند. لنگه در دو تکه چوبی اتاق درز پیدا می‌کند و کمی بعد چهره پیرزنی قد بلند که چوب دستی در دست دارد و احتیاط می‌کند پایش به لبه درگاهی اتاق گیر نکند، پیدا می‌شود.

ـ کیه قدرت... تویی ستاره. اگه اومدی تخم‌مرغ ببری باید دست خالی برگردی. عمو قدرت داشت میومد بقالی به بابات که بگه مرغامون دیگه تو سرما تخم نمیذارن منتظر نباشه.

هر چه گوش می‌کند جوابی نمی‌شنود.

ـ شنیدی چی گفتم دختر؟

دختر جوان نگاهی به ننه حوا که جلوی در حیاط بی حال افتاده می‌کند و نگاهی به ننه جان کلثوم که بال‌های روسری گلدارش پشت گردنش گره خورده.

ـ ببخشین یه لیوان آب قند...

پیرزن گوش‌هایش را تیز می‌کند و از اتاق بیرون می‌آید.

ـ صدات که به ستاره نمیخورده. توهمون مهمونی که قدرت میگه؟

ـ ننه حوا حالش به هم...

پیرمرد داد می‌زند:

ـ برو تو دخترم. آدم خونه خودش که تعارف نداره بابا جون. زودتر بیار بهش بده حالش بهتر شه.

شیدا با ترس پا توی اتاق می‌گذارد و به طرف سماور نفتی که روی میز کوچکی کنار اتاق جا داده شده، می‌رود. استکان را از دل سینی برنجی می‌گیرد و حبههای قند را داخل لیوان آب به نابودی می‌کشاند. از کنار مادر پدری‌اش می‌گذرد و به سرعت لیوان را به لب‌های سفید مادر مادری‌اش می‌چسباند.

ـ ننه حوا پس چتون شد؟ زودتر بخورین حالتون بیاد سر جا.

با پشت دست چند ضربه آهسته به گونههای تو رفته و چروکیده‌ او می‌زند.

ـ ننه حوا صدامو میشنوی؟

ننه کلثوم که کنار تیرک چوبی مانده همان‌طور با حرکت سرش و چشم‌هایی که فقط چند سیاهی را در تصویر خاکستری حیاط می‌بیند دنبال صدا میگردد، می‌پرسد:

ـ قدرت اونجا چه خبره... شیدا کیه؟

ننه حوا با خوردن آب قند جان به چشم‌هایش می‌آید. خودش را عقب می‌کشد و کمرش را به دیوار می‌چسباند.

ـ شیدا مادر نکنه خدایی نکرده ساواک دنبالمون باشه پیدامون کنه. من دلشوره دارم؟

شیدا با خونسردی به او کمک می‌کند که از جا بلند شود.

ـ اینا چیه می‌گی ننه حوا. نگران نباش کسی چه می‌دونه ما الان کجاییم.

ننه کلثوم پلهها را پایین می‌آید و نزدیک آن‌ها می‌ایستد.

ـ قدرت اینا کیان صداشون می‌یاد؟ چرا نمیان بالا؟

شیدا و ننه حوا و پیرمرد هر سه به هم نگاه می‌کنند. پیرمرد کلاهش را روی سر جا به جا می‌کند. تردید دارد آن‌ها را معرفی کند یا نه. از این که باز هم کلثوم مثل چند دفعه قبل آبروریزی کند واهمه دارد.

ـ اینا...اصلا بزار... میدونی کی اینجاس کلثوم؟

ـ قدرت سر به سرم نذار تو که از درد من آگاهی. من که غیر از چند تا سایه چیزی نمیبینم. زودتر بگو... اگه می‌دیدم که منت تو رو نمی‌کشیدم.

ـ کاش چشات سالم بود می‌دیدی دختر جلال خدا بیامرزمون چه دسته گلی شده.

ابروهای ننه کلثوم در هم می‌شود.

ـ درس بگو ببینم کین؟

ننه کمی سر حال می‌آید، چادرش را جمع و جور می‌کند.

ـ سلام کلثوم. عمو قدرت راس میگه منم حوا، با شیدا اومدیم یه سری بهت بزنیم. شنیدیم حال و روز خوشی نداری...

زن با دست پاچگی به آن‌ها پشت می‌کند و با احتیاط راه اتاق‌ها را در پیش می‌گیرد.

ـ اومدی که چی؟ دختر جلال رو آوردی که خواری منو ببینه؟! جلالمو ازم گرفتین؛ حالا هم لابد شنیدی دارم کور و خِرف می‌شم اومدی اون یه تیکه زمینو به هوای ارثیه برداری برا این دختره...

سکوتی سنگین همه را در فکر فرو می‌برد. چند کلمه حرفی که از دهان ننه کلثوم بیرون می‌آید ننه حوا دستش می‌آید که کینه شتری کلثوم هنوز هم پا برجاست. او ادامه می‌دهد:«کور شدم...هنوز که نمردم! هر وقت مردم این دختره رو و بردار بیار اینجا ارثیه ببره. چیه هر چند سال یه بار میای کشیک ما رو می‌دی!» پله‌ها را با عجله بالا می‌رود و خودش را چون حلزونی توی صدف اتاق فرو می‌کند و در را محکم پشت سرش می‌کوبد. صدای بسته شدن در دنیا را روی سر شیدا خراب می‌کند. تصویر خانه پدری جلوی چشمانش تیره و تار می‌شود. نمی‌داند باید داد بزند یا گریه کند. با بغض رو به ننه حوا می‌کند. دلش برای خودش نه برای ننه حوا می‌سوزد چقدر التماسش کرده بود برای دیدن آن‌ها راهی نشوند. سعی می‌کند دل ننه حوا را به دست بیاورد و خودش را صبورتر از سنش نشان بدهد.

ـ انگار حق با شما بود ننه حوا... پاشین... پاشین بریم.

پیرزن که از رفتار تند کلثوم عصبانی شده است، خودش را جمع و جور می‌کند. با گریه داد می‌زند.

ـ خیلی کج خیالی کلثوم که فکر میکنی ما به هوای ارث و میراث اومدیم. ما احتیاجی به مال و اموال جلال نداریم! من گفتم شاید قبل از اینکه خیلی پیر و خرفت بشی بخوای تنها نوهات رو ببینی... حقته که تو تنهایی خودت بمونی. قلم پای من بشکنه اگه یه بار دیگه به حرف این دختر گوش بدم بیفتم دنبالش که بخواد ننه بزرگش رو ببینه!

ننه حوا گوشه چادر شیدا را می‌کشد:

ـ بیا مادر اینا لیاقت تو رو ندارن. بیا قدمت رو تخم چشای خودم. تا جون دارم نوکرنتم!

پیر‌مرد که لرزش دست‌هایش را نمیتواند کنترل کند به سمت آن‌ها می‌دود.

ـ وایسا حوا خانوم... به دل نگیر اون مریضه. والا تو این چند وقته از رفتار خودش پشیمون بود. نمی‌دونم چرا باز یه دندگی کرد.

با التماس ادامه می‌هد:« شیدا بابا نمیخواد بری.»

پیرزن دست دختر را که چهره‌اش از اشک بارانی شده می‌گیرد و به سمت مسافرخانه به راه می‌افتند. شیدا دمق و بی‌حوصله دنبال پیرزن راه می‌رود. احساس سرخوردگی کلافه‌اش می‌کند. دیگر فکرش به هیج کجا قد نمی‌دهد. از سردرگمی که سال‌هاست او را دنبال می‌کند کلافه شده. دلش می‌خواهد جایی خلوت بیابد و از ته دل فریاد بکشد، گریه کند زار بزند. نرسیده به مسافرخانه از پیرزن جدا می‌شود و به حرم پناه می‌برد. پیرزن با چشم‌هایی که هی اشک‌هایشان گل‌های روسری را آب می‌دهد، او را بدرقه می‌کند.

ـ الهی بمیرم که دستم بسته‌اس نمی‌تونم همه چیز رو رک راس بهت بگم!

امروز چند روز از متواری شدن شیدا و ننه حوا گذشته است. شیدا دیگر از بی‌خبری و دور بودن از گروه کلافه شده. یکی دوبار از بقالی سر کوچه به خانه آقا مجتبی زنگ زده اما کسی گوشی را جواب نداده است. از سویی این روزها از طریق رادیو، جسته گریخته خبرهایی از تظاهرات مردم در شهرهای دیگر مثل تهران، ورامین، تبریز، به گوش شیدا میرسد. مردم این روزها نسبت به اوضاع مملکت حساسیت بیشتری نشان میدهند. دانه انقلاب در باغ قلب‌هاجوانه زده و رو به بزرگ شدن است.

دیگر تحمل دور ماندن از اوضاع برای دختر جوان سخت، بنابراین امروز صبح با پیرزن به ترمینال می‌رود و راهی تهران می‌شوند. تا به خانه برسند و خستگی سفر را در کنند روز از نیمه گذشته و عقربهها ساعت چهار بعدازظهر را نشانه رفته‌اند.

شیدا طاقت ندارد. دلش می‌خواهد هر چه زودتر خودش را به خانه آقا مجتبی برساند و خبری از آن‌ها بگیرد. قبل از رفتن ترس به جانش می‌افتد. باید جانب احتیاط را نگه دارد. گوشی تلفن را برمی‌دارد تا از اوضاع مطمئن شود. وقتی شماره می‌گیرد صدای فهیمه در حالی که کسالت و خستگی در آن موج میزند، شنیده می‌شود.

ـ الو بفرماین...

شیدا با احتیاط گوش می‌سپرد و حرفی نمی‌زند بلکه از شنیدن صدای فهیمه مطمئن شود.

ـ مگه آزار داری زنگ می‌زنی، حرف نمیزنی؟!

ـ الو فهیمه منم شیدا... صدات چرا انقد گرفتهاس. چیزی شده؟

با شنیده شدن صدای شیدا، یخ صدای فهیمه هم وا می‌رود.

ـ تویی شیدا... از کجا زنگ می‌زنی؟

ـ برگشتیم خونه... بچهها چطورن؟ بی‌انصافا چرا گوشی جواب نمی‌دادین؟ مُردم از بی‌خبری!

ـ شیدا دو سه روز پیش رضا گوشی رو برداشته بود. صدای تو رو می‌شنید اما هر چی الو الو کرده بود صداش به تو نمی‌رسیده... فکر کنم خطا مشکل داشتن. طفلی داداشم دل تو دلش نبود. همش نگران شما بود مخصوصا تو شیدا جون!

شیدا سر سنگین از حرف فهیمه می‌گذرد. می‌داند که اگر کوچکترین نقطه ضعفی نشان فهیمه بدهد او دیگر دست از سرش بر‌نمی‌دارد و با شوخی‌های گاه بی‌گاه جلوی خودی و غریبه خجالتش می‌دهد.

ـ از بچهها، از آقا مجتبی چه خبر؟ کارا خوب پیش رفته؟ همه گروه خوبن؟

ـ شیدا... شیدا باید ببینمت... این‌طوری نمیشه گفت... تو میای اینجا یا من بیام...

شیدا نگاهی به ننه حوا که گوشه اتاق کنار چراغ والور کز کرده است، می‌اندازد. دلش تاب نمی‌آورد. دلتنگ دیدار رضاست. آقا مجتبی را بهانه می‌کند.

ـ خب من میام... میخوام آقا مجتبی رو ببینم. خداحافظ من الان میام اونجا.

گوشی تلفن را می‌گذارد. لباس می‌پوشد. مانتو کرم و روسری صورتی با گل‌های ریز غنچه قهوه‌ای را با آن ست می‌کند. کیفش را برمی‌دارد. دلش نمی‌آید چرت پیرزن را پاره کند، یادداشتی می‌نویسد و روی در قندان کنار دست او می‌گذارد و از خانه بیرون می‌زند. به دیوارها دقت می‌کند. پیچک شعار بر تن آجرها قد کشیده و باز هم نوبرانه جوانه زده‌اند.

«مرگ بر شاه خائن... بختیار نوکر بی‌اختیار... برادر شهیدم شهادتت مبارک...»

از همه بیشتر شعار مرگ بر شاه است که با خطهای مختلف و رنگ‌های فشاری بر تن دیوار نوشته شده است. جای پنچههای خونی کوچک و بزرگ بر دیوارهای خیابان اصلی هم هر رهگذری را میخکوب خود می‌کند. مردم با عکس آقا شابلون درست کرده‌اند و بر تن هر کوچه ‌پس کوچه‌ای تصویر آقا روی دیوار عکس برگردان کردند. شیدا آنقدر غرق حال و هوای شهر و بیداری مردم شده که نمی‌فهمد چطور خیابان و کوچههای مسیر را می‌رود و جلوی خانه آقا مجتبی می‌ایستد. دستش روی زنگ در می‌رود. طولی نمی‌کشد که فهیمه با صورتی خندان در چهارچوب در نمایان می‌شود. می‌پرد و با خوشحالی شیدا را به آغوش می‌کشد.

ـ چقد دلم برات تنگ شده بود دختر. من که این حالم بود چه بر سر داداشم گذشت! میدیدم چقد تو همه، ولی مگه این آدم تودار خودشو رو میکرد!

ـ منم دلم برات تنگ شده بود.

با متانت سر حرف را عوض می‌کند.

ـ حال آقا مجتبی چطوره؟

فهیمه از پشت شیشههای بزرگ و گرد عینکی که روی دماغش نشسته به دختر خیره می‌شود.

ـ چیه باز رنگ به رنگ شدی! همین نجابتته که داداش منو شیفته کرده. بی‌خیال! دارم از رضا حرف می‌زنم، تو هنوز نمی‌خوای خودتو رو کنی؟

ـ خیلی خب دیگه. تعارف نمیکنی بیام تو؟

فهیمه کنار می‌رود.

ـ ای به چشم بفرما عروس خانم!

شیدا با شیطنت می‌گوید:

ـ یه جوری حرف می‌زنی انگار من بله رو دادم.

فهیمه می‌ایستد و با همان لبخندی که روی لبش کمرنگ می‌شود، می‌گوید:

ـ خیلی هم دلت بخواد. دنیا رو بگردی مثل رضای ما پیدا نمیکنی. شیدا برمی‌گردد و در چشم‌های فهیمه عکس خودش را می‌بیند.

ـ این خواستگاری از طرف آقا مجتبی بود. باید خود رضا حرفاشو با من بزنه.

فهیمه لب و لوچه ور می‌چیند.

ـ اوه... حالا دیگه بدین دس مادر عروس! تو که می‌دونی رضا آدم توداریه. زود به زود احساساتش رو لو نمی‌ده. ولی با این همه کاملا مشخصه که بهت علاقه داره. اینو دیگه همه‌مون تو این مدت متوجه شدیم.

فهیمه در را پشت سرش می‌بندد. وقتی برمی‌گردد خوشحالی از صورتش پریده است.

ـ از روزی که تو رفتی من و رضا یه پامون تو بیمارستان یه پامون تو خونه. وقتی زنگ زدی من تازه اومده بودم خونه. الان رضا پیش باباس.

ـ دکترا چی میگن؟

فهیمه به اتاق‌ها اشاره می‌کند.

ـ بیا بریم تو اینجا سرده.

با بغض ادامه می‌دهد:

ـ شیدا دکترا نتونستن برا بابام کاری بکنن. میگن سرطان داره اونو از پا در میاره! میگن ممکنه چند ماه بیشتر دووم نیاره.

وقتی برمی‌گردد حوض چشم‌هایش سر ریز کرده و پهنای صورتش را آب داده. شیدا با ناباوری می‌گوید:

ـ من که باورم نمیشه. آخه چرا یه دفعه این‌طوری شد؟!

شور و شوق دیدار در چهره هر دو می‌ماسد.

نظرات