م.سراییفر
توی ایوان مشغول پاک کردن باقالی بود که زنگ در به صدا درآمد. از صدای گریه نوهاش فهمید که پسر و عروسش پشت در هستند. نگران پلهها را رفت پایین. الان پسر و عروسش باید سر کار باشند ، چرا اینجا آمدهاند. ماشین شان روشن بود. معلوم بود عجلهای آمدهاند و میخواهند برگردند. تا لنگ لنگان برسد پشت در، دلش هزار راه رفت. در را باز کرد. عروسش با چهره بدون آرایش سلام کرد و روی مادرشوهر را بوسید. مادر چشمش به بچه بود که سرش را روی شانه پدر گذاشته بود و با بیحالی و با گریه میگفت: درد میکنه.
مادر با نگرانی گفت: چی شده؟
ـ مامان، ببخشید مزاحم شدیم. «ترانه» دلش درد میکنه. رو دل کرده یا مسموم شده. بردیمش دکتر. دارو نوشت براش. ولی مهد قبول نمیکنه بچه رو. ما هم دیرمون شده. اگه اشکال نداره اینجا بمونه زودی میام میبرمش.
مادر با مهربانی دست روی سر ترانه کشید و چون قدش نمیرسید تا سرو صورت بچه که روی شانه پسرش بود، دست بچه را بوسید : الهی من بگردم. چرا ترانه من مریض شده.
بعد رو به عروسش کرد و گفت: خیالت راحت مادر. برید به کارتون برسید. من حواسم بهش هست. بیایید تو. من که زورم نمیرسه . بیار بذارش تو اتاق. من میرم جا بندازم براش. بیا مادر... بیا.
عروس با دیدن باقالیها گفت: مادر جون این همه باقالی باید پاک کنید؟ خیلیه که.
مادر گفت: آخه مرضیه فردا شب مهمون داره. خودش خرید آورد که با هم پاک کنیم. منم گفتم صبح یه کم زود بلند شم تا زودتر شروع کنم.
بچه را توی اتاق خواباندند و زودتر برگشتند و قول دادند تا ظهر زودتر کارشان را تمام کنند تا بچه را با خودشان ببرند. داروهای بچه را کنار بالش گذاشتند تا اگر نیاز بود، مادر داروها را طبق دستور به بچه بدهد.
بچه بیقراری میکرد. بهانه میگرفت. سراغ پدر و مادرش را میگرفت. بدنش داغ بود و دل درد داشت. دستشوییاش گرفت. مادر هر کار کرد نتوانست با پادردی که داشت نوه چهار سالهاش را بغل کند. ترانه کوچولو با کمک مادربزرگ از جا بلند شد و تا دستشویی رفت. شستن و تمیز کردن بچه برای مادر که مجبور بود زیاد دولّا شود، کار سختی بود.
...