فائقه بزاز
یه قصهای هست که خیلی دلم رو میسوزونه. یه قصه پر غصه که به دلم چنگ میزنه. میدونید؟ گاهی اوقات بد نیست بعضی قصههای تلخ رو به عمد تکرار کنیم. حتی اگر با شنیدنش سنگینی غم دنیا بیاد روی دلمون.
روزی روزگاری تو زمین سبز لنگرود، یه جوانی بود به نام هادی. بعد که جنگ شروع شد هادی مثل خیلی دیگه از پرستوهای اون سرزمین رفت برای دفاع. اما پرکشید و بدنش هیچوقت برنگشت. رفیقش گفته بود که اصابت مستقیم تیر روش کاری بوده و پیکرش رو گذاشتند کنار جاده با یه پارچه سفید تا رخ مهتابیش رو کسی نبینه. اما دیگه هیچکس اون رو ندیده. و چه مضلومیتی از این بالاتر!
تا امروز هیچکس نفهمید سر بدن این پرستو چه آمده؟ یکی میگفت؛ شاید گلوله خمپاره کنار بدنش خورده و زير خاک پنهان شده. یکی دیگه میگفت؛ شاید آمبولانس اشتباهی اون رو به جای دیگری منتقل کرده و... سالها از این ماجرا گذشت و از هادی تنها یک مزار خالی در لنگرود باقی ماند. اما یک روز که مادر هادی برای عقدهگشایی میره سر مزار خالی بچهاش، اتفاق عجیبی میفته. نمایشگاه عکسی از شهدا برپا بوده. مادر نگاهش به نگاه سوژه عکس خیره میشه. فریاد میزنه: این هادی منه! به مسئول نمایشگاه میگه: «کی این عکس را گرفته؟» آنها هم نمیدانستند صاحب این عکس و عکاس آن کیست. مادر میگه: این هادی منه! خودم این کلاه رو با همین دستام براش بافتم... اما هیچکس نه خبر از عکاس داشت و نه خبر از شهید.
...