کد خبر: ۷۷۳
تاریخ انتشار: ۱۰ خرداد ۱۳۹۶ - ۱۹:۱۳
پپ
صفحه نخست » داستان دنباله دار


م.سرایی‌فر

قسمت دوم

رضا را که با تعجب نگاه می‌کنم اشاره به چشمش می‌کند. منظورش سوزش چشم است در اثر برخورد با آب دریا. آن روزها که بطری آب یک‌بار مصرف نبود، بهترین سلاح برای رفتن توی دریا، خیار بود. آب شور دریا که به چشم می‌خورد، بدجوری می‌سوزاند. بهترین راه چاره‌اش هم این بود که خیار را گاز بزنیم و بمالیمش به چشم. سریع خوب می‌شد.

هر چه جلوتر می‌رویم، زمین زیر پایمان بیشتر صدا می‌دهد. سفیدی ساحل نمکی، نور خورشید را منعکس می‌کند. چشم‌های‌مان را تنگ کرده‌ایم تا بلکه نور کمتری وارد چشم شود. سنگ‌های جلد شده با بلورهای درشت نمک که از زمین بیرون زده‌اند، مثل سطح رنده تیز و برنده‌اند. آدم یاد صخره‌های مرجانی کف اقیانوس‌ها می‌افتد. آرمان محکم دستم را گرفته و با احتیاط قدم برمی‌دارد: مامان، اینا الماسه؟

ـ نه مامان، بلورهای نمکه.

ـ چه برقی می‌زنه. شاید توشون الماس هم باشه. ماهی که گرفتیم می‌آییم دنبال الماس‌ها.

اجازه می‌دهم توی خیالاتش غرق باشد.

ـ اگه اون ماهیا رو نشون بدم، می‌شم اولین کسی که توی دریاچه ارومیه ماهی کشف کرده. مگه نه؟ مگه نه مامان؟

ـ ممکنه

با بچه‌ها نمی‌شود زیاد کل کل کرد. باید اجازه داد تا خودشان تجربه اشتباه یا شکست را داشته باشند تا وقتی بزرگ می‌شوند اشتباهات بزرگ و غیرقابل جبران انجام ندهند و از تجربه دیگران هم استفاده کنند.

...

نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: