کد خبر: ۷۲۱
تاریخ انتشار: ۲۳ ارديبهشت ۱۳۹۶ - ۱۳:۴۰
پپ
صفحه نخست » داستان دنباله دار


مریم جهانگیری

کمی مانده بود تا ساعت یک ربع به هفت شود. اتوبوس مملو از مسافر بود. زن‌ها و مردها، با قیافه‌هایی غم زده و خواب‌آلود روی صندلی‌ها لم داده بودند یا توی راهروی اتوبوس در هم فشرده ایستاده بودند. فضا کاملا ساکت بود. تنها صدای رادیوی اتوبوس بلند بود و داشت یکی از آن برنامه‌های نفرت‌انگیز صبحگاهی پخش می‌شد. مهسا در فضای خالی بین دو ردیف صندلی ایستاده بود. میله کنار پنجره را دو دستی گرفته بود و سرش را به شیشه پنجره چسبانده بود. شیشه یخ بود و پیشانی‌اش را می‌آزرد. اما مهسا عمدا سرش را از شیشه جدا نمی‌کرد. خوشش می‌کرد اول صبح شنبه خودش را اذیت کند. حواسش پیش گزارشگر رادیو بود که کله صبحی جلوی مردم توی خیابان را می‌گرفت و نظرشان را درباره شروع دوباره کار و تلاش در اولین روز هفته می‌پرسید. زن جوان، به نظرش می‌آمد گزارشگر در حال مسخره کردن مردم است. چیزی به ذهنش رسید. سرش را از شیشه پنجره جدا کرد. مشغول تماشای مردم توی اتوبوس شد. مثل روز روشن بود که همه به سندرم صبح شنبه دچار هستند. قیافه‌هاشان شبیه خیارشورهای فله‌ای تاریخ مصرف گذشته بود! چروک و وارفته. همین آدم‌ها یک ساعت دیگر که کار و فعالیت را شروع می‌کردند یک‌دفعه تبدیل می‌شدند به آدم‌های شاد و سرحال. اصلا نمی‌دانست قضیه چی است. چرا همه از صبح شنبه بیزارند. چرا هیچ کس دلش نمی‌خواهد شنبه صبح از خانه بیرون بیاید. اما همین که فعالیت روزانه شروع می‌شد، حال آدم‌ها هم دگرگون می‌شد. همه دوباره سرحالی‌شان را به دست می‌آورند. آه کشید. باز کله‌اش را چسباند به شیشه. توی رادیو، زنی با صدایی تیز داشت درباره این که آدم‌ها هر کاری که انجام بدهند نتیجه‌اش به خودشان برمی‌گردد، توضیح می‌داد. مهسا ابرو بالا انداخت. چطور صحبت از نشاط صبح شنبه به این‌جا رسیده بود، نمی‌دانست. زن داشت می‌گفت کارها و رفتارهای ما آدم‌ها مثل یک دایره است. همه چیز دارد روی مساحت این دایره حرکت می‌کند. پس ما بازخورد همه کارها و رفتارهامان را دیر یا زود خواهیم دید. مهسا لب‌هایش را به پایین چین داد. با خودش گفت کارها و رفتارهای ما می‌تواند مثل یک مثلث یا مستطیل هم باشد. کارهای ما اگر روی مساحت مستطیل هم باشند، باز به هم می‌رسند. فرق مستطیل با دایره این است که گرد نیست! زن جوان سری تکان داد و زیر لب «اوف» کشداری گفت. کم‌کم داشت از صدای بلند رادیو کلافه می‌شد. نگاهش به دختر جوانی افتاد که هندزفری موبایل را گذاشته بود توی گوش‌هایش و همان طور که بیرون را نگاه می‌کرد آرام سرش را تکان می‌داد. فکر کرد همه‌اش تقصیر راننده اتوبوس‌ها و صدای بلند رادیوهاشان است که مردم هندزفری می‌گذارند توی گوش‌شان. باز آه کشید. چیزی به ایستگاه آخر نمانده بود.

...

نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: