حسنی احمدی
فرزند حبیبم در حال عبور از کوچه بود که نگاهش به مرد ژولیده و تنهایی افتاد که در گوشهای نشسته بود دلش طاقت نیاورد و به سمت مرد فقیر رفت و به آرامی در کنارش نشست، مرد به چهره نورانی موسیبن جعفر نگاهی کرد، باورش نمیشد شخصی با این فضائل بیاید و در کنارش روی زمین بنشیند. موسیبن جعفر سلام کرد. مرد فقیر در حالی که سرش را پایین انداحته بود جواب سلامش را داد. فرزند حبیبم گویی در کنار یکی از یاران خود نشسته باشد شروع به سخن گفتن با مرد کرد. مدتی طولانی میگذشت که آن دو با یکدیگر سختن میگفتند. مرد ژولیده در دلش غوغایی از شادی بر پا شده بود، موسیبن جعفر در حالی که دست مرد را در دستانش گرفته بود گفت: «من برای خدمتگذاری حاضرم هرگونه کاری که داری بگو تا برایت انجام دهم.»
مردی که از دور نظارهگر رفتار فرزند رسولم بود، طاقت از دست داد و نزدیک آمد و گفت: «عجب است، تو نزد شخصی خاکآلود ژولیده نشستهای و با او همنشین شدهای و حال تصمیم داری به او خدمت کنی در حالی که او سزاوار خدمت کردن به توست»
...