کد خبر: ۶۶۱۷
تاریخ انتشار: ۱۳ آذر ۱۴۰۰ - ۱۸:۴۸
پپ
صفحه نخست » کنز

حسنی احمدی

مرد دلش گرفته‌بود دنیا در نظرش تیره و تار شده‌بود وارد مسجد شد و در گوشه‌ای از مسجد محمد را در حال‌ راز‌و‌نیاز دید. کمی این پا و آن پا کرد، از رسول ما بهتر چه کسی را برای درد و دل پیدا می‌کرد. نزدیک‌تر رفت و نشست تا نماز محمد تمام شود. محمد سلام نماز را که داد به مرد لبخندی زد و سلام کرد. مرد که چهره‌اش از غم و اندوهش خبر می‌داد سلام کرد و گفت:

می‌خواهم با شما مشورت کنم

محمد دستی بر شانه مرد گذاشت و گفت:

هر‌چه می‌خواهی بگو

مرد سرش را پایین انداخت و گفت:

یا رسول‌الله خاندان من تصمیم گرفته‌اند از من دوری کنند و با من دشمنی می‌کنند آیا من حق دارم از آن‌ها جدا شوم و ایشان را دشمن خود بدانم؟

محمد غمگین شد و به مرد گفت:

در آن صورت خدا همه شما را به خودتان واگذار می‌کند، از دشمنی دشمنی می‌زاید.

مرد خجالت‌زده سرش را پایین انداخت و گفت:

پس چه کنم؟

محمد لحظات کوتاهی سکوت کرد و بعد به مرد نزدیک‌تر شد و مهربان‌تر از قبل گفت:

سعی کن تو از همه خوب‌تر باشی! هر‌که از تو ببرد تو با او پیوند کند! هر که تو را محروم کند تو او را ببخش. هر که به تو جفا کند تو او را ببخش و وفا کن، اگر چنین کنی خدا تو را یاری خواهد‌کرد و دشمنی به دوستی خواهد‌رسید.

مرد احساس کرد آرام شده و تمام غم‌هایش از دلش بیرون رفته‌بود نگاه کردن به چهره محمد هر انسانی را آرام می‌کرد چه برسد به صحبت کردن و شنیدن نصایح او. مرد که لبخند و آرامش به چهره‌اش باز‌گشته‌بود از حبیبم اذن رفتن خواست و محمد او را بدرقه کرد.

منبع: اصول کافی، ج 3، ص 221

نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: