فائقه بزاز
صدای زنگ کاروان میآید... و تو چه میدانی قبل از محرم هوای دل زینبسلاماللهعلیها چگونه بود؟
پرده اول ـ خبر تولد نوزاد که به گوش رسول خدا صلواتاللهعلیه رسید براى
دیدارش آمد و فرمود: فاطمه جان! نوزادت را بیاور تا او را ببینم. مادر نوزاد کوچکش
را به سینه فشرد، بر گونههایش بوسه زد، و جثه نرم و لطیفش را به آغوش پدر سپرد.
بهترین برگزیده خدا، نوزاد را در آغوش کشیده صورت خود را به صورت او گذاشت و به مصیبتهاى
بزرگى اندیشید که دردانهاش برای رضاى خداوند با آغوش باز از آنها استقبال مىکند.
نامش را زینب گذاشتند به معنای زینت پدر. انگار مولای مؤمنین با وجود این نوزاد دلش
به یار و یاوری برای تنهایی فرزندش در مصیبت پیش رو آرام و قرار میگرفت.
پرده دوم ـ در گهواره آرام و قرار داشت اما هر گاه برادرش حسینعلیهالسلام از نظر او غایب میشد، گریه میکرد و بیقراری مینمود. هنگامی که دیدهاش به چهره برادر میافتاد، لبخند میزد. بعدتر هنگام نماز قبل از اقامه، نخست به چهره برادر نگاه میکرد و بعد نماز میخواند
* در آن سوی زمان زیر سایه تاریک جهل، برادر درون خیمه نشسته بود و شمشیر مبارکش را صیقل میداد و نجوا میکرد: «ای روزگار! اف بر دوستی تو! که چهبسا یاران و جویندگانت را در سپیدهدمان و شامگاهان کشتی؛ و روزگار هیچگاه به غیر از آنچه میخواهد، رضایت نمیدهد. و البته زمام امور به دست خدا است؛ و سرانجام هر جانداری، مرگ است.»....طاقت نیاورد، برخاست و نزد برادر رفت و روی همان گونههایی که پیامبر خدا نوازششان کرده بود خنج کشید و گفت: ای کاش مرگ فرارسد و زندگیام را از من بگیرد... برادر به او نگاهی کرد و فرمود: خواهرم! شیطان بردباری را از تو نگیرد؛ سپس چشمانش پر از اشک شد و فرمود: اگر پرنده را به حال خود بگذارند، میخوابد.
گفت:ای وای بر من! آیا جان تو را به زور میگیرند؟ پس این دلم را خونینتر میکند و بر من ناگوارتر است. سپس سیلی به صورت خود زد و گریبانش را گرفت و آن را پاره کرد و بیهوش افتاد. برادر برخاست و آب بر صورتش پاشید و نجوا کرد: من تو را سوگند میدهم پس تو سوگندم را نشکن، هیچگاه به خاطر من گریبانت را چاک نکن و صورتت را سیلی نزن و وقتی که مردم جزع و بیتابی نکن.
پرده سوم - مادر با دستهایی نورانی، آرام و نوازشگر، گیسوان نرم و عطراگینش را شانه میزد. همان گیسوانی که زیر هجوم نامردمی، روی بلندی قتلهگاه در داغ برادر پریشان شد. همان هنگام که از روی بلندی پیکر خونین برادر را میدید و خطاب به عمر سعد فریاد میزد: «یابن سَعد! اَیُقتَلُ اَبُو عبداللّه وَ أنتَ تَنظُرُ اِلَیهِ؟؛ فرزند سعد! آیا اباعبداللّه کشته میشود و تو تماشا میکنی؟!.... وای برادرم... وای سرورم... وای اهلبیتم!... ای کاش آسمان بر زمین واژگون میشد... و ای کاش کوهها خرد و پراکنده بر هامون میریخت.
پرده آخر ـ زینبسلاماللهعلیها، هنگام رسیدن بر بالین برادرش گفت: «خدایا! این قربانی را از ما بپذیر!» آنگاه رو بهسوی مدینه نمود و خطاب به پیامبرصلیاللهعلیهوآلهوسلم گفت: «ای پیامبر! اینان دختران شمایند که به اسیری میروند. اینان فرزندان شمایند که با بدنهای خونین، روی زمین افتادهاند و باد صبا بر پیکر آنان میوزد! ای رسول خدا! این حسین است که سرش را از قفا بریدهاند و عمامه و ردایش را به غارت بردهاند. پدرم فدای کسی که سپاهیان، او را غارت کردند، سپس خیمهگاهش را سرنگون ساختند! فدای آن مسافری که دیگر امید بازگشتش نیست!»
تاریخ تکرارشدنی است و اینسو، منم و غفلتِ تکراریِ منفور... چه خوب که ما محرم داریم؛ پناهی و بهانه برای گریستن، بیا که دلمان عجیب گریه میخواهد. ای کاش تنم رایحه عشق بگیرد...
* الخصائصالزینبیه صفحه ۳۳۶