کد خبر: ۶۳۴۲
تاریخ انتشار: ۰۹ مهر ۱۴۰۰ - ۱۸:۵۵
پپ
به بهانه 17مرداد، «روز خبرنگار»
صفحه نخست » گزارش

فاطمه اقوامی

روزهای زندگی با سرعت برق و باد می‌گذرد و تنها چیزی که از خود برای ما به یادگار می‌گذارد گنجینه‌ای از خاطرات تلخ و شیرین است... خاطراتی که گذشته را برای ما زنده نگه می‌دارد و یادمان می‌آورد چه چیزهایی را از سر گذرانده‌ایم... در صندوقچه خاطرات ما لحظات مختلفی ثبت و ضبط شده است... اگر اهل فن و پیشه‌ای باشید بی‌شک بخشی از خاطرات‌تان به این فضا و ارتباط‌تان برمی‌گردد... برخی از شغل‌ها کفه ترازوی خاطراتشان نسبت به بقیه سنگین‌تر است دقیقا مثل شغل ما یعنی خبرنگاری... ما افراد زیادی در ارتباطیم و همین دامنه ارتباطات گسترده‌مان خاطرات زیادی برایمان تولید می‌کند. این هفته به مناسبت روز خبرنگار می‌خواهم در صندوقچه خاطرات شغلی‌ام را بگشایم و برخی از آن‌ها را با شما به اشتراک بگذارم. خوشحال می‌شوم با من همراه باشید...

یک عشق قدیمی

راستش را بخواهید یادم نمی‌آید دقیقا از کی و چطور عشق و علاقه به روزنامه‌نگاری و خبرنگاری در دلم راه پیدا کرد و نشست در میان آرزوهای ریز و درشتی که گوشه ذهنم خانه کرده بود. شاید ریشه این ماجرا برمی‌گردد به علاقه‌ شدیدم به نوشتن. علاقه‌ای که از همان دوران کودکی و زنگ انشا شروع شد و با خودم رشد کرد و بزرگ شد.

من هم مثل همه از کودکی تا زمانی که به قول معروف عقل‎‌رس شوم، در جواب سؤال معروف «در آینده دوست دارید چه کاره شوید؟» هر بار از شغلی نام می‌بردم. یکبار خودم را در قد و قامت یک معلم دلسوز می‌دیدم و بار دیگر در لباس سفید پزشکی، گاهی هم دوست داشتم یک جهانگرد بزرگ باشم چیزی شبیه مارکوپولو. برخی اوقات هم در ذهنم برنامه‌ریزی می‌کردم که چطور می‌توانم همه این‌ شغل‌ها را با هم داشته باشم!

دوران دبیرستان که از راه رسید دیگر وقت آن بود که راه و مسیرم را مشخص کنم و برای آینده‌ای که خیلی نزدیک بود، تصمیم بگیرم. آن موقع‌ها متأسفانه این برداشت عامیانه که رشته انسانی برای بچه تنبل‌ها و درس‌نخوان‌هاست هنوز وجود داشت اما من واقعا این رشته را دوست داشتم پس تصمیم گرفتم مقابل همه مخالفت‌ها بایستم. آخر هم حرفم را به کرسی نشاندم و از این گفته خود دلشادم. هر روز که از تحصیلم در رشته انسانی گذشت، از تصمیمی که گرفته بودم بیشتر احساس رضایت می‌کردم. سال سوم دبیرستان تقریبا دیگر مشخص بود هر کس چه رشته‌ای را می‎‌خواهد در دانشگاه ادامه دهد. من هم براساس همان علاقه‌ای که گفتم نمی‌دانم سر و کله‌اش از کجا پیدا شده بود رشته روزنامه‎‌نگاری را به‌عنوان هدف انتخاب کردم. خلاصه دیگر همه می‌دانستند من قرار است برای رسیدن به رشته روزنامه‌نگاری با غول بی‌شاخ و دم کنکور دست به گریبان شوم. غولی که در زمان ما خیلی قوی و پر زور بود در حالیکه از امکانات امروز و ظرفیت‌های بالای دانشگاه‌ها هم خبری نبود.

نشد که بشود!
روزهای پس از کنکور تا اعلام نتایج روزهایی بود با چاشنی استرس و اضطراب. بالأخره روز موعود فرا رسید. رتبه‌ام بد نبود اما شواهد می‌گفت با این رتبه باید قید رشته
ـ علوم ارتباطات با گرایش ـ روزنامه‌نگاری را بزنم و من نمی‌خواستم این را بپذیرم. چند جا رفتم برای مشاوره به امید اینکه راهی پیدا شود ولی آنجا هم آب پاکی را ریختن روی دستم. با تمام این حرف‌ها در نهایت روزی که قرار بود در برگه انتخاب رشته، رشته‌های انتخابی‌‌ام را ردیف کنم دلم نیامد باز هم در صدر برگه نام رشته‌ای جز روزنامه‌نگاری را بنویسم‌ هر چند نتیجه مشخص بود. من روزنامه‌نگاری قبول نشدم و دست سرنوشت مسیر دیگری جلوی پایم قرار داد. مقطع کارشناسی را گذراندم، رشته‌ام را دوست داشتم اما داغ روزنامه‌نگاری هنوز روی دلم بود.

تماس یک دوست و روشن شدن کورسوی امید
هیچ وقت فکرش را نمی‌کردم یک تماس تلفنی آن هم از یک دوست قدیمی حضرت خواهر باز هم حال و هوای علاقه به روزنامه‌نگاری و خبرنگاری را در من زنده کند. چند سال گذشته بود و من فکر می‌کردم باید علاقه‌ام را عوض کنم حتی چند جا مرتبط با رشته‌ام دست به کار شده و پروژه‌هایی را به انجام رسانده بودم اما این تماس سرآغاز فصل جدیدی در مسیر کاری‌ام بود. دوست خواهر از برگزاری یک دوره آموزش روزنامه‌نگاری و خبرنگاری خبر داده بود تا اگر خواهر کسی علاقه‌مند به این حوزه را می‌شناسد به او اطلاع دهد و چه کسی از من مشتاق‌تر. تا خبر را شنیدم چشمانم برق زد. با یک جستجوی ساده به این نتیجه رسیدم اساتید کارآزموده و صاحب نامی قرار است آموزش این دوره را بر عهده داشته باشند و این برایم یک فرصت استثنایی بود پس سریع دست به کار شدم و ثبت‌نام کردم. رسیدن به آن خواسته قدیمی به قدری برایم مهم و دوست‌داشتنی بود که رنج و زحمت سحرخیزی و دست کشیدن از خواب‌ صبحگاهی پنج‌شنبه و جمعه را به جان خریدم و این دوره را به بهترین نحو به پایان رساندم.

تیری که به هدف نشست!

برخلاف بیشتر مسئولین که هیچ‌گاه به قول‌ها و وعده‌هایشان پایبند نیستند، مسئولین دوره روزنامه‌نگاری وعده معرفی نفرات برتر دوره به رسانه‌ها را عملی ساختند. مجله نوستالژیک زن‌روز جایی بود که من معرفی شدم.

عصر یکی از روزهای تابستان 94 قرار شد به دیدن مدیرمسئول مجله بروم تا ببینیم به توافق می‌رسیم یا نه. سعی کردم سر ساعت مقرر خودم را به قرار برسانم. تمام طول مسیر فکرم مشغول بود. به این فکر می‌کردم با چه نوع مدیر مسئول روبرو خواهم شد؟! از این مدیرهای جدی و اخم‌آلود که فقط دنبال عیبی و ایرادی در کار آدم می‌گردند و اعتماد به‌ نفست را همان اول کار زیر نگاه‌ غضب‌آلودشان له می‌کنند یا از این مدیرهایی که راحت می‌شود با آن‌ها هم‌کلام شد و طرح رفاقت و دوستی ریخت؟!

وقتی به دفتر مجله رسیدم فضای اطراف مرا پرت کرده به دهه 60 بلکه هم عقب‌تر. یک فضای کاملا نوستالژیک که روح و روان آدم را به بازی می‌گرفت. براساس رسم مرسوم قدری پشت درب اتاق مدیر به انتظار نشستم. دفتر خلوت بود و این به من کمک می‌کرد با خیال راحت تا جایی که در دایره دیدم می‌گنجد به اطراف نگاهی بیندازم و ببینم چه خبر است. مشغول کنکاش چشمی بودم که از دفتر مدیرمسئول فراخوانده شدم. برخورد گرم و صمیمانه مدیر کار خودش را کرد و یک دیدار راحت و بدون تکلف شکل گرفت که نتیجه‌اش شد همان چیزی که چند سال انتظارش را می‌کشیدم. تیرم بالأخره به هدف خورد و من شدم عضو کوچکی از خانواده بزرگ رسانه.

یک ساعت، یک تیتر!

به نظرم سخت‌ترین قسمت هر کاری همان نقطه شروع آن است. انگار در دنیای جدیدی قدم می‌گذاری که همه چیز یک جور گنگ و نامفهوم است. هم باید ارتباطاتت را با اطرافیان و همکارانت سر و سامان بدهی هم بتوانی خیلی سریع با زیر و بم کار آشنایی پیدا کنی. بخش اول ماجرا تحت تأثیر فضای دوستانه و صمیمانه حاکم به دفتر زودتر از آن که فکر می‌کردم به نتیجه رسید و خیلی سریع همکارانم به دوستان عزیزی تبدیل شدند که اگر روزی بخواهم از آن‌ها جدا شوم مطمئنم پروسه سختی را از سر خواهم گذراند. اما بخش دوم ماجرا کمی طول و تفصیل داشت و بارها با آزمون و خطا همراه شد تا نهایتا به بار نشست. اولین کاری که در دفتر مجله به من سپرده شد انتخاب تیتر برای یک متن در حوزه هنر بود. الان که فکر می‌کنم خنده‌ام می‌گیرد، انتخاب آن تیتر بیش از یک ساعت طول کشید! اما کم‌کم کار روی غلتک افتاد و من رسما شدم خبرنگار مجموعه. یعنی دقیقا همان چیزی که دنبالش بودم.

یک تجربه اول شیرین

یکی از این زیبایی‌های عالم خبرنگاری، ورود به دنیای دیگران و نشستن پای داستان زندگی آن‌هاست. مدت زیادی از کارم نمی‌گذشت که تازه‌مسلمانی را برای مصاحبه و گفتگو به ما معرفی‌ کردند. نامش «حسین خوان» بود و اهل اسپانیا. راستش را بخواهید استرس زیادی داشتم. تجربه‌ام کم بود و حالا اینکه بخواهم با همین تجربه کم مقابل شخصی با ملیت و فرهنگ متفاوت که تازه وارد فضای فکری و اعتقادی ما شده قرار بگیرم و با او گفتگو کنم مرا می‌ترساند. دوست نداشتم همین اول کار خجالت‌زده خودم و کاری که با علاقه به آن رسیده بودم بشوم. پس دست یاری به سوی خدا دراز کردم و تلنگری به اعتماد به نفسم زدم و برای گفتگو راهی شدم خانه این تازه مسلمان شدم. برخلاف ترسم این گفتگو شد یکی از بهترین تجربه‌هایم. تجربه‌ای که چندین بار دیگر هم تکرار شد و من این فرصت عالی را به دست آوردم که راوی لحظاتی ناب بشوم لحظات رهایی یک نفر از تاریکی و رسیدن به نور هدایت. شنیدن روایت زندگی این افراد و هم‌نشینی با آن‌ها از خاطرات فراموش‌نشدنی عمر کاری من است.

تنفس در هوای بهشت

در صندوقچه خاطرات من روزهای لذت‌بخش و بی‌نظیری وجود دارد که هر وقت یادشان می‌کنم دلم غنج می‌رود و برای داشتنشان به خود می‌بالم. این لحظات آن‌قدر ارزشمندند که اگر از دار دنیا فقط همان‌ها را داشته باشم برای خوشی تمام عمرم کفایت می‌کند.

آن زمان که من تازه کارم را شروع کرده بودم، بحث شهدای مدافع حرم و گفتگو با خانواده‌هایشان مثل امروز مطرح نبود اما من مصرانه پیگیر بودم تا اینکه بالأخره بخت با من یار شد و توانستم به کمک یک واسطه شماره منزل شهید مهدی عزیزی را پیدا کنم. قرار و مدارها گذاشته شد و یک روز صبح همراه عکاس مجموعه راهی شدیم. دل توی دلم نبود. داشتم به یکی دیگر از آرزوهایم می‌رسیدم. از همان بدو ورود به خانه و گرفتن دستان پر مهر مادر، شیفته او و فضای بهشتی خانه شدم. عکاس مجله که باید خودش را به پروژه کاری دیگر می‌رساند خیلی زود ما را ترک کرد و من ماندم و مادر مهربانی که با شیرینی تمام زندگی دردانه‌اش را روایت می‌کرد. چشمانش که بارانی شد، فرصت را مغتنم شمردم و من هم بغض فروخته‌ام را رها کردم. صحبت‌هایمان حسابی گل انداخته بود. مادر که دفتر دلنوشته‌های پسرش را برایم آورد حسابی سر ذوق آمدم و زمان را به کل از یاد بردم و شاید اگر صدای اذان ظهر بلند نشده بود من باز هم همان‌ جا پای روایت‌های مادرانه می‌نشستم و از جایم جم نمی‌خوردم. وقت رفتن فرا رسیده بود اما باز هم دلم نمی‌آمد بدون هیچ توشه‌ای آنجا را ترک کنم پس از مادر خواستم همان تکه‌ای از خانه که طبق گفته‌های خودش شهید همیشه نمازش را آنجا به جا می‌آورد نشانم دهد. یکی از بهترین نمازهای عمرم را خواندم و بالاجبار خداحافظی کردم. تمام مسیر خانه شهید تا دفتر مجله را باریدم. حسم شبیه حضرت آدم بود آن وقت که از بهشت رانده شد. دلم می‌خواست باز هم طعم شیرین چنین لحظاتی را بچشم و خدا صدایم را شنید و من باز هم توفیق پیدا کردم در هوای بهشتی چنین خانه‌هایی تنفس کنم و روایت زندگی بزرگ‌مردان سرزمینم را از زبان مادران و پدران و همسرانشان بشنوم.

راه رفتن روی ابرها...

یکی از این توفیقات برمی‌گردد به محرم سال 97. دلمان می‌خواست برای شماره تاسوعا و عاشورا، روایتی از یاران حسین‌علیه‌السلام در دوره و زمانه خودمان داشته باشیم. تماس‌های مختلفی گرفتیم اما هر کدام به علتی نمی‌شد یک مرتبه یاد «شهید محمدحسین حدادیان» افتادیم. شماره‌ای برای هماهنگی نداشتیم. در میان صفحات مجازی جستجو کردیم و به یک صفحه که مزین به نام شهید بود رسیدیم. در پیامی خودمان را معرفی کرده و خواسته‌مان را مطرح کردیم. امیدی نداشتیم اما در کمال ناباوری چند دقیقه بعد خود پدر شهید جوابمان را دادند و قرار و مدارها گذاشته شد و گفتگو به خوبی صورت گرفت. یک روز پس از چاپ مجله، پدر شهید تماس گرفتند و با لطف و مهربانی نسبت گفتگو ابراز محبت و رضایت کردند. چندی بعد هم که فرصت دیدار دوباره‌ای با مادر شهید پیش آمد ایشان هم لبخند رضایتی زدند و فرمودند حتما مورد توجه پسرشان قرار گرفته است. از این ابراز رضایت‌ها چنان حال خوشی به من دست داد که چند روزی روی ابرها سیر و سیاحت می‌کردم.

قلم الکن است در روایت این غم!

سال‌های فعالیت من در حوزه خبر با حوادث تلخ و ناگوار زیادی مقارن بوده است حوادثی که باعث شده ایران عزیز زانوی غم به بغل کرده و رخت عزا به تن کند و خب ما برحسب وظیفه انسانی و رسانه‌ای باید این اخبار را پوشش می‌دادیم و درباره آن‌ها با مخاطب‌مان به گفتگو می‌نشستیم.

اولین حادثه تلخ فاجعه بزرگ منا و شهادت حاجیان در صحرای عرفات بود. فرصت کمی داشتیم اما همه دست به دست هم دادیم حتی برخی روزها تا دیر وقت در دفتر مجله ماندیم تا بتوانیم در همان هفته پس از رخداد ماجرا یک ویژه‌نامه مفصل و شسته رفته به چاپ برسانیم. نتیجه کار رضایت‌بخش بود و خستگی را از تن‌مان به در کرد و برای من که خیلی هم از آغاز به کارم نمی‌گذشت شد یک خاطره شیرین تلخ.

حادثه پلاسکو و شهادت آتش‌نشان‌های عزیز، ماجرای آتش گرفتن کشتی سانچی، سقوط هواپیمای مسافربری اکراینی و... از دیگر اخبار تلخی بودند که در صندوقچه خاطرات کاری من به یادگار مانده است.

نوشتن و روایت از اتفاقات تلخ خیلی سخت است. خودت در حالی‌که غم بزرگی روی دلت نشسته مجبوری قلم به دست بگیری و برای روایت صحیح و درست ماجرا و تسلی دل دیگران مطالبی را به نگارش دربیاوری. گاهی این اتفاق طاقت‌فرسا می‌شود چرا که زبان قلم برای توصیف برخی از اتفاقات و احساسات الکن است درست مثل روایت اتفاقی صبح جمعه سیاه سیزدهم دیماه به جهان مخابره شد. نوشتن در غم از دست دادن سردار دل‌ها یکی از سخت‌ترین کارهایی بود که در طول دوران کاری به انجام رساندم.

کوچولوهای دوست‌داشتنی

یک بخش هیجان‌انگیز فعالیت من در این سال‌ها حضور کوچولوهای دوست داشتنی و شیطنت‌های آن‌ها هنگام انجام مصاحبه است. قضیه وقتی جذاب‌تر می‌شود که بخواهی از آن‌ها عکس هم تهیه کنی. آن وقت مجبوری کودک درونت را فعال کنی و دل به دلشان دهی تا شاید اجازه تهیه یک فریم عکس را به تو بدهند. نهال دختر شیرین شهید قاضی‌خانی یکی از این کوچولوهای دوست داشتنی بود. در توصیف ماجرایش همین‌قدر برایتان بگویم که سه نفر آدم بیش از نیم ساعت در پارک به دنبال او بودیم تا در آخر به گرفتن چند عکس رضایت داد. محمد پسر بازیگوش شهید سهرابی که یک لحظه آرام و قرار نداشت نمونه دیگری برای این قضیه است. محمد عزیز با استفاده از یک لحظه غفلت ما و برداشتن لنز میلیونی عکاس‌مان یک سکته خفیف به همه‌مان هدیه داد. فاطمه و زهرا دوقلوهای بانمک و خوش خنده شهید انصاری هم خاطرات شیرینی را برای من رقم زدند. اول آن‌قدر ساکت و مظلوم جلوه کردند که مانده بودم چطور آن‌ها را راضی به عکس گرفتن کنم اما دیری نگذشت که آن روی خود را نشان دادند و حالا من باید با خواهش و تمنا لحظه‌ای آن‌ها را آرام نگه می‌داشتم تا عکاس بتواند عکسی درخور بیاندازد.

اما بیشترین حضور این گل‌های باغ زندگی برمی‌گردد به مصاحبه من با خانم صادقی که خانه‌شان با وجود 8 فرزند پر از شور و نشاط بود و من در سراسر وقت گفتگو نیم‌گاهی به بچه‌ها داشتم و غرق لذت بودم.

آن روی سکه

در کار خبر و تهیه گزارش و انجام مصاحبه اتفاقات و پیشامدهایی که گاهی فکرش را هم به ذهنت خطور نمی‌کند که روی دهد زیاد است. گاهی قرار مصاحبه را تنظیم می‌کنی اما سر قرار هر چه منتظر می‌مانی سوژه مصاحبه نمی‌آید و تو مجبوری دست از پا درازتر محل را ترک کنی. گاهی سوژه مصاحبه به شدت سخت‌گیر و ایراد گیر است آن وقت است که پوستت کنده می‌شود تا بالأخره مهر رضایتش را پای کار بزنی. گاهی همه چیز مهیاست، مصاحبه را هم به خوبی به سرانجام رساندی و فقط منتظر یک عکس هستی که قرار بوده از سوژه به دست تو برسد ولی هر چه منتظر می‌مانی و پیگیری می‌کنی نتیجه‌بخش نیست و تو هم باید کار را زودتر برای چاپ تحویل بدهی! آن وقت است که استرس خارج از تصوری به جانت می‌نشیند و تا مرز سکته تو را پیش می‌برد. گاهی اوقات هم با خیال راحت متن آماده‌ شده‌ات را به دست چاپ می‌سپاری و خندان و شادان در حال گذراندن تعطیلات پایان هفته هستی که یکدفعه خبر می‌رسد چه نشسته‌ای که براثر یک اشتباه، متن به‌ طرز فاجعه‌آمیزی به چاپ رسیده است اینجا دیگر به غیر از گریه و بر سر زدن و فکر به اینکه چطور این خبر را به سوژه مصاحبه‌ات برسانی و از او عذرخواهی کنی راهی پیش پایت نیست. و من تمام آنچه که گفتم را با پوست و گوشت خود تجربه کرده‌ام!

نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: