کد خبر: ۶۳۰۰
تاریخ انتشار: ۰۵ مهر ۱۴۰۰ - ۲۰:۰۶
پپ
صفحه نخست » سبوی خیال

با تلخیص عسجدی مروزی

باران قطره قطره همی بارم ابروار

هر روز خیره خیره از این چشم سیل بار

زان قطره قطره، قطره باران شده خجل

زان خیره خیره، خیره دل من ز هجر یار

یاری که ذره ذره نماید مرا نظر

هجرانش باره باره به من برنهاد بار

زان ذره‌ذره، ذره چو کوه آیدم به دل

زان باره‌باره، باره به چشم آیدم غبار

دندانش دانه‌دانه، دُر است جانفزای

لب هایش پاره‌پاره، عقیق است آبدار

ز آن دانه‌دانه، دانه دُر یتیم زرد

ز آن پاره پاره،پاره یاقوت سرخ خار

حوری که تیره‌تیره بپوشد رخان روز

چونان که طره‌طره شود، طره بر عذار

ز آن تیره‌تیره، تیره شود نور آفتاب

ز آن طره‌طره، طره شود طره طرار؟

طره‌اش چو حلقه‌حلقه قطار از پس قطار

حلقه‌اش چو چشمه‌چشمه نور هدی قطار

**************

گل سرخ و سمن‌

مولانا

هم نظری هم خبری هم قمران را قمری

هم شکر اندر شکر اندر شکر اندر شکری

هم سوی دولت درجی هم غم ما را فرجی

هم قدحی هم فرحی هم شب ما را سحری

هم گل سرخ و سمنی در دل گل طعنه زنی

سوی فلک حمله کنی زهره و مه را ببری

چند فلک گشت قمر تا به خودش راه دهی

چند گدازید شکر تا تو بدو درنگری

چند جنون کرد خرد در هوس سلسله‌ای

چند صفت گشت دلم تا تو بر او برگذری

آن قدح شاده بده دم مده و باده بده

هین که خروس سحری مانده شد از ناله گری

گر به خرابات بتان هر طرفی لاله رخی است

لاله رخا تو ز یکی لاله ستان دگری

هم تو جنون را مددی هم تو جمال خردی

تیر بلا از تو رسد هم تو بلا را سپری

************

‌یوسف کنعان‌

دل بر جانان من، برده دل و جان من

برده دل و جان من، دل بر جانان من

از لب جانان من، زنده شود جان من

زنده شود جان من، از لب جانان من

روضه رضوان من، خاک سر کوی دوست

خاک سر کوی دوست، روضه رضوان من

این دل حیران من، واله و شیدای توست

واله و شیدای توست، این دل حیران من

یوسف کنعان من، مصر ملاحت تو راست

مصر ملاحت تو راست، یوسف کنعان من

سرو گلستان من، قامت دل جوی توست

قامت دل جوی توست، سرو گلستان من

حافظ خوش خوان من، نقد کمال غیاث

نقد کمال غیاث، حافظ خوش‌خوان من

حافظ

*************

خون غزل

اینجا برای از تو نوشتن هوا کم است

دنیا برای از تو نوشتن مرا کم است

اکسیر من! نه اینکه مرا شعر تازه نیست

من از تو می‌نویسم و این کیمیا کم است

سرشارم از خیال ولی این کفاف نیست

در شعر من حقیقت یک ماجرا کم است

تا این غزل شبیه غزل‌های من شود

چیزی شبیه عطر حضور شما کم است

گاهی تو را کنار خود احساس می‌کنم

اما چقدر دلخوشی خواب‌ها کم است

خون هر آن غزل که نگفتم به پای تُست

آیا هنوز آمدنت را بهار کم است؟

محمدعلی بهمنی

**************

پنجره

قطره‌های باران

چکه‌چکه روی شیشه

مات و مبهوت می‌شود آینه

تصویر من گم می‌شود

آن دم که می‌گرید آینه

شمعدانی پشت پنجره

سیراب از قطره های باران

لبخند می‌زند از آن سوی پنجره

ز لبخندش می‌روید

غنچه ای بر گونه‌هایم

زین سوی پنجره

باز می‌کنم پنجره،

بوی خاک، عطر باران

چه عطر آگین شد فضای خانه

با زنگ باران،

می ‌وازد چکاوک آهنگ عاشقانه

می‌روید در دلم امید

همچون جوانه

بر درخت خشکیده از

خواب زمستانه‌‌

حکیمه‌بن‌رشید

نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: