مولوی
ای یوسف آخر سوی این یعقوب نابینا بیا
ای عیسی پنهان شده بر طارم مینا بیا
از هجر روزم قیر شد دل چون کمان بد تیر شد
یعقوب مسکین پیر شد ای یوسف برنا بیا
ای موسی عمران که در سینه چه سیناهاستت
گاوی خدایی میکند از سینه سینا بیا
رخ زعفران رنگ آمدم خم داده چون چنگ آمدم
در گور تن تنگ آمدم ای جان باپهنا بیا
چشم محمد با نمت واشوق گفته در غمت
زان طرهای اندر همت ای سر ارسلنا بیا
خورشید پیشت چون شفق ای برده از شاهان سبق
ای دیده بینا به حق وی سینه دانا بیا
ای جان تو و جانها چو تن بیجان چه ارزد خود بدن…
**********
جانِ غریب
هر لحظه وحی آسمان آید به سر جانها
کاخر چو دردی بر زمین تا چند میباشی برآ
هر کز گران جانان بود چون درد در پایان بود
آنگه رود بالای خم کان درد او یابد صفا
گل را مجنبان هر دمی تا آب تو صافی شود
تا درد تو روشن شود تا درد تو گردد دوا
جانیست چون شعله ولی دودش ز نورش بیشتر
چون دود از حد بگذرد در خانه ننماید ضیا
گر دود را کمتر کنی از نور شعله برخوری
از نور تو روشن شود هم این سرا هم آن سرا
در آب تیره بنگری نی ماه بینی نی فلک
خورشید و مه پنهان شود چون تیرگی گیرد هوا
باد شمالی میوزد کز وی هوا صافی شود
وز بهر این صیقل سحر در میدمد باد صبا
باد نفس مر سینه را ز اندوه صیقل میزند
گر یک نفس گیرد نفس مر نفس را آید فنا
جان غریب اندر جهان مشتاق شهر لامکان
نفس بهیمی در چرا چندین چرا باشد چرا
ای جان پاک خوش گهر تا چند باشی در سفر
تو باز شاهی بازپر سوی صفیر پادشا
شمس تبریزی
*************
فانی از خود
خوبان همه چو صورت تو دلنشین چو جانی
گر گوش حقشنو هست هم اینی و هم آنی
از شوق روی دلبر دارم دلی بر آذر
ای پرده دار آن در زان پرده کی نشانی
با دوست همنشینیم و ز هجر او دلم خون
تا سر این بگوید کو یار نکته دانی
هر دل که نور حق دید جز نور حق نباشد
نی نزد او زمینی است نی پیشش آسمانی
بی انتظار محشرحق بین فنای کل دید
گشتی چو فانی از خود گردید خلق فانی
چون هست عکس یکتا نبود دو چیز همتا
در ملک هست جز هست چون نیست، نیست ثانی
امروز جلوه وی رندان کهن شمارند
کور است در هر آنی روی نوی و آنی
سر دهانت ای شه معلوم کس نگردید
هم زان دهد گر آید اسرار را بیانی
حکیم سبزواری
************
نور رحمت
او می وزد به حافظه تلخ مردهها
طوفان نوح می رسد ای سرسپردهها!
طوفان نوح میرسد و سیل میخورد
چون تازیانه بر رخ سیلی نخوردهها
هرگز به روز آمدنت شک نکردهام
نام مرا ببر به صف ناشمردهها
جانها فدای عطر حضور همیشهات
دستی بکش به آینه خاکخوردهها
پلکی بزن که نور بریزد به روی ماه
چیزی بگو به خاطر این زخم ـ گردهها
فرق است بین راه دل و راه بیدلی
عشق است فرق بین شهیدان و مردهها!
نغمه مستشارنظامی
***********
سمن سیما
آن لحظه که دیدار رخ تو به سر افتاد
سودا شرری گشت که بر بالوپر افتاد
من ساز غزل کردم و دیدم که نگاهت
پیچید به پای نگه و در گذر افتاد
روزی که تن از دشنه مژگان توآزرد
امواج عقیق آمد و دل در خطر افتاد
تاسینه تردید شد آماج نگاهت
زین مرحله قانون شفا بیثمر افتاد
سرشار ز عصیان شدم و دیده تو دید
یلدای دل خسته من بیسحر افتاد
هرم عطشم جاری صحراست ودانی
مجنونم و سودای جنون درنظر افتاد
وارستگی ازنرگس شهلای تو سخت است
کاین مرغ شکیبم نگران درحذر افتاد
تا گلبن عشق از سمن روی تو چیدم
بر قرب تمنای تو دل در سفر افتاد
من مالک خورشید شدم زان شرری که
ازپیچ کمند تو بر آن دوش و بر افتاد
آویز دل تار کن این طره هورت
شاید ز نَهانگاه کدورت بدر افتاد
ایران علیکرمی