فاطمه ابراهیمی
بوی اسپند خانه را بغل گرفته است. شیشههای تمیز، آسمان صاف را قاب کردهاند. از هیجان لپش گل انداختهاست. دامن هزاررنگش که سوغاتی پدرش بوده را میپوشد. میداند پدر از دیدنش در آن دامن چقدر ذوق میکند. باعجله ظرف اسپند را میگذارد توی ایوان و پر میکشد سمت جادهخاکی وسط زمین.
کار هر روزش است که خانه را نونوار کند و کنار جاده منتظر بنشیند برای آمدن مسافرش. نسیم خنک پیچیده زیر روسریاش. نگاهش چسبیده به ته جاده. سواری که گردوخاک جاده را بلند کرده دلش را به شوق میآورد. خودش را به باد میسپارد. تن نحیفش بین گندمزارها و آفتابگردانها به جلو میکشد. از کنار ذرتها میگذرد که دامنش به عقب کشیده و صدای پاره شدنش بر جا میخکوبش میکند. مبهوت پارگی بزرگ دامن است. گوشه دامن گیر کرده پایین یکی از ذرتها. نوک تیغهای علفهرز از زیر دامن پیداست. نگاهش بالا میآید روی ذرت. تیغها، برگهای مردهاش را عقب زدهاند. چشم میگرداند بین ذرتها، آفتابگردانها، گندم و جالیز روبرویشان. علفهای هرز بیشتر زمین را گرفتهاند. نمیداند چطور متوجه زمین مریض نشده است. تیغها را از دامن پاره جدا میکند. صدای پدرش در گوشش موج میزند: «این دامن شبیه این زمین، هزار رنگ و نوع داره ولی از دورکه بهش نگاه میکنی میبینی یکپارچهاس. یه لکه بیافته روش ترکیبش بهم میزنه و زیباییاش رو میکشه، همون طور که علفهای هرز جون این زمین میگیرن.»
نشسته است توی ایوان. دود کور اسپند بالا میرود. کوک میزند روی پارگیهای دامن و هر رنگ او را با خود میبرد:
طلایی:
آفتاب زشت میتابد. صدای تیتراژ مختارنامه از بین صدای گوشخراش موتوربرق، پرههای گوش زن را قلقلک میدهد. شادی از فرق سر تا نوک پایش را میگیرد. یک هفته است کپسول گازشان تمام شده است. قابلمه را روی چاله آتش رها میکند و میپرد سمت کپسولگاز گوشه حیاط. مردش خانه نیست. رفته است بغداد شاید بتواند کاری جور کند. عبای نجفیاش را روی سر میکشد و کپسول را میگذارد روی شانه پهنش.
حواسش رفته به مردانی که دوان از توی خیابان، قاب کوچهشان را رد میکنند. پرچم آمریکا روی دوش دارند. چندتاییشان سر سوپرمارکت نبش کوچه ایستادهاند. هیچ سربازی عراقی همراهشان نیست. دلهره میافتد به جانش. برقعش را نینداخته است و نگاه سربازان چنگ میکشد روی صورتش. لبه چادرش را به دندان میکشد. دوست دارد سریعتر از جلوی چشمشان محو شود اما دامن تنگ لباس بلندش، سرعتش را گرفته است. وانت کپسولی از سر کوچه رد میشود. نگاه سربازان از خاطرش میرود. هراسان با یک دست دامنش را بالا میگیرد و قدمی بلند برمیدارد که سنگینی کپسول تعادلش را برهم میزند. دامنش را رها میکند تا با دو دست کپسول را بگیرد که انگشت شستش مینشیند روی دامن لباسش. زن تلو میخورد و کپسول از روی شانهاش پرت میشود. جیغ بلندش در بین صدای موتوربرق همسایهها گممیشود. زمین داغ، کف دستش را میسوزاند. سرش را بلند میکند. کپسول پر سروصدا در سراشیبی ملایم کوچه قل میخورد. سربازان با اشاره به او قهقههشان بالا میگیرد و به راهشان میروند. اشکش زمینخاکی کوچه را خیس کرده است.
نيلی:
خیره میشود روی عکس برادرش. صورت محمد رو به لنز دوربین است. انگار حتی در لحظه آخر هم حواسش بوده تا یک جنایت ضدحقوق بشر را ثبت کند. پشت لب تازه سبز شدهاش خونیست. بازویش توی دست مأمور گارد گیر افتاده و دست دیگرش آویزان است. رد خونی که از روی پیشانیاش راه افتاده، از زیر گلویش سر خورده پایین و روی سینهاش را قرمز کرده است. توی عکس، باتوم مأمورها همچنان بالاست. اشک تصویر را مات میکند. دلش داغ بود؛ حکومت حتی اجازه نداده بود توی تشیع جنازه شهیدشان شرکت کنند. انگشتان بیجانش روی صندوق ایمیل کلیک میکند. نامهای به شورای حقوقبشر سازمان ملل برای رفع حصر شیخ عیسی قاسم. عکسهای برادرش را پیوست میزند به ایمیل. محمد از قاب مانیتور نگاهش میکند. تاب نگاه رنجورش را ندارد. دستش را میگذارد روی ساعد و هق میزند. به محمد گفته بود تظاهرات فایدهای ندارد. کار را باید حقوقی پیگیری کرد. اگر کار را بسپارند به او و دوستان وکیلش، همهچیز حل میشود. سازمانملل قدرت دارد، از آنها دفاع میکند. محمد اما جواب داده بود: «امیدی به سازمان ملل ندارم، حقوق بشر برای غربیهاست، اهالی قدرتمند سازمانملل میخوان ما برده باشیم تا نفتمون ببرن. ولی نگران نباش؛ همین تظاهرات مسالمتآمیز ما سند درستی نامههای شما میشه.»
با یاد برادرش گریهاش بیشتر میشود که ویبره تلفنش، شیشه روی میز را میلرزاند.
تیترخبر پیام، دستش را به سمت تلفن میبرد:
ـ هیئت علمای بحرین با انتشار بیانیهای اعلام کرد کشتار وحشیانه الدراز با همدستی آمریکا و مدیریت امنیت انگلستان...
از درون فرو میریزد. روی کلمه آخر مانده است. خاطرهای ته ذهنش را قلقلک میدهد. ذهنش شلوغتر از آنست که یاری کند. هشتگ کلمه آخر را جستجو میکند. همه خبرهای حمله تروریستی هفته پیش منچستر روی صفحه را میگیرند. خاطرات جرقه میزنند. پادشاهشان حمله تروریستی را به ملکه انگلستان تسلیت گفته بود. درست کمی قبلتر از دستور حملهاش به الدراز. توی سرش یک علامت سؤال بزرگ متولد شده. تسلیت برای تشکر از همکاری تیم امنیتی انگلیس بود یا برای تائید حمله از طرف ملکه؟
از تصویر روی مانیتور خجالت میکشد. گریان گزینه حذف ایمیل را کلیک میکند.
ارغوانی:
قدمهای سنگین ماجد روی تلی از خرابههای خانهاش مینشیند. زیر پایش کمی فرو میرود. انگار که آوار هم مثل ماجد هری دلش خالی شده باشد. خودش اولین نفریست که به خانه آمده است. فکرش یک لحظه هرز میپرد. راهش را سد میکند. نمیخواهد تصور کند خانوادهاش زیر آوار ماندهاند و کسی برای نجاتشان نیامده است. فکرش اما دست بردار نیست، رفته است سراغ گزینه داعش. فکر و خیالهایش را با نعره پاره میکند. پیه چشمش را شبیه یک لباس خیس میچلانند. اشک شر میکند پایین و ریشهای فرش را خیس میکند. به خودش دلداری میدهد که حتما همسرش و دخترش رفته بودند دمشق، خانه خواهرش و چون آنجاهم نبودهاند حتما رفتهاند به یککشور اروپایی یا لبنان پیش برادرشان. دست به زانو از روی آوار بلند میشود که چشمش میافتد به آستین ارغوانی که از زیر تیکهبزرگی از سقفگچبری پذیرایی بیرون زده است. زانوانش خم میشود و روی آجرهای دیوار سقوط میکند. درد پخش شده در زانو را نمیفهمد. پاهایش توان بلند شدن ندارند. چهاردست و پا میرود سمت آستین و هراسان آوار را کنار میزند. دستهایش از حرکت میمانند. گریه بلندش، شانههای خمیدهاش را تکان میدهد. لباس آویزان به چوب را به صورت و سینه میچسباند. بوی دخترش، فیروزه، را از بین گردوخاکها به سینه میکشد. چشمهای عسلیاش جلویش مجسممیشود. آن وقتهای که از کار برمیگشت و از پشت پنجره دختر فلجش را منتظر میدید. صدای مهیبی که آسمان را میشکافد، اشکش را بند میآورد. یک کرکس سیاه جنگی، در حال نزدیک شدن است. جایی برای مخفی شدن نیست. دستهایش را روی سر حمایل میکند و مچاله میشود روی آورها. جت جنگی پایین آمده و دیوار صوتی را پاره میکند. گوشهایش باد گرفتهاند و صدای جت را کمتر میشنود. نگاهش از بالای بازویش میچسبد روی بدنه جت؛ پرچم آمریکا را دارد.
یاسی:
لاستیک سوخته وسط آسفالت، عصبانیتم را بیشتر میکند. در و دیوار مرکز شهر را دوده آتش تظاهرات گرفته است. نیمی از شهر را آن انفجار وحشتناک بندر خراب کرد و نیمدیگرش که باقی مانده بود را فتنهگران به دستور مکرون نابود کردند. تابلو بانک خونم را بهجوش میآورد. پوسترهای بزرگی که پشت شیشههایش چسبیدهاند برایش تبلیغ میکنند که این بانک مورد تأیید سیستم پولشویی آمریکاست. لعنتی به بانک و اربابش میفرستم. مجبور شدم برای خرید خانهام از اینجا وام بگیرم. فقط چند قسط مانده بود تا وامم را تسویه کنم که اوضاع اقتصادی کشور بهم ریخت. حسابهایمان بلوکه شده بودند و بانکها اجازه برداشت نمیدادند. دلم خوش بود به دستور بانکمرکزی که حداقل دیرکرد وامها را نمیگیرند. اما بعد از دیدن موجودی حسابم همان هم مثل بندر بیروت خاکستر شد. بانک مثل یک هیولا همه پساندازم را قورت داده و برای هر دیرکرد سه برابر مبلغ قسط را برداشته بود. از بین سربازانی که برای امنیت بانک از دست تظاهرکنندگان ایستادهاند رد میشوم. بانک خلوت است. دفترچهام را میگذارم روی پیشخوان و دلیلش را میپرسم.
کارمند دفترچه را ورق میزند و مشخصاتی را توی سیستم وارد میکند و دفترچه را پس میدهد. خونسرد میگوید:
ـ جریمه دو ماه دیرکردتون از حسابتون برداشت شده و در حال حاضر به اندازه دیرکرد یک ماه دیگر هم جریمه دارید. برای سه قسط پرداخت نشده هم یک حساب جدید براتون باز کردیم.
دادوبیدادهایم رئیس بانک را از پشت میزش بیرون میکشد. به رخ کشیدن دستور بانکمرکزی و قانون شکنیشان بیفایده است. رئیس زیربار نمیرود و آن پوستر پشت شیشه را برایم میخواند و هربار روی حمایت آمریکا تأکید میکند. دزدی که از دهانم میپرد، آن روی رئیس را نشان میدهد. مأموران میآیند، زیر بغلهایم را میگیرند و از پلهها پایینم میاندازند.
مات و مبهوت گوشه پیاده رو نشستهام. درد وطن ما را هم مریض کردهاست. اگر دولتی داشتیم شاید میتوانستم شکایتم را به آنجا ببرم ولی اربابهای همین بانک برای چپاول کشورمان همان را هم ساقط کردند تا دزدی که بیشتر جیبشان را چرب میکند، سرکار بیاورند.
فیروزهای:
زلزده است به صفحه شکسته موبایلش. نصف سیبیل دور لبش را در همین چند دقیقه جویده است. جینگی پیامک بانک، نیشش را تا بناگوش باز میکند. بشکنی میزند و استارت ماشین را میزند. پیامک واریز پول است. پیامک بعدی از پشتش میرسد. رضاست، دوستش؛ خبر داده که پول را واریز کرده. شکلکهای بوس و گل را یکیدرمیان میچیند و برایش ارسال میکند. به عکس روی صفحه لبخند شیرینی میزند. و شمارهاش را میگیرد. دوسال است که نامزدند. سهماهیست که پدرسارا پیله کرده، سریع بروند زیر سقف خانه خودشان. گلهای ندارد، ممنونش هم هست که مردانگی کرده و تا حالا چیزی به رویش نیاورده؛ آن هم بین دهان همیشه باز در و همسایهها. سارا هم کم از پدرش نگذاشته بود؛ پیشنهاد داد عقد و عروسی را یکجا بگیرند و با یک مهمانی کوچک، زندگیشان را شروع کنند. هرچقدر آنها کوتاهتر آمده بودند، او بیشتر شرمنده شده بود. کم نگذاشته بود توی کار، اما کفاف نمیداد. همه این دوسال، از خروس خون تا بوق سگ علاف خیابانها بود تا بتواند زودتر از راننده دیگری مسافر اسنپش را صید کند و پول پیش خانه را جور کند. ولی انگار افتاده باشد در یک دو ماراتن با قیمت خانه. هرچقدر او بیشتر عرق ریخته بود، قیمتخانهها هم از او جلوتر افتاده بود. بالأخره دو ماه قبل توانسته بود با وام و همه پساندازش یک خانه کوچک اجاره کنند. هفته بعد قرار عقدشان بود. قبلترها با سارا رفته بودند، بازارطلافروشها. نگاه مشتاق سارا به حلقه گوشه ویترین را دیده بود. حلقه شیک و سنگینی بود. هرکاری کرده بود، سارا زیربار امتحان کردنش نرفته بود. میدانست هوای جیب سبک او را دارد. اما نمیخواست این هم مثل حسرت یک مجلس عروسی، به دلش بماند. پول مراسم که جمع شده بود، بقیه پولش را گذاشته بود برای حلقه که قیمت طلا بالا کشید. مجبور شده بود رو بزند به دوستانش و از بین همهشان فقط رضا دستش را گرفته بود.
صدای ملیح سارا، گوشش را نوازش میدهد:
ـ جانم همسری؟
قبراق میگوید:
ـ بدو بپوش که برات سوپرایز دارم.
سارا زودتر از او قطع میکند. از ذوق کودکانهاش خندهاش گرفته. همان طور که میدان را دور میزند با دست دیگرش ضبط را روشن میکند. دستش اشتباها به رادیو خورده. روی موج رادیو خبر است. صدای مجری خبر توی ماشین پخش میشود:
با اعمال تحریمهای جدید آمریکا، امروز هر دلار امریکا ۲۲سکه تمام بهار از مرز ۱۰ میلیون تومان گذشت...
بقیه حرفهای مجری را نمیشنود. ذهنش پر از اعداد و ارقام است برای حساب قیمت جدید حلقه. گنبد فیروزهای مسجد امام دور سرش میچرخد.
لاجوردی:
حیدرعلیاش را سفت در بغل گرفته. پرستار منتظر است تا نوزاد را ببرد. سرپرستارفریاد میزند:
ـ پسرم رو بهت نمیدم، اون بیرون میکشنش.
پرستار بیتوجه به چشمان مستأصلش نوزاد را از بغلش میگیرد و میبرد. میخواهد بلند شود از روی این ویلچر کذایی ولی نمیتواند. احساس میکند دو وزنه سنگین روی پاهایش قرار دارند. صدای شلیک گلوله توی دالانهای بیمارستان برچی میپیچد. جیغ میکشد سر پرستاد تا شیرخوارهاش را برگرداند. پرستار با طمأنینه نوزاد را میبرد. انگار در دو دنیای موازی قرار گرفتهاند که صدای التماسهایش را نمیشنود. صدای تیراندازیها نزدیکتر میشود و چهره کریه مردی تنومند در قاب راهرو پیدا میشود. پرستار شوکه شده سرجایش مانده است. فریاد میزند تا فرار کند و پسرش را نجات دهد. پرستار جم نمیخورد. میخواهد خودش را بیاندازد روی زمین و چهاردستوپا برود سمت پسرش ولی دست پرستاری شانههایش را محکم گرفتهاند. پرستار ویلچرش را میچرخاند به طرف انتهای راهرو و میدود. جیغ میکشد رهایش کنند. در پیچ راهرو پرستار نوزادش را میبیند که غرق به خون روی زمین افتاده است. لوله تفنگ مرد کریه چهره روی نوزادش نشانه رفته. صدای فریادش با صدای شلیگ گلوله توی راهرو بعدی میپیچد.
هراسان چشمانش را باز میکند. گلویش از درد فشرده شده است. نگاهش مینشیند روی لباسش. روی سینهاش خیس است. خیز برمیدارد به طرف گهواره. به دردی که در زیر شکمش میپیچد محل نمیدهد. گهواره خالی درهم میشکندش. سرش را میکوبد به دیواره گهواره و جیغ میکشد. داعش حیدرعلیاش را در ساعت اول تولدش از او گرفته بود.
سبز:
از پشت دکه اغذیهفروشی سرک میکشد. نارندامودی و هیئت همراهش فاخرانه پلهها را بالا میروند. قلبش فشرده میشود. نم چشمانش میچکد روی قاب عکس پسر نوجوانش. آمده است در سالگرد روز سیاه شهرشان، از دور عزاداری کند برای سمیرش و مسجد بابری. توی دلش نوحه میخواند و مویه میکند. چارقدش را میچپاند توی حلقش تا هقهقش نیروهای هندو را متوجهش نکند. نارندامودی پیروزمندانه میگوید که آمده تا بر بت رام سجده کند. رئیسجمهور از قاب دوربینها بیرون میرود و پا میگذارد توی مسجد. روی خون صدها سمیر. قاب عکس پسرش را نوازش میکند. چشمان مظلوم سمیرش نهیب میزند. پیرزن اختیار از کف میدهد. بلند میشود و به سر و صورت میکوبد. صدای نوحهخوانیاش هندوهای اطراف را به طرفش برمیگرداند:
ـ نوجوانم، رفته بودی خانه خدا را از چنگ بیدادگران آزاد کنی، با پیکر غرق به خون برگشتی، حالا کجایی که ببینی خانه خدا محل رفت و آمد کافران شده؟
مأمور هندو میدود سمت پیرزن و قنداق اسلحه آمریکاییاش را محکم به شانهاش میکوبد. پیرزن پخش میشود روی آسفالت عرقکرده. مأموران هندو میریزند سرش. پیرزن نگاهش به چشمان سمیر است که از پشت قاب شکسته به او خیره شده است. قنداقها و لگدها فرو میآیند روی استخوانهای نحیفش. دردش را نمیفهمد. چشمان سمیر دست از سرش بر نمیدارند. خاطرش را پر دادهاند به آن روز که ظلمخانه هند دستور تغییر مسجدبابری به معبد را داد و سمیرش سراسیمه به سمت مسجد رفت. دولت خودمختاریشان را گرفته بود، هندوها را فرستاده بود در سرزمینشان شریک شوند؛ همه را تحمل کرده بودند و دندان گذاشته بودند سر جگرشان اما این یکی خارج از غیرتشان بود. در این سرزمین هزارربالنوع، مسجد ناموس مسلمانها بود. پناهگاهی امن در برابر خدایان سنگی و طلایی. نمیتوانستند اجازه دهند محل عبادت الله را هبه کنند به بتها. آن هم با حرف یک نطامی انگلیسی یکلاقبا که ادعا کرده بود مسجد روی معبد بنا شده است و حتی برای حرفش یک سند هم نیاورده بود. مسلمانها از سد هندوها گذشته بودند. رسیده بودند به محراب. رو به قبله بودند که نیروهای امنیتی هندو ریختند و گلوله باران کردند مسجد را. جوان روی جوان میافتاد. جوی خون راه افتاده بود در بیتالله. لگد آخر سربازی که روی صورتش مینشیند، نفسش را میبرد. تصویر سمیرش تار میشود. سرباز دیگری لنگهپایش را میگیرد و میکشاندش روی آسفالت. پیرزن دست بیرمقش را دراز کرده سمت پسرش. سرباز میکشاندش پشت دکه. صدا خفه کن را باحوصله میاندازد روی اسلحهاش و گلوله را خالی میکند وسط سینهاش.
عسلی:
با سرعت از خیابان میگذرد که با صدای ممتد بوق پاهایش از دویدن میمانند. گیجویج اتومبیلی که در یک وجبیاش ترمز زده را نگاه میکند. خسخس سینه پسر چهارسالهاش، شکش را میپراند. بیآنکه چیزی از حرفهای مرد را شنیده باشد شروع میکند به دویدن. نگاه هراسانش به سینه لخت پسرش است که استخوانهایش آشکارا بالا و پایین میشوند تا شاید کمی اکسیژن را به ریه بکشند. چشمان خشکشدهاش دوباره تر میشود. پاهای بیرمقش روی زمین میسرند. میایستد تا جای پسرش روی دستانش را درست کند که تاکسی کنارش ترمز میکند. راننده تاکسی اصرار دارد برساندش. پاهای خستهاش نهیب میزنند تا بیمارستان راه زیادی مانده. صورت لاغر پسرش را در سینهاش قایم میکند. اشکهایش را پس میزند. آتش میگذارد کنار فکرش. عقبعقب میرود و به یکباره پا به فرار میگذارد. نمیخواهد حسرت یک نفس راحت کشیدن به دل کس دیگری هم بماند. مادر دیگری غصهدار بچهاش شود. آنهم در سرزمینی که دشمنانش عمر کودکان را با قحطی و بیماری و جنگ، کوتاه کردهاند و مادران فرصت کوتاهی برای مادری دارند. میپیچد توی کوچه تا خیابانهای مانده را کوتاهتر کند. آهسته و پیوسته میدود. قطرههای عرق از پیشانی بلندش لیز میخورند روی پلکش و میچکند توی چشمانش. شوری عرق چشمش را میسوزاند. زیر سایه درختی میایستد که متوجه نگاه پسرش میشود. پسربچهها توی کوچه بازی میکنند. دست پسرش مینشیند روی ماسکش تا پایینش بکشد که مچش را میگیرد. نگاه بیجانش به مادرش التماس میکند. سرش را به نشانه «نه» تکان میدهد. اشک و عرق در چشمش بهم میآمیزند. پسرش را محکم بغل میکند و میدود. با آخرین رمقهایش. پیچ کوچه را که رد میکنند، بیمارستان از آن سمت خیابان پیدا میشود. امیدوارانه به پسرش لبخند میزند که آسمانغرونبه میشود؛ از همانهایی که صدایش را از دور هم میشناسد. سرش را بالا میبرد. جنگندههای آمریکاییسعودی پایین آمدهاند. پسرش را در بغل پنهان میکند و کنار دیوار مچاله میشود. مثل بید میلرزد. باصدای انفجارمهیبی ناخودآگاه رویش را میگرداند به بیمارستان. پاهایش سست میشوند و روی زمین یله میشود. دود سیاه و غبار از همه جای بیمارستان بالا میرود. ناباورانه پسرش را نگاه میکند. نفسش به سختی بالا میآید. قطره اشکش میچکد روی استخوانهای دنده پسرش. همین هواپیماها که درمان را از پسرش گرفتند، بیماری را هم به جانش انداختند. یکروز آمدند، رویسرشان ماسک و دستمال و ریختند و رفتند. آنروز از شادی در پوستشاننمیگنجیدند، فکر کردند گرگها دلشان برای انسانها به رحم آمده اما اشتباه میکردند. ماسکها را آلوده کرده بودند به همان ویروس منحوس. انگشتش سبابهاش را میکشاند روی نقطهنقطه بدن پسرش. فکر میکند آن ویروسی که همین هواپیماها به جان پسرش انداختند حالا کجای بدنش جا گرفته است؟
قرمز:
ساعتهاست توی خیابان راه میروم. سرم پر از صداست، پر از فکر، پر از هیاهو. روی برگشتن به خانه که هیچ، حتی وهم دارم از پا گذاشتن توی کوچهمان. از چهارصبح که خبر را دادند و شیفتم تمام شد، افتادهام توی کوچه و خیابان. نمیدانم چند خیابان را رد کردهام یا چند کوچه بنبست بود. ذهنم توی باتلاق دست وپا میزند برای جواب. هزارجواب را ردیف کردهام، صغریکبری چیدهام و هربار رسیدهام به چشمان داغدار خانم همسایه و یک هیچ بزرگ فضای ذهنم را گرفته است. یاد پشت خمیده پدرمحسن، قلبم را مچاله میکند. پاهایم نای رفتن ندارند. دلم کسی را میخواهد که حرفهایم را بشنود ولی کجا بروم؟ خانه؟ آنجا هم باید جواب پس بدهم. جواب هم نخواهند، همسایه سرکوچه ایستاده است. با این لباس سبز روی رفتن به کوچه را ندارم. سرم را بلند میکنم تا شاید امیدی از آسمان برسد و اگرنه سنگی ببارد و شرمندگیام را خاتمه دهد. گردنم وسط راه خشک میشود. از آنطرف خیابان، از توی بنر روی بیلبورد به چشمانم خیره شده است. بغضی که ساعتها روی گلویم چنبرهزده میشکند. لبه جدول وا میروم. مثل مادر مردهها روی پایم میزنم. چه اشکال دارد مردم ببینند یک نظامی وسط خیابان زار میزند؟ باید بدانند شرمندهشان شدهایم. تصویر حاجقاسم روی بنر، میبردم به چهارروز قبل. از همان پوستریست که دادم به محسن، پسرهمسایهمان. با شوق آمده بود سراغم و چند پوستر ناب سردارشهید را خواست. عجله داشت. چمدانش را بسته بود و فقط مانده بود پوسترها. میخواست ببرد آنورآب برایش مراسم بگیرد. شب نشده تحویلش دادم. چه میدانستم همان شب کرکسهای آمریکایی هجوم میآورند به آسمان کشورمان تا عینالاسد را تلافی کنند و پدافند، هواپیما خودمان را جای کروز میزند؟ عکس حاجقاسم تار شده است. با آستین اشکهایم را میگیرم. چه کسی بهتر از فرمانده شهیدمان حرفم را میفهمد؟ زیر لب برایش زمزمه میکنم:
امنیت ما همان روزی رفت که دست دشمن شما را از ما گرفت، وگرنه اگر بودی که نیاز به پدافند نبود؛ نگاه چپت کرکسهایشان را فراری میداد.
زیتونی:
سربازهای اسرائیلی میریزند توی صحن مسجد. حواس بچهها کج شده طرفشان. صدایش را صاف میکند و با تحکم میگوید:
ـ بخوانید.
سربازان صهیونیستی به طرفشان میآیند. میداند بهخاطر آن چالش ترسیدهاند. با خادمهای مسجد تصمیم گرفتهبودند چالش نماز صبح در مسجداقصی راه بیاندازند و خبرهای یهود را به دست مردم برسانند. مسجد رونق گرفته بود و همین اتحاد دلهای عنکبوتی صهیونیستها را لرزانده بود. سربازها پایین پلههای مسجد رسیدهاند. چشمانش را میبندد و گوشش را میدهد به همخوانی یاسین دخترکان. قلبش آرام گرفته است. صوت قرآن بچهها قطع میشود. سایه صهیونیستها روی سرشان افتاده. بلند میشود. سرباز اسرائیلی دستش را میآورد طرف بازویش. دستش را عقب میکشد. زائران اقصی و بچهها میخ او شدهاند. فرصت را غنیمت میشمارد تا به شاگردانش درس مقاومت را یاد بدهد. چشمهایش آماده دریدن میشوند. دندانهایش را بهم میفشرد و میرود توی سینه سرباز اسرائیلی. سرباز یکه خورده کمی عقب میرود و با دست اشاره میکند جلو بیافتد. با صلابت از میانشان میگذرد. فریاد رسایی صحن اقصی پر میکند:
ـ الموت لامریکا، الموت لاسرائیل.
جمعیت یکنفس فریاد میزند. لبخندزنان پلهها را پایین میآید. احساس میکند گنبد سبز اقصی به او لبخند میزند.
چلتکه کوکخورده
کوکهای دامن تمام شدهاند. میایستد مقابل آینه قدی و میچرخد. کوکها روی رنگها محو شدهاند. دامن دوباره مثل روزه اولش شده است. از پشت پنجره زمین را میبیند. دامن را تا میزند و روی تخت میگذارد. لباسهای کارش را میپوشد. زمین همه جان پدرش بود. باید قبل از آمدنش زمین نیمهجان را دوباره زنده کند.