کد خبر: ۶۲۱۵
تاریخ انتشار: ۲۲ مرداد ۱۴۰۰ - ۱۸:۳۵
پپ
آمیز قلمدون (خانم)!
صفحه نخست » داستان

ماهمنیر داستان‌پور

قسمت یازدهم

صدای زنگ ساعت شماته‌دار بی‌بی صدیقه که به هزار ترفند از دستش درآورده و به اموال خودم اضافه کرده بودم؛ در اتاق می‌پیچد و برای هزارمین بار، با میل به کوبیدن مشت به چانه‌اش مقابله کرده و با ملایمت تمام جیغ بنفشش را در گلو خفه می‌کنم اما دوباره و دوباره و دوباره این اتفاق تکرار می‌شود و من هر بار خود را خفته در بستر می‌یابم و این یعنی دلشوره دیر رسیدن به دفتر مجله باعث شده دو شب گذشته همواره دچار این کابوس باشم.

هنوز بعد از آن خواب عجیب و غریبِ اسکروچی و فکر اینکه ممکن است آقای سردبیر شکم گنده، موذیانه برایم دامی خطرناک پهن کرده باشد تا از زحمات و داستان‌هایم به نفع خود استفاده کند؛ نتوانسته‌ام به اعصابم مسلط شوم. شاید زیادی‌روی خودِ تازه‌کار و داستان‌های غوره نشده، مویز شده‌ام حساب می‌کنم اما به هر حال تا مطمئن نشوم که ریگی به کفش ندارد نمی‌توانم به او و کارهایش خوشبین باشم. او که برخلاف تفکرات دخترانه‌ام هیچ شباهتی نه به بابا لنگ دراز دارد و نه به سردبیرِ داستان زنان کوچک! او تنها یک سردبیرِ قد کوتاه شکم‌گنده است که هیچ جوری نمی‌تواند نظرم را به خود جلب کند.

همه این افکارِ در هم و بر هم عملکرد طبیعی مغزم را مختل کرده است و باعث شده مانند گرامافون قدیمی و عهد بوقی بی‌بی صدیقه که هر چند وقت یکبار به قیژقیژ و ویز ویز می‌افتد؛ به سکسکه بیفتم. تمام کارهایی که ممکن بود این بلای خانمان‌سوز را متوقف کند؛ از خمیده آب نوشیدن تا ترسیدن از تمام مسخره ‌بازی‌های خنده‌دار برادرم سامان و حتی دستور نازنین خانم مبنی بر جویدن لقمه‌ غول‌پیکری که بیشتر ممکن است آدمی را به آن دنیا بفرستد تا اینکه سکسکه‌اش را بند بیاورد؛ انجام داده‌ام؛ اما تا همین لحظه که عاطل و معطل با سر و کله‌ به هم ریخته و موهای ژولیده روی تختم نشسته‌ام؛ هیچ فایده‌ای نداشته که نداشته است.

لباس‌هایم را از همین دیشب مرتب کرده و اتو کشیده به جا لباسی آویزان کرده‌ام. شاید چون می‌ترسم درست در لحظه‌ آخر چیزی را از قلم انداخته باشم و دیر به دفتر مجله برسم. بالأخره بعد از یک دوش آب گرم و کیفور شدن درست و حسابی استخوان‌هایم که حمام کوچک خانه‌ مورد علاقه‌ام را با آب گرم سرعین اردبیل اشتباه گرفته و زیادی به ذوق و شوق افتاده؛ لباس پوشیده و راهی دفتر مجله می‌شوم.

می‌دانم هنوز برای خارج شدن از خانه زود است و کسی مقابل دفتر مجله بر سینه و سر زنان آمدن مرا انتظار نمی‌کشد یا قرار نیست با اهالی قلم کله پاچه پارتی راه بیاندازیم؛ اما ترجیح می‌دهم یک ساعتی را مقابل درب بسته‌ مجله قدم رو رفته و انتظار بکشم تا به هر علتی دیر به آنجا برسم.

سر راه به نانوایی می‌روم تا خودم را به یک نان دو رو خشخاشیِ سفارشی میهمان کنم و سرِ صبحی از فرط ضعف در ایستگاه اتوبوس از حال نروم. حدس اینکه چه کسی قبل از من خودش را به نانوایی رسانده و مشغول جمع کردن بارِ نان سنگک است؛ چندان سخت نیست. دیدن سکینه خانم با انبوه نان سنگک‌هایی که روی دست‌هایش انبار کرده؛ مثل همیشه لبخند به لبم می‌آورد و به خودم قول می‌دهم به زودی سر از راز خرید هر روزه‌ این همه نان در بیاورم. با هم خوش و بشی می‌کنیم و بنا بر عادت سعی می‌کند از اینکه سرِ صبحی قصد رفتن به کجا را دارم درآورد و من انقدر زرنگ هستم که حرف را چنان به پیچ و تاب بیاندازم تا از سؤالش پشیمان شود و دست از سرم بردارد.

در ایستگاه اتوبوس نشسته و در حال جویدن نان سنگک تازه به این می‌اندیشم که جای پنیر تبریزی چقدر کنار این نان خالیست تا سه تایی با هم حسابی کیف کنیم. مشغول کار خودم هستم که یک عدد کودک شر و شیطان از آ‌ن‌ها که همیشه‌ی روزگار دو خط سبز از دماغ به سمت دهانشان کشیده شده؛ مقابلم ظاهر می‌شود و دل و روده‌ام را به هم گره می‌زند. دلم می‌خواهد نیمکت ایستگاه را در سر خود خرد و خمیر کنم. باقیمانده‌ نان را لوله کرده و در کوله‌ام می‌گذارم. با دیدن پسربچه و مادرش که از تمیزی چندان دست کمی از او ندارد؛ به کلی میل و اشتهایم را از دست می‌دهم.

بوی بد زن که به زور پسر شیطانش را مهار کرده و روی زانویش می‌نشاند؛ بینی‌ام را می‌سوزاند و به این می‌اندیشم که کار آن‌ها با یک بار و دو بار حمام رفتن به سامان نمی‌رسد. شاید بهتر باشد دست پر قدرت، مادر و پسر را برای چند روز در پودر و مایع سفید کننده بخیساند تا حسابی تمیز شوند. دیدن موهای بافت آفریقایی مادرِ پسربچه باعث می‌شود ناخودآگاه پوزخند بزنم. شاید اگر نصف پول‌هایی که برای موهای غیر طبیعیش خرج کرده؛ به خرید صابون و شامپو اختصاص می‌داد؛ الآن من کنارش در حال خفه شدن نبودم.

بوق اتوبوس افکارم را به هم می‌زند و تا پا روی اولین پله‌ی اتوبوس می‌گذارم؛ متوجه می‌شوم که دیگر خبری از سکسکه نیست. از این احتمال که دیدن پسرک دماغو یا بوی بدِ مادرش ممکن است موجبات قطع سکسکه را برایم فراهم کرده باشد؛ احساس شرم می‌کنم. نباید به اهل خانه، خصوصا نازنین در این رابطه چیزی بگویم. زیر لب به خودم می‌گویم:

ـ آدم ساندویچو با قاشق بخوره ولی اینطوری ضایع نشه!

بعد به یاد تمام چیزهایی می‌افتم که ممکن بود سکسکه‌ام را قطع کند اما دست آخر با دیدن... از مرور دوباره‌ افکارم دچار تهوع می‌شوم. باز جای شکرش باقیست که زن و پسرش با من هم مسیر نبودند و سوار اتوبوس نشدند. وگرنه تا رسیدن به دفتر مجله باید پسرک را با آن سر و وضع و شکل و شکایل تحمل می‌کردم. معلوم نیست چرا بعضی آدم‌ها که برنامه‌ای برای تربیت فرزند و رسیدگی به آن ندارند؛ اصلا ازدواج می‌کنند و بچه‌دار می‌شوند. یاد حرف بی‌بی صدیقه می‌افتم که همیشه می‌گوید:

ـ تربیت بچه از خودش عزیزتره مادر!

درست وقتی ذهنم دست به بررسی گفته‌ها و افکار بی‌بی می‌زند؛ اتوبوس در ایستگاه می‌ایستد و به مقصد می‌رسم. فکر کردن روی حرف‌های فلسفی پیرزن را به وقتی دیگر موکول می‌کنم و از اتوبوس پیاده می‌شوم. هنوز نیم ساعتی تا باز شدن درب دفتر مجله و شروع ساعت کاری وقت دارم و می‌توانم این زمان را به کنکاش و زیر و رو کردن پیج‌های اینستاگرامی که در آن‌ها عضو هستم بپردازم.

روی نیمکت پارک مقابل دفتر مجله می‌نشینم و به اینستاگردی مشغول می‌شوم. همه‌چیز از شیر مرغ گرفته تا جان آدمیزاد، از پارک‌های مخوف تفریحی چین گرفته تا شهربازی‌های عجیب و غریب لاس وگاس، از خوراکی‌های هوس برانگیز آسیای شرقی گرفته تا شکم‌چرانی‌های بی‌حد و حساب آمریکایی‌ها، در این جام جهان‌نما پیدا می‌شود.

دخترکی چشم بادامی کاسه‌ بزرگی رشته مقابلش گذاشته و همراه با مرغ سوخاری که در طرف دیگرش است؛ می‌خورد. آن هم با سر و صدایی که ناخودآگاه آب از لب و لوچه بیننده راه می‌اندازد و شکمش را به قار و قور وادار می‌کند. اما من در حال حاضر با دیدن صحنه‌ای که هنوز از جلوی چشمم کنار نرفته؛ میلی به خوردن ندارم و در نتیجه این پست را لایک نکرده؛ مشغول خواندن مطلبی انگیزشی می‌شوم که یکی از فعالان اینستاگرام، از آن‌هایی که خود را زیادی تحویل می‌گیرد و سطور فراوانی را با این موضوع که زنِ قوی یعنی چه و چه و دست آخر قصد دارد خودش را قویترین زنِ این کره‌ خاکی معرفی کند؛ مطالعه می‌کنم.

هنوز لبخند حاصل از چرندیاتی که این بانوی خود شیفته در مورد خودش نوشته از روی لبم پاک نشده است که با توجهم به پست دیگری جلب می‌شود.

کریستین استوارت در فیلم محبوبم توایلایت بالای پرتگاه ایستاده و یکباره درون دریاچه‌ آبی رنگ و زیبایی شیرجه می‌زند. هنوز محو حس خوب بازیگر و تصور خنکای آب دریاچه هستم که شنیدن صدایی آشنا گیرنده‌های مغزم را فعال می‌کن . پت‌پت پت‌پت، و بعد چند قطره آب که روی صفحه‌ی موبایلم جا خوش می‌کند. تازه دوهزاریم می‌افتد و شاخک‌هایم آلارم خطر می‌دهد. باغبان پارک فلکه را باز کرده و فواره‌ها دست به آبیاری گیاهان زده‌اند. مثل تیری که از کمان رها شود، می‌جهم و برای اینکه بیش از آن خیس نشوم؛ شروع به دویدن رو به جلو می‌کنم. نمی‌دانم چطور ولی یکدفعه درب دفتر باز می‌شود و پا به حیاط ساختمان مجله می‌گذارم.

پیرمردی که دفعه‌ قبل فهمیدم اسمش آقا نعمت است؛ هاج و واج نگاهم می‌کند.

ـ خیس شدی بابا جان!

بابا گفتنش عجیب به دلم می‌نشیند. به علامت تأیید سر تکان می‌دهم و خودم را معرفی کنم. با آرزوی اینکه باقی روز مانند اول صبحش نباشد؛ روی پله‌های کنار حیاط می‌نشینم و امیدوارم تا پیش از آمدن سایر کارکنان خشک شوم.

ادامه دارد...

نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: