کد خبر: ۶۱۳۳
تاریخ انتشار: ۲۵ تير ۱۴۰۰ - ۱۸:۳۰
پپ
صفحه نخست » داستانک

فاطمه ابراهیمی

نصف کله‌اش را از لای در داخل فرستاد. پتوهای مچاله شده روی تخت‌ها در تاریکی اتاق مثل شبه بودند. سایه پتوی مریم‌کچل را نمی‌توانست ببیند و این وهمش را بیشتر می‌کرد. می‌ترسید سرش را بالا بیاورم و با چشمهای سرخ وق‌زده‌اش غافلگیرش کند. اما دست دست کردن هم بدتر بود. امکان داشت اصلا توی اتاق نباشد و ان چشم‌های سرخ وق‌زده‌اش از پشت سرش بیاید. دل به اقیانوس ناارام زد و قدکوتاهش را با ایستادن روی نوک انگشتان، سه سانتی بالا اورد. گردن درازش را کشید و چشمانش را چسباند به بالای چشم‌خانه‌اش تا بلکه بتواند سطح صاف و کمی ناهموار روی تخت مریم را تشخیص دهد. درحالی‌که چشمش داشت به نتایج مثبتی می‌رسید، صدای بالاکشیدن فینی از ارتفاعات سقوطش داد به کف زمین. قلبش مثل گربه‌ای که در حوض افتاده باشد، بالا و پایین می‌پرید. مریم هنوز آش و لاش روی تخت افتاده بود. مثل مسخ شده‌ها زل زده بود به گچ‌بری‌های نم‌زده سقف و اشک از گوشه چشمش سرمی‌خورد روی بالشتش. از صبح پیه چشمش شده بود سرچشمه رود نیل و خشک نمیشد. کم مانده بود گل‌های رو بالشتی‌اش سبز شوند. داشت جوانه زدن گل‌های روبالشتی‌اش را می‌دید که صدای فینش پریده بود وسط رصد کردنش.

بی سروصدا در اتاق را بست. عذاب وجدان بیخ گلویش را فشار می‌داد. از همان صبح که به خوابگاه رسیده بودند و ماجرا را برای مریم گفته بودند، عینهو جنازه روی تخت افتاده بودو به ابیاری گل‌های بالشتش می‌رسید. دلش دهن کجی کرد: « حالا مگه چی بوده که انقدر شلوغش می‌کنه؟ بوش که خوب بودبدون توجه به قیافه حق‎‌به جانب وجدانش رای را به دلش داد. یاد بو، تصویر آن لعبت را جلوی چشمش زنده کرد و ذهنش را پر داد به دیشب.

شهر دیگر جای سوزن انداختن هم نداشت. از خوابگاه دیر زده بودند بیرون و خورده بودند به اوج ترافیک. عطای تاکسی که داد می‌زد: « جمکران» را به لقایش بخشیدند. در آن ترافیک قفل شده، اگر منت پاهای‌شان را می‌کشیدند، از هر بنزی زودتر به مقصد می‌رساندشان. خودشان زیکزاک را از بین جمعیت جلو می‌کشیدند. البته که مسیر مسجد نبود. گنبدفیروزه‌ای جمکران هدف غایی بود و موکب‌های نذری، پله‌های ترقی رسیدن به این کمال. برای ایستادن توی صف نذری تایید دومرحله‌ای لازم داشتند. نادیا طرفدار طب‌اسلامی بود و باید طبیعی بودن مواد استفاده شده در نذری را تایید می‌کرد. قضیه جایی بیخ پیدا می‌کرد که نادیا موکب‌های کثیف‌تر را می‌پسندید و مریم حتی لب به قاشقی که روی فرش افتاده باشد هم نمی‌زد. او هم طرف نادیا بود و حالا وقتش بود که آن همه فیس‌آمدن کچل توی خوابگاه را تلافی کنند. پیشنهاد داوری‌اش با نگاه عاقل‌اندرسفیه مریم به بن‌بست خورد و تصمیم گرفت ناظرصحنه باشد. بالاخره راضی شدند تا باهم به هریک از موکب‌ها نمره دهند و نمره هر کدام که بالای 14 شد، افتخار پذیرایی از آن‌ها را نصیبش کنند. نتیجه کنفرانس‌های ماموران بهداشت جهانی فاجعه بود. تنها عایدی‌شان از سفره امام‌زمان یک استخر چایی و شربت شد به علاوه یک نان و پنیر و سبزی که در این استخر شناور بود. نتیجه دوم جلسات‌شان را توی مسجد دیدند. تمام صحن بزرگ مسجد را جمعیت گرفته بود. سرشان مثل پنکه رومیزی برای پیداکردن یک جای خالی به مساحت یک‎‌دریک می‌گشت. اخرسر تیربرق بودن نادیا به کارشان امد. یک جای خالی پیداکرده‌بود با همان مشخصات مذکور بین سبدغذایی یک خانواده، لنگ‌های دراز شده کودکی از طرف جلوشان، کفش‌های خانواده پشتی و چشم‌غره‌های پیرزن بغلی که مریم‌کچل کیفش را یک سانتی به طرفش هل داده بود.

وقت ناز کردن نبود. تنگ هم نشستند روی زمین. هنوز هرهروکرکر مرور خاطرات خوابگاه تا مسجدشان ته نکشیده بود که کچل برپا زد. در مقابل نگاه گیج آن‌ها چفیه راهیانش را از کیف مشکی‌اش بیرون آورد وبرپای بعدی‌اش را هم داد.خوب می‌دانست که وقتی کچل قصدکند پله‌های عرفان را بالا برود و پا توی مسیر بگذارد، دیگر محل سگ به کسی نمی‌دهد. کچل اعتراضات نادیا را با چپاندن هنزفری توی گوشش جواب داد و با دنیای آن‌ها خداحافظی کرد. زبان‌شان را تا ته برای حال معنوی‌اش بیرون آوردند و به مسولیت مهم‌شان که خندیدن به ریخت بقیه بود، ادامه دادند. خندیدن در آن جای کم باعث ول‌خوردن‌شان میشد و مرزهای همسایه‌ها را جابه‌جا می‌کردند. کم‌کم نچ‌نچ اعتراضی همسایه‌ها از صدای بغض‌آلود مجری برنامه که می‌خواست از نیامدن اقا گله کند، هم بیشتر شد. قضیه جایی بیخ پیداکرد که کچل پله بعدی را هم بالا رفت و سجاده‌اش را باز کرد. حالا باید محکم‌تر همدیگر را بغل می‌کردند تا مزاحم عبادت سرکارعلیه نشوند. اما هرطور که جمع شدند آخرش شست پایش زیر سجاده مریم بود. باهربار سجده رفتنش شستش را جوری جمع می‌کرد که توی سوراخ دماغ کچل گیر نکند. ولی دوست داشت شستش برود توی دهانش و انتقام تمیزبازی‌های خوابگاهش را از مریم بگیرد. فکرش را به نادیا گفت و موافقتش را از نورپردازی چشمانش خواند. داشتند هماهنگ می‌کردند که بالا اوردن شست پایش با آواهایی که در سجده دهان را باز می‌کند، هم‌زمان باشد که مریم سلام نمازش را داد. اصرارشان برای دورکعت نماز دیگر حتی به نیابت اموات بی‌فایده بود.

حوصله‌شان ته کشیده بود. سرشان مثل ماهواره روی گردن‌شان می‌چرخید به دنبال زوجی که از دیدن عاشقانه‌هایشان عق‌بزنند، کودکی که بترسانندش، دعواهای خانوادگی جذاب را تماشا کنند یا به غذا خوردن‌های ضایع خانواده‌ای بخندند و ...متاسفانه سوژه جدیدی دیگر آن نزدیکی‌ها پیدانمی‌شد. در این‌بین تنبک‌زدن معده‌اش هم شروع شد. لقمه نان و پنیر در استخر چای تیلیت شده‌بود و معده‌‎اش داشت آژیرخطر می‌زد. یک‌ساعتی تا شروع نورپردازی مراسم مانده بود و خواب می‎‎‌توانست معده را دست‌به سر کند. زانوی تیز و خشک نادیا تا کنار گردنش بالا آمده بود و شیب کمش امن‌ترین نقطه جهان برای چرت‌زدن بود. سرش را که روی زانویش گذاشت، زیرگوشش گفت:

-به صف دستشویی فکر کن.

پلکش پرید. صف‌های طولانی دستشویی‌ها و بوی گندشان، از خوابیدن منصرفش کرد. ادامه داد:

-بیا بریم دنبال نذری، پیرزنه داره به صدای شکمت چشم‌غره میره.

از خداخواسته بلندشد.

***

با دیدن بخار قابلمه‌ای که درش تازه باز شده بود، دست نادیا را رها کرد و شبیه عقابی تیز‌پر به سمتش حمله‌ور شد. صدای دویدن از پشت سرش می‌آمد. قابلمه صف نداشت و می‌ترسید نفر پشتی زودتر برسد. همه قدرتش را ریخت توی پاهایش و خودش را پرت کرد پشت میزی که قابلمه رویش بود. نفس‌زنان روی نوک پا ایستاد و گردن کشید توی قابلمه. همزمان سری از بغل گوشش ردشد و جیغ شادی‌اش پرده گوشش را لرزاند:

-یاااا آش!

پیرمرد پشت میز، با بهت ملاقه سرپرش را توی کاسه پلاستیکی ریخت و کاسه را روی میز سر داد. می‌خواست به مناسبت این پیروزی لی‌لی کنان صحنه را ترک کند که یاد چشم‌های اشک‌بار کچل قدم‌هایش را میخ کرد. به نگاه کج پیرمرد توضیح داد:

-رفیقم تو مسجد گشنه‌ست.

آش کیفش را کوک کرده‌بود. فقط دماغ نادیا مزاحمش می‌شد. باد بوی کاسه آش مریم را می‌برد زیر دماغ نادیا و معده پرش را به بازی می‌گرفت. می‌دانست قاشق دهنی‌اش را نیانداخته توی سطل تا بین راه کمی از آش مریم بخورد. خودش هم دلش نمی‌آمد زحمتش را مفت و مجانی تحویل کچل دهد. حرص بهانه درآوردن‌های بعدازظهر کچل هنوز روی دلش بود. قیافه قبراق شده نادیا از رفتن نگهش داشت. منتظر ماند تا نادیا نیشخندی که بی‌هوا روی لبش نشسته را توضیح دهد. قاشق دهنی‌اش را بالا اورد:

-یه پیشنهاد توپ دارم. نظرت چیه دهنیش کنیم؟

رنگش باز شد. نادیا حرف دلش را زده و فرصت خوبی بود تا بعدها توی خوابگاه به ریش نداشته کچل بخندند. اما از عواقبش در آن شب عزیز می‌ترسید، پس با سرعت رنگ عوض کردن افتاب‌پرست به حالت قبلش برگشت:

-شب تولد امام‌زمان‌مونه، سنگ می‌شیم بیچاره!

باد نادیا خوابید و عینهو شکست‌ خورده‌ها ، راهش را گرفت و از در بزرگ مسجد داخل رفت.

هرچه جلوتر می‌رفتند، ازدحام جمعیت بیشتر می‌شد. آش را شبیه گنج باارزشی سفت در بغل گرفته بود تا به کسی نخورد. کنار سرویس‌های بهداشتی، جمعیت شبیه کندوی زنبورهای بود که به سرعت از کنار هم می‌گذشتند. مات آش و جمعیت مقابل‌شان مانده بودند. راه دیگری نبود. بعضی‌ها که نتوانسته بودند توی صحن جلویی جایی پیدا کنند، همان‌جا زیراندازشان را پهن کرده بودند. تنها همان دایره روبه‌روی سرویس باز مانده بود. عینهو آن حیوان کمی نجیب توی گل مانده‌بودند که چطور کاسه آش را از بین آن جمعیت به سلامت رد کنند؟ حتی تیربرق بودن نادیا هم نتوانست راه باریکه‌ای پیداکند. دل‌دل کردن‌شان سودی نداشت. کاسه آش را بغل گرفت و دست دیگرش را جلویش سپر کرد. هم‌زمان که حواسش به آش بود، مواظب بود زیراندازهای زیرپایش را له نکند و به موقع از بین آدم‌هایی که به سمتش می‎امدند، لایی بکشد. فکرش را هم نمی‌کرد بردن یک کاسه آش برای کچل انقدر سخت باشد. داشت حرصش می‌گرفت او در مسجد مشغول عبادتش بود و انها در ان بلبشو گیر افتاده بودند. ازطرفی خودش خواسته بود و جای غرزدن نداشت. رسیده‌بودند به وسط کندو. چادرهای مشکی جلوی دیدش را گرفته بودند. کورمال کورمال از بین‌شان رد می‌شد. چندباری نزدیک بود تنه بخورد که به موقع جاخالی داده‌بود. روزنه نوری که جلویش افتاد، نفس حبش شده‌اش را آزاد کرد. قدم آخر را که برداشت، هنوز نفس راحتش را بیرون نفرستاده بود که مردی به سرعت به سمتش آمد. فرز خودش را کنارکشید و آش را طرف دیگرش گرفت. با خوشحالی به کاسه آش نجات پیداکرده، زل زده بود که لحظه‌ای شبحی سفید به سرعت باد از کنارش رد شد و تکانی ریز به دستش داد و کاسه آش مقابل چشمان بیرون‌زده‌ جفت‌شان سقوط کرد. در بین سایه‌هایی که مشغول رفت‌وآمد بودند تنها حرکات دست نادیا را می‌دید که به دنبال گرفتن کاسه توی هوابالا وپایین می‌شد. سرعت گرانش زمین از دست وپا زدن نادیا بیشتر بود و کاسه روی اسفالت شتگ شد و درنهایت ملقی خورد و روی زمین صاف نشست. آش باقی‌مانده در ته ظرف، به روی‌شان دهن کجی‌ می‌کرد. مثل بچه از دست داده‌ها به جنازه آش نگاه می‌کرد. بغض گلویش را بغل کرده بود. اگر میتوانست همان‌جا برایش خون گریه می‌کرد اما از بقیه که هیچ، بیشتر می‌ترسید جلوی نادیا گریه کند و بعد سوژه خنده‌اش شود. بغضش را شبیه یک شکلات سفت قورت داد. نشست روی زمین و با قاشق دهنی نادیا آش را از روی زمین برداشت و داخل ظرف ریخت تا کسی را کثیف نکند. صدای کشیدن قاشق به ته اسفالت روبه‌روی دست‌شویی زشت‌ترین سمفونی بود که تابه‌حال شنیده بود. شبیه کشتی به گل نشسته‌ها دست به زانو بلند شد. با غم سنگینی به نادیا گفت دنبال سطل زباله بگردد. با حسرت قاشق را توی آش هم میزد. توی سرش هزار صدا بود: « حیف اون همه زحمتی که براش کشیدم» « اش می‌تونستم خودم بخورم ولی اوردمش برای کچل» دورباره حرصش گرفت و با خودش گفتخاک تو سر نالایقت کچل حالا هی عبادت کن! اصلا به تو باید همین اش داد تا بخوریفکری توی سرش جرقه زد. نادیا برگشته بود جای سطل را نشانش دهد، اما از دیدن نیش باز دوستش که از بنا گوش رد شده بود، ترسید. وهم گرفته بود نکند به خاطر کاسه اش دیوانه شده باشد. دستی جلوی صورتش تکان داد و با شک پرسید:

-خوبی؟

نمی‌توانست لبخند گل و گشادش را جمع کند. سرش را تکان داد و دوباره باخباثت به اش نگاه کرد. یادش افتاد کچل سر سفره بلندش کرده‌بود برود قاشقش را بشورد چون به قاشق دهنی او خورده بود. وقتی به اه‌وپیف کردنش به دهنی خوردن آن‌ها فکر می‌کرد، به تصمیمش مطمئن می‌شد. با نیش فراخش به نادیا گفت:

-سطل بهتری براش دارم.

نادیا منگ نگاهش می‌کرد. ابروهایش را دوبار بالا فرستاد:

-چه سطلی بهتر از معده کچل؟

قاشق را دوباره توی کاسه چرخاند:

-رنگش خوبه، حیف نذری نیست بندازیمش دور؟ می‌ندازیمش اون یکی دور.

چشمکش بهت نادیا را پاره کرد. خنده‌های ریزشان داشت به قهقهه تبدیل می‌شد. کاسه را محکم‌تر از پیش در بغل گرفتند و با قدم‌های بلند خودشان را از جمعیت کنار دستشویی بیرون کشیدند.

کچل را از دور دیدند. غرق در عبادت بود. شیطانی که در جانش بازی می‌کرد، اجازه نمی‌داد از حال معنوی مریم خجالت بکشد. نادیا هیجان‌زده کاسه را از دستش گرفت و شلنگ‌و‌تخته‌اندازان به سمت مریم رفت. چندباری محکم پلک‌زد تا خباثتی که از چشمانش سرریز می‌کرد، پنهان شود. نیش پاره شده‌اش را دوخت و دنبالش رفت.

صورت کچل خیس اشک بود. نادیا کاسه آش را گذاشت روی سجاده‌اش. گل‌ازگل مریم شکفت و مثل قحطی‌زده‌ها کاسه را از زمین گرفت و قاشقش را سرپر کرد. کم‌کم داشت عذاب وجدان خرخره‌اش را می‌گرفت. کمی مانده بود که قاشق را از دست مریم بگیرد و نقشه‌شان را لو دهد. ترقه‌بازی‌های مسجد از نگاه کردن به چشم‌های خوشحال مریم، نجاتش داد. زل زد به گنبد فیروزه‌ای:

_امام‌زمان سنگ‌مون نکنی، شوخیه فقط. کچل هم سنگ نشه. مرسی. صدتا صلوات جبرانیش.

نذرش تمام نشده تسبیح شیشیه‌ای کچل را از روی سجاده‌اش، برداشت. مریم داشت به اش نگاه می‌کرد. دهانش را باز کرد و قاشق را سوی دهانش برد. دوباره زل زد به گنبد و اولین ذکر نذرش را گفت. صدای مریم از ادای دومین منصرفش کرد:

_ راستش بگین، دهنیش کردین؟

اش را دست نخورده داخل کاسه برگردانده‌بود. دندان گذاشت روی جگرش. حتی سیروسلوک هم نمی‌توانست کچل را خوب کند. تسبیح را کنار گذاشت وغرید:

_خجالت بکش همه‌ش شک داری بهمون. دهنی چی؟

کچل مردد با آش بازی می‌کرد:

_اخه از شما دوتا بعیده کاری با این اش نکرده باشین. تف نریختین توش؟

توی دلش پوزخندزد:

_ نه گلکم، تف که برای تو خیلی کمه، از دم دشوری جمش کردم برات.

قبل‌از آن‌که نق‌ش را بزند، نادیا رو به او توپید:

_ای خاک‌توسرت که نذاشتی یه قاشق ازش بخورم. اگر خورده بودم الان دلم نمی‌سوخت.

قیافه ناراحتی به خودش گرفت:

_بابا ما رفتیم خودمون خوردیم، دل‌مون نیومد تو گشنه بمونی برای تو هم گرفتیم، خدا می‌دونه با چه بدبختی مواظبش بودیم گرد و خاک نشینه روش. تنه نزنن بهمون بریزه. حالا بیا و خوبی کن اونم برای کی؟ کچل!

از قیافه مریم مشخص بود از حرفش پشیمان شده اما هنوز ته دلش به آن‌ها اطمینان ندارد. قیافه قدردانی به خودش گرفته‌بود:

_ ممنونم واقعا؛ ولی قبلش قسم بخورید کاریش نکردین؟

صدای ترکیدن ترقه حواس کچل را پرت‌کرد. روی گنبد دنبال امدادغیبی از طرف امام‌زمان بود که مجری راه را نشانش داد:

_عزیزانم، امشب حتی نفس کشیدن‌مان در این مکان مقدس از خیری‌ست که امام‌ زمان‌مان به ما بخشیده‌اند؛ قدر این نعمت را بدانیم و استفاده ببریم.

پشت چشمی برایش نازک کرد و حق‌به‌جانب گفت:

_ زشته مریم، این نذری امام‌زمانه. تو به نذری امام‌زمان شک داری؟ خب نخور!

دستش را به سمت کاسه دراز کرد. نادیا هاج واج نگاهش می‌کرد.

_خودمون می‌خوریم. حتما روزیت نیست دیگه.

کاسه هنوز توی دست مریم بود. می‌ترسید لبه کاسه را رها کند و اتش نقشه‌اش دامن خودش را بگیرد. حتی فکر اینکه اشی که جلوی دستشویی ریخته را بخورد هم حالش را خراب می‌کرد. چشمش را انداخته بود پایین تا کچل تعللش را نخواند. کاسه را ارام به طرف خودش کشید. توی دلش دومین ذکر نذرش را هم خواند. سومینش به نیمه رسیده‌بود که کاسه از طرف دیگر کشیده شد. از خوشحالی توی پوست خودش نمی‌گنجید‌. چشمش را بالااورد اما از دیدن دست نادیا تعجب کرد. کاسه را از دستش گرفت:

_ تو که خیلی گشنه‌ت نبود. من می‌خورم، هرچی تهش موند مال تو.

شک کچل رنگ ‌باخت. سریع کاسه را از دست نادیا کشید و درحالی‌که قاشق سرپرش را به دهان می‌برد، گفت:

_غلط کردین جفت‌تون، این سهم خودمه.

اولین قاشق را که توی دهان گذاشت، نگاهش را از کچل گرفت. چشمک نادیا را پشت گوش انداخت و چشم چسباند به اتش‌بازی‌های اسمان بالای مسجد. صدای کچل را از بین ترقه‌ها شنید:

_دستت‌تون درد نکنه خیلی‌خوشمزه‌ست.

لپش را از داخل گاز گرفت تا لبخندش کار دست‌شان ندهد. توی دلش گفت:

_نوش جونت گلم، اش دشوری مخصوص برات اوردیم. گوشت بشه به اون هیکل استخونیت ایشالله!




نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: