مریم جهانگیریزرگانی
میوهفروشی شلوغ است. اما میوههای حراجی را گذاشتهاند بیرون. پلاستیکی برمیدارم و سینی پر از سیب را برانداز میکنم. بدک نیستند، فقط خیلی کوچکاند. بلند میپرسم: «آقای دوستی، سیب حراجی چند؟» پیرمرد لحظهای نگاهم میکند و چینی به پیشانیاش میافتد.
ـ نُه تومن!
درجهیک چند است؟! همان طور که دنبال سیبهای طلائی سالم میگردم زیر لبی برای خودم میخوانم: «نشانه داروگر درخت نخل طلاست، محصولی از قوری قوری جون، دوست همه بچههاست...» از دیشب که توی اخبار خواندهام شرکت داروگر دارد ورشکست میشود، یکبند این ترانه تبلیغاتیشان که دهه هفتاد و هشتاد از تلویزیون پخش میشد توی مغزم میچرخد. کرونا و ماسک، مرض «با خود حرف زدن» من را شدیدتر کرده! با خودم حرف میزنم، دعوا میکنم، میخندم. کسی توی خیابان بیفرهنگی کند، آشغال بریزد، تف کند، ماسک نداشته باشد، برایش ادا درمیآورم و زیر لبی فحشی نثارش میکنم. گاهی حتی اگر کسی نزدیکم نباشد آوازی برای خودم میخوانم. مجید میگوید: «دنیا به کامت شده!» پلاستیک را توی دستم سبکسنگین میکنم، باید یک کیلو شده باشد. باز داد میزنم: «آقای دوستی، پرتقال حراجی نداری؟» زنها دورهاش کردهاند. با دست پایین را نشانم میدهد. چشم میگردانم روی زمین و سبدهای پلاستیکی سیاهی را که جلوی پایم کنار هم ردیف شدهاند میبینم. اوایل ازدواجمان که با مجید میرفتیم خرید، همیشه میگفت: «پرتقال خریدن قلق دارد. نگاه به صافوصوفی و قشنگیاش نکن. برش دار، با دستت سبکسنگینش کن، ببین وزنش به هیکلش میخورد یا نه.» عمری است با همین فن پرتقال میخرم. میپرسم: «شیرینه دیگه انشاءالله؟!» شانه بالا میاندازد.
ـ ترشی پرتقال نشونه سلامتیشه!
این پیرمرد هم مثل من خرفت شده! دودل میشوم. نمیدانم بخرم یا نخرم. ترش باشد مجبور میشوم همهاش را خودم بخورم. مجید لب به پرتقال ترش نمیزند. دل به دریا میزنم و یک کیلو از سنگینترینهایش را سوا میکنم. خودم را توی صفِ پشت پیشخوان جا میدهم. یک موقع بود که با مجید صبحهای زود از خانه میزدیم بیرون، میرفتیم بهترین میوهفروشیها، گُلِ میوهها را که هنوز کسی دستمالیاش نکرده بود، پلاستیک پلاستیک پر میکردیم و میچپاندیم توی صندوقعقب ماشین. اصلا نمیدانستیم میوه حراجی یعنی چه. آقای دوستی پلاستیکها را میگیرد از دستم و میگذارد روی ترازو. تند میگوید: «هیجده تومن، ناقابل!» کارت بانکیام را میدهم دستش. گذشت آن روزگاران... دیگر نه میوه درجهیک میخوریم و نه ماشین داریم. حتی خانه بزرگ و قشنگمان هم به باد رفت. به قول مجید، زندگی بالا و پایین دارد. بالایش را دیدیم، پایینش را هم ببینیم. جلوی شیرینی فروشی بوی کیک تازه میزند زیر دماغم. پاهایم سست میشود. آخرین بار کِی شیرینی خوردیم؟ روز مادر؟... نه نه... روز پدر! روز پدر بود که بچهها آمدند دنبالمان باهم رفتیم... کجا رفتیم!؟ کدامشان شیرینی خریده بود؟ محمد؟ علی؟ حسین؟ خدایا... هیچ یادم نمیآید. نکند مجید راست بگوید؟ یعنی دارم آلزایمر میگیرم!؟ آهان یادم آمد. علی! علی است که همیشه خدا دستپر میآید، گاهی میوه، گاهی شیرینی، این آخریها روغن! ببین کارمان به کجا رسیده که باید چشمبهدر باشیم بچهها برایمان روغن بیاورند. میروم داخل شیرینی فروشی. به تهمانده پول توی کارتمان فکر میکنم و اینکه چقدر تا آخر برج مانده. ویترین مغازه را ازنظر میگذرانم. یا خدا! یک کیک تولد فسقلی که دو لقمه هم نمیشود پنجاهوهفت تومان! راستی اینها روغن از کجا میآورند؟! شیرینیها همه گراناند، حتی کیک یزدی! جلوی قفسه شکلاتها میایستم.
ـ آقا پنج تومن از این پشمک شکلاتیها بده!
فروشنده جوانکیست، ماسک هم نزده خیر سرش. میپرسد: «پنج تومن؟! » سر تکان میدهم.
ـ خیلی کم میشهها!
سر بالا میاندازم.
ـ عیب نداره. ما هم پیریم، شیرینی برامون خوب نیست!
یکوقتی بود که مثلا میگفتم یک کیلو شکلات بده. الان جرئتش را ندارم. یکدفعه میبینی همین یک کیلو میشود همه تهمانده حقوق ماهیانهات! ای خدا کو پس این طرح همسانسازی حقوق بازنشستگان؟! پلاستیک پشمکها را که میدهد دستم جا میخورم. میشمارمشان. یعنی اینقدر کم است که راحت میشود شمردشان! یازدهتا دانه است. میگویم: «یکی دیگه بده تا زوج بشه!» ابروهای جوانک از تعجب بالا میرود. ولی چیزی نمیگوید. یکی دیگر برمیدارد و میدهد دستم. میگوید: «شد پنج هزار و پونصد!» کارت میکشم و میآیم بیرون. حالا نفری شش تا پشمک گیرمان میآید. تعدادش که فرد باشد با مجید دعوایمان میشود! او میگوید آخریاش را تو بخور، من میگویم نه، تو بخور! میروم سمت انتهای کوچه و خانه کلنگی کهنهمان که میان بقیه آپارتمانها عین گاو پیشانیسفید است. چشمم میافتد به آهنپارههایی که بهجای خانهمان قد عَلَم کردهاند توی کوچه و تپههای شن و ماسه که گوشهای ریختهاند. خدایا! چرا یادم نمیماند ما دیگر اینجا زندگی نمیکنیم؟! عقبگرد میکنم طرف یکی از آپارتمانهای نوساز و کلیدم را از جیبم درمیآورم. آپارتمان یکخوابه نقلیای خریدهایم در طبقه سوم. سوار آسانسور میشوم. بچهها گرفتار بودند، پول لازم داشتند. خانه هم دیگر زیادی بزرگ بود. وارد خانه که میشوم تازه میفهمم چقدر خستهام. کِی اینقدر پیر شدیم؟! پلاستیکها را همان دم در میگذارم و روی اولین مبل ولو میشوم. باید اول ماسکم را دربیاورم و دست بشویم... حوصله ندارم... تهش کرونا میگیرم دیگر! صدا میزنم: «مجید... حاج مجید... بیا برات پشمک خریدم.» یکدفعه نگاهم میخ میشود به قاب عکس روی گلمیز گوشه هال و شمعهای سیاه و بلند و باریکی که دو طرفش جا خوش کردهاند. با مجید چشم توی چشم میشوم. یکی انگار میکوبد توی سینهام. آخ... یادم رفته بود. قلبم تیر میکشد.
ـ اِی مجید... اِی...
خانهخراب شوی کرونا...