کد خبر: ۶۰۷۳
تاریخ انتشار: ۲۲ خرداد ۱۴۰۰ - ۱۸:۴۴
پپ
شرح سکونت و ماندگاری «سید جعفر» در جاده قدیم
صفحه نخست » زیرگذر تاریخ



عاطفه میرافضل

همه ما بار‌ها نام محله «سید‌خندان» را شنیده‌ایم و حتی از این محله و پل معروفش عبور کرده‌ایم. اما شاید کمتر کسی از ما درباره نام این محله مرکزی پایتخت کنجکاو شده و برایش این سؤال پیش آمده باشد که سیدخندان چه‌کسی بوده؟!

به نقل از همشهری: حتما شگفت‌زده خواهید شد اگر متوجه شوید سال‌های سال پیش فردی به نام سید جعفر شاه صاحب در محدوده سیدخندان امروزی روزگار می‌گذرانده و به‌دلیل روی گشاده و لبخندی که همیشه بر لب داشته، نام «سیدخندان» را برایمان به یادگار گذاشته است!

در این فرصت نگاهی به تاریخچه این محله مرکزی در شهر تهران انداخته‌ایم و یادی کرده‌ایم از سیدخندان این محله که روزگاری با قهوه‌خانه‌اش در مسیر تهران به آبادی‌های شمیران، باعث آبادانی این منطقه شد.

نام نیک

نوه سیدخندان در گفتگو با همشهری محله گفته است: «این همه مهربانی و مردم‌داری او در حق مردم به‌ویژه اینکه او میان آن‌ها هیچ تفاوتی قائل نمی‌شد، او را عزیز عام و خاص کرده بود. گواه این حرف اطمینان و ارادتی است که اهالی به او داشتند و به قول معروف چیزی که او می‌گفت برایشان حجت بود.»
میرجعفری درباره اینکه چرا نام پدربزرگ او روی این محله مانده است توضیح می‌دهد: «تا قبل از او زمین‌های این اطراف خشک و بی‌استفاده بود و هیچ سرسبزی در آن اطراف وجود نداشت. اما پدربزرگ من با کشاورزی و تلاش فراوان نه تنها باغ خود بلکه زمین‌های اطراف را ‌آباد کرده بود. برای همین بعد از درگذشت او نام سیدخندان روی این محدوده ماند. مردم‌داری پدربزرگ سبب شد تا نام نیک او در محل زندگی‌اش جاودانه شود.» او ادامه می‌دهد: «پدربزرگ من وقتی به تهران آمد دیگر به جاسب برنگشت تا اینکه در ۵۶ سالگی راهی زادگاه مادری‌اش شد. چند روز بعد از اینکه به شهر جاسب رسید، به رحمت خدا رفت و امروز مزار او در آنجا قرار دارد. با خودم فکر می‌کنم که شاید به او الهام شده بود که قرار است به منزلگاه ابدی برود و برای همین به شهر جاسب و زادگاهش برگشت.»

شرح سکونت سیدجعفر در جاده شمیران

سال‌ها پیش، زمانی که هنوز محدوده سیدخندان این پل عریض و طویل را نداشت و دور تا دورش را خانه‌های مسکونی نگرفته بود، این محدوده جاده ای خاکی‌ بود که در مسیر شهر تهران و آبادی‌های شمیران قرار داشت؛ درواقع در آن روز و روزگار تنها راه کاروان‌ها و افرادی که می‌خواستند خودشان را از تهران به شمیران برسانند یا برعکس از شمیران به شهر بیایند، جاده قدیم شمیران بود؛ خیابانی که امروز آن را با نام دکتر شریعتی می‌شناسیم. خلاصه اینکه آن روز‌ها تمام این مسیر جاده خاکی بود و اطراف این جاده خاکی باغ‌ها و زمین‌های کشاورزی وجود داشت.

تا اینکه یک روز سید جعفر شاه صاحب برای تحصیل دروس حوزوی به تهران آمد و در یکی از باغ‌های این محدوده ساکن شد. اما اینکه سیدجعفر که بود و چطور گذرش به تهران افتاد، داستان جالبی دارد. این‌طور نقل می‌کنند که خانواده سیدجعفر ابتدا در کشمیر هند زندگی می‌کردند و به همین دلیل شهرت خانوادگی‌شان شاه صاحب است. اما به‌دلیل درگیری‌های حکومتی فراری شده و به ایران می‌آیند و برای سکونت به روستای جاسب می‌روند. سیدجعفر در همین روستا به دنیا می‌آید و بعد‌ها که قصد طلبگی می‌کند، به تهران آمده و در یکی از باغ‌های محدوده جاده قدیم شمیران ساکن می‌شود.

آتش‌بیک؛ نامی که تغییر کرد
نام خانوادگی قدیمی‌ها قصه‌ای داشته که شنیدن آن‌ها خالی از لطف نیست. چراکه بسیاری از آنها برگرفته از شغل یا طبقه اجتماعی‌شان بوده است و به قول معروف بی‌دلیل آن نام خانوادگی روی هیچ طایفه‌ای نگذاشته‌اند. میرجعفری درباره شهرت خانوادگی پدربزرگش می‌گوید: «به دلیل اینکه اجداد پدربزرگ من در کشمیر هند زندگی می‌کردند، شهرت خانوادگی‌شان «شاه‌صاحب» شده بود. اما به دلیل درگیری‌های حکومتی فراری می‌شوند و به ایران می‌آیند. خانواده شاه‌صاحب برای سکونت به روستای جاسب در استان قم می‌روند.» میرجعفری قصه تغییر شهرت خانوادگی پدربزرگش را تعریف می‌کند. این‌طور شنیده‌ام: «پدربزرگ من باغ بزرگی در محله رستم‌آباد داشت که پهلوی اول برای‌ تردد کاروان عروسی پهلوی دوم دستور می‌دهد که او این دیوار را سفید کند. پدربزرگ من از اجرای فرمان پهلوی اول سرپیچی می‌کند و او از این اتفاق بسیار عصبانی می‌شود. بعد از مراسم عروسی به باغ می‌آید و به تعدادی از گماشته‌هایش دستور می‌دهد که دیوار را تخریب کنند. رضاخان می‌پرسد «ناراحت شدی؟» او می‌گوید: «نه. زورت به این دیوار می‌رسید که خرابش کردی.» پدربزرگ قطعه فلزی را چند دقیقه در تنور قرار می‌دهد و آن را به طرف شاه می‌گیرد: «اگر ادعای مردی داری این را بگیر.» رضاخان باغ را با ناراحتی ترک می‌کند و لقب «آتش بیک» را به او می‌دهد.»

داستان کشکول پر از خوراکی

سید جعفر از همان زمان که شروع به خواندن درس طلبگی کرد، می‌گفت بهترین تبلیغ برای دین اسلام این است که خود فرد مسلمان، خوش‌رو و با‌اخلاق باشد. اعتقادش بود. می‌گفت که اگر من به‌عنوان یک مسلمان آدم خوبی باشم، بهترین تبلیغ برای دینم است. برای همین همیشه سعی می‌کرد به همه نیکی کند. در همان مسیر کاروان‌ها با کشکول پر از شکلات و آجیلش قرار می‌گرفت و به هرکسی که از جاده قدیم شمیران عبور می‌کرد، آجیل و شکلات می‌داد. همین باعث شده بود تا رفته رفته همه افرادی که از این جاده خاکی عبور می‌کردند، این سید مهربان را بشناسند و حتی او را امین خودشان بدانند. تا جایی که هرکس هر مشکلی که داشت، در خانه او را می‌زد.

قهوه‌خانه سیدجعفر

سیدجعفر که با دست‌های خودش روی قنات باغ چاه آب حفر کرده بود، از چاه، آب گوارا و خنک را می‌کشید، آن را داخل کوزه می‌ریخت و به استقبال مسافران خسته از راه می‌رفت. رفته‌رفته این کار سیدجعفر آن‌قدر همیشگی شد که خودش در همان محدوده‌ای که سکونت می‌کرد، یعنی نرسیده به سه‌راه ضرابخانه یک قهوه‌خانه ساخت تا مأمنی برای مسافران خسته راه شود. به‌گفته تهران‌شناسان، قهوه‌خانه پیرمرد مهربان و خندان در مسیر تهران به شمیران بسیار معروف بود. سیدجعفر که شال سبزی به کمر می‌بست و همیشه کلاهی بر سر داشت، در ظرف مسی آب خنک می‌ریخت و آن را به‌دست مسافرانی می‌داد که چند ساعتی بود از تهران راه افتاده بودند. به همین دلیل قهوه‌خانه‌اش پاتوق مسافران تهران به شمیران بود و هرکس حتی اگر یک‌ بار از این مسیر عبور می‌کرد، این سیدخندان را می‌شناخت.

سیدجعفر، سیدخندان شد

لبخند همیشگی پیرمرد مهربان که خستگی راه را از تن مسافران بیرون می‌کرد، باعث شد تا رفته‌رفته بین مسافران به «سیدِ‌خندان» شهرت پیدا کند؛ نام نیکی که امروز حتی با اینکه سال‌ها از درگذشت سیدجعفر می‌گذرد، همچنین دیگر خبری از باغ و قهوه‌خانه او نیست و حتی ساخت‌وساز‌ها شکل و شمایل این محدوده را به کلی دستخوش تغییر کرده، باز هم باقی مانده تا فراموش‌مان نشود در این محدوده از شهر، روزگاری پیرمردی زندگی می‌کرده که بی‌هیچ چشم‌داشتی با همه مهربان بوده و سعی داشته تا جایی که می‌تواند حال مسافران خسته راه خاکی جاده شمیران را خوش کند.

نامی از قهوه‌خانه سیدخندان در کتاب مرتضی احمدی

زنده‌یاد مرتضی احمدی، بازیگر و صداپیشه تهرانی که بسیاری از ما او را با عنوان راوی تهران قدیم می‌شناسیم، کتابی به نام «پرسه در احوالات تِرون و تِرونیا» دارد که در آن می‌توانید روایت‌هایی جذاب تهران قدیم را بخوانید. یکی از این روایت‌ها درباره قهوه‌خانه سیدخندان است که در ادامه بخشی از آن را با هم می‌خوانیم: «به سیدخندان رسیدم. زیادم بدم نَیمَد. رفتم که سری به سیدنورانی بزنم و یکی دو تا پیاله ازون چاییای سردمِ معروفش بزنم و یک کمی جون بیگیریم. اما هرچی چِش انداختم نه سید و دیدم نه کلبه عشقشو. تو یه دکه خشت و گلی کوچیک، شاید سه متر در سه متر، سالای درازی زندگی می‌کرد.

مردی بود قد کوتاه و کمی کپل، صبور و آروم. همیشه شال کمر و عرق‌چین سبز به کمرش و رو سرش دیده می‌شد. زیاده‌طلب نبود. زندگیشو همین قد و همینطور که بود دوس داش. تَنا زندگی می‌کرد و به تناییش خو گرفته بود. صورت شاد و لب خندونش هر آدم عنق و بداخمی رو به وجد می‌آورد. اون سال و زمونا جاده قدیم شمرون خاکی بود با درختای سرسبز و جوبای پرآب. رفت و اومدشم با درشکه و گاری و مال بود. کسایی که بین تِرون و شمرون بیا برو داشتن، هر دفعه که به اون نقطه می‌رسیدن، سری‌ام به سیدمی‌زدن.

یک کمی کنارش می‌نشستن و باهاش چاق سلامتی و با یک اسکام کمر باریک چایی دبش و دیشمله نفسی چاق می‌کردن. وقتی‌ام می‌خواسن اَ سید جداشن، دسشون تو جیبشون می‌رفت و اون بنده‌خدا رو بی‌نصیب نمی‌ذاشتن. بعضیام که به سلامت و پاک‌دلی اون اعتقاد داشتن اگه می‌خواستن سفره نذری بندازن یا گوسبندی قربونی کونن یا هر نیتی که داشتن می‌اومدن پیش سید و با نیت اون این کارو می‌کرد. می‌گفتن نفسش حقه. پرس‌وجو کردم تا بالأخره بِهِم رسوندن سید در اردیبهشت سال ۱۳۲۳ با نود و یک سال سن روح بزرگش پرواز کرده.»

نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: