صدیقه شاهسون
خلاصه قسمت قبل
در قسمت قبل خواندیم که ابوهاشم تصمیم میگیرد آنیه و مادرش را از وضعیت بد روستا رهایی داده و به جایی امن منتقل کند... آنیه اصلا دلش نمیخواهد از روستا و دوستانش جدا شود. البته خبر ندارد که دوستی برایش نمانده و همه به خاطر وضعیت جنگ و بیماری جانشان را از دست داده اند.
و اینک ادامه داستان
قسمت دوم
پیرمرد دستش را سایهبان نگاهش میکند و جاده روبهرو را دید میزند.
ـ کاش تراکتور مسعود سوخت داشت اون وقت مجبور نبودیم این همه راه تو این گرما پیاده بریم.
پیرمرد خیلی زود از حرفی که زده پشیمان میشود. اگر تراکتور مسعود سوخت داشت حتما آرد و غله و دارو هم گیر میآمد و به الغرزه هم میرسید. اگر تراکتور سوخت داشت ابوهاشم ریالی برای کرایه نداشت! حالا این الاغ نحیف هر چه بود دیگر ریالی کرایه از آنها نمیخواست. مرد از جوابی که به خودش داده، خندهاش میگیرد. به صدای سمهای الاغ و لخلخ دمپاییهای سنگین آنیه گوش میسپرد و به جلو پیش میرود. هنوز چند صد متری از آبادی فاصله نگرفتند که صدایی عجیب به صداهای دیگر اضافه میشود. صدای موشکاندازها بر تن آرامش وهمانگیز روستا چاک میاندازد. پیرمرد صدا را باور نمیکند. همین که سرش را برمیگرداند سایه شوم چند هواپیما که از پس افق و بلندی کوه به آسمان روستا نزدیک و نزدیکتر میشوند، میبیند. حیوان که متوجه صداها شده تکان خوردنهایش بیشتر میشود. آسیه با صورتی که مداد ترس چندین چروک برایش میکشد، چنگهای استخوانیاش را بر پالان الاغ میفشرد. دخترک بهتزده رو به منظره روستا خشک میشود. به ثانیه نمیکشد که هواپیماها چون عقاب شکاری بر سر روستا چرخ میزنند و محمولههای سیاه رنگشان مثل باران بر سر آبادی میبارد. با رسیدن هر دانه سیاه به نقطهای از زمین تا شعاع چند صد متری، همه چیز میلرزد. پیرمرد با دستپاچگی این پا و آن پا میکند و داد میکشد: «چی میخواین از جونمون...چرا ولمون نمیکنین از خدا بی خبرا؟» زیر بغل آسیه را میگیرد.
آسیه بیا پایین بیا باید پناه... بگیریم. آنیه بخواب رو زمین... زود باش چرا خشک شدی؟ بخواب...»
زن در خودش مچاله میشود. سرش را میان دستهایش میفشرد و به گردن پر موی الاغ میچسبد. آنیه به مترسک بی جانی میماند که پاهایش را در خاک فرو کرده باشند و اختیار هیچ حرکتی از خودش نداشته باشد. دانههای سیاه یکی پس از دیگری بر پستی بلندیهای روستای الغرزه فرو میریزد و خاک مرگ را بر سر ساکنانش شادباش میدهد. گرد و خاک و دود سه برادری هستند که دست به شانه هم میاندازند و از میان خانه خرابهها و تلخاکها بلند میشوند. صدای فریاد مردی و گریه کودکی از دور شنیده میشود. اوضاع به قدری درهم و برهم میشود که آنیه خیال میکند چیزی نمانده تا هیولای جنگ آنها را زیر پاهایش له کند. ابوهاشم دیگر از پس تکان خوردنهای الاغ در حال رم کردن برنمیآید. طناب از دست پیرمرد در میرود و حیوان به تاخت سمت بیابان میدود. زن روی زمین پرت میشود. هواپیماها صفیرکشان با خلبانهایی که مسرور از انجام عملیات موفقیت آمیزشان هستند از بالای سر آنها میگذرند و دور میشوند. برای دقایقی زمان از حرکت میایستد و حال همهشان مثل کسی میماند که سطل آب سردی روی سرشان بریزند و نتواند زمان و مکان را تشخیص دهد. دم بازدمشان را گم میکنند. گرد و غبارها کمکم فروکش میکند و جایشان را به بوی چوب سوخته سقف خانهها و دود وسایلشان میدهد.
پیرمرد زودتر از همه خودش را جمع و جور میکند. سمت آسیه میرود. زن از درد شکم به خود میپیچد. قطره خونی از دماغش سر میخورد و روی چانهاش کشیده میشود. پوست صورتش زیر فشار درد مچاله میشود.
ـ آسیه... پاشو...پاشو نترس بابا جان... رفتن گورشون رو گم کردن! الهی برن که دیگه برنگردن!
سر میچرخاند نگاهش روی درخت پر شاخه کُناری که چند متر آنسوتر کنار جاده است گیر میکند. زیر بغل آسیه را میگیرد و به زحمت تا زیر درخت میبرد و در پناه سایه کم جانش جا میدهد. زن در میان آه و نالههایش سراغ آنیه را میگیرد.
ـ آنیه...آخ ...آنی... ه... وای خدا!
ـ نترس دخترم آنیه سالمه. الان مییارمش.
سمت دخترک میدود. او را به آغوش میکشد. آسیه به خودش میآید. صدای هقهق گریههایش بر دل پیرمرد چنگ میزند.
چشمانش سمت آبادی دوخته شده و فکرش شیونکنان در کوچهها و خانه زهرا هم بازیاش و لانه مورچهها میدود.
ـ ابوهاشم چی شده؟ چرا الغرزه آتیش گرفته؟ ابوهاشم بیا بریم کمک زهرا حتما اونا الان دارن تو آتیش میسوزن؟ ابوهاشم آب بده میخوام برم سراغ مورچهها.
پیرمرد نمیتواند بغض باد کرده میان آروارههایش را کنترل کند. تصویر صورت خونآلود هاشم پسرش، را در تابوت به خاطر میآورد که همان یک سال پیش در جنگ شهید شده بود و جنازهاش را مردم همان روستا تشیع کردند. یاد روزی میافتد که بتول همسرش در فراق هاشم تا چهلم او بیشتر دوام نیاورده و دق کرده بود و کنار هاشم برایش قبر کنده بودند. تصویر مردمانی را به خاطر میآورد که در غم و شادی کنارش بودند؛ جنازههایی که صبح بدون گور و کفن در خانهها رهایشان کرده بود. حالا هواپیماهای سعودی خانههاشان را به گورهای دسته جمعی تبدیل کرده بودند، همه و همه ساعقهای میشود و به جان ابر چشمان پیرمرد میافتد. باران اشک از چشمان میشی رنگش میبارد و در جنگل کم پشت ریشهایش گم میشود. به ستونهای دودی که از خانهها بلند شده نگاه میکند.
ـ برو آنیه برو پیش مادرت... خدا خودش میبینه چطور به جون ما افتادن تا خونهمون رو غصب کنن. میخوان ما رو به زور سر به نیست کنن!
با دست پرده بر چشمان دخترک میکشد.
ـ دیدی بابات اون شب گفت به کمک بقیه ارتشیها انتقاممون رو از این بیدینها میگیره...
پیرمرد آنیه را محکم به خودش میچسباند و از آسیه غافل میشود. آه و نالههای زن که زیر سایه درخت در خود فرو رفته بیشتر میشود. انگار تمام تنش را توی دیگ بخار گذاشتهاند. خیس عرق میشود. درد در پهلوها و کمر و شکمش جولان میدهد. پیرمرد از صدای فریادهای او به خودش میآید و مستأصل به هر سو میدود. دودستی به سرش میکوبد.
ـ خدا به دادمون برسه آنیه... چی به سر مادرت اومد؟ به کی بگم... چیکار باید بکنم؟
سمت درخت میدود. نگاهی به پشت سرش و به روستایی که چون دخترش در خود مچاله شده میاندازد. با آن وضیعت دیگر هیچ زنی در روستا سالم نمانده است که به کمک آسیه بیاید. کاش زودتر از آن تصمیمش را عملی کرده و به صنعا رفته بودند. سمت جاده میدود هر چه با چشم میکاود اثری از الاغ نمییابد. طول جاده را چند متری پیش میرود خدا خدا میکند که خورجین الاغ روی زمین افتاده باشد تا بتواند دبه آب را به آسیه و آنیه برساند. ناامید برمیگردد. آنیه به خودش آمده با گوشه شیله عرق از چهره مادرش پاک میکند و از پشت شیشه اشکهایش ابوهاشم را میبیند که انگشتانش گاهی ریشش را میخاراند و گاهی روی دست دیگرش میکوبد. پیرمرد آرام و قرار ندارد. کاش بتول زنده بود تا در آن روزهای سخت کنار دخترش کاری میکرد. پیرمرد دوباره سمت آنها میآید.
ـ آسیه بابا... میتونی راه بری تا برگردیم به...
کلمه آبادی توی دهانش نمیچرخد. آسیه بیرمق جواب میدهد.
ـ ابوهاشم درد دارم... دارم میمیرم.
پیرمرد روی زمین زانو میزند و با التماس میگوید:
ـ میتونی روی پشتم سوار بشی تا به آبادی برگردیم کمک پیدا کنیم؟
زن عبایش را چنگ میزند. دندانهایش را به هم فشار میدهد.
ـ ابوهاشم... به کدوم آبادی برگردیم؟
اشکی از گوشه چشمش سر میخورد و در لبه شیله گم میشود.
گریه دوباره امان آنیه را میگیرد.
ـ ابوهاشم یوما چش شده؟ بچهمون چی میشه؟
ـ تو همین جا کنارش بمون من برم آبادی ببینم کسی زندهاس بیارم برای کمک... فهمیدی؟
ـ نه ابوهاشم من میترسم... میترسم دوباره هواپیماها...
آسیه جیغ میکشد:
ـ مُردم خدا... وای... دارم میمیرم...
پیرمرد عقالش را روی زمین پرت میکند. داد میکشد:
ـ آنیه از اینجا تکون نمیخوری تا من برگردم.
سمت الغرزه زخمخورده میدود.
ـ آنیه محکم باش باباجان!
پیرمرد میدود و در ابتدای کوچه خاکی که دیگر شباهتی به کوچه ندارد و تلی از خاک روی هم تلانبار شده گم میشود. دستهای زن در دستهای دخترک گره میخورد و استخوانهای او را فشار میدهد. با دندانهای بالایی لبش را مدام گاز میگیرد و صدای نالههایی که ضعیف و ضعیفتر میشوند، بر قلب دخترک مینشیند.
ـ آنیه اگه بچه ... سالم به دنیا... اومد... وای خدا... وای خدااا
دختر دستش را از چنگ مادر میکَند. همه گرسنگیاش خانه مورچهها و حتی زهرا را فراموش میکند. به سر و ته جاده میدود. زبانش در کامش چون تکه چوبی خشک میچرخد.
ـ کمک... کمک... کمک!
چیزی را که در انتهای جاده میبیند باور نمیکند. زنی عبا به سر با کلمنی در دست که پوشیه تمام صورتش را پوشانده، به همراه مرد جوانی که لباس نظامی به تن دارد با شتاب به سمت آبادی میآیند. آنیه چشمانش را با پشت دست میمالد. از ته دلش فریاد میکشد: «کمک... کمک... مادرم... مادرم»
سراب جان میگیرد و زن و مرد نزدیک و نزدیکتر میشوند. زن سیاهپوش دست زیر پوشیه میاندازد و آن را پشت سرش میراند. قاب پوشیه چهره زن جوان با چشمهایی تو رفته را که چون دیگر مردمان یمن جای پای قحطی را با خود یدک میکشد، هویدا میکند.
ـ کی کمک میخواد؟ زودتر بگو من پرستارم از الحجه میام برای کمک به شما... کمی دارو با خودم آوردم!
انگشت اشاره آنیه سمت درخت کشیده میشود.
ـ مادرم... مادرم آسیه
زن کلمن را روی زمین میگذارد و سمت درختی که چیزی سیاه نزدیک تنهاش تکان تکان میخورد، میرود.
سربازی که لباسهای آلپلنگیاش آنیه را یاد پدرش میاندازد کنار دخترک زانو میزند و اشکهای او را به خورد دستکشهایش میدهد.
ـ نترس دخترم... هواپیماها رفتن... حتما تا حالا سربازهای ارتش ما با موشک زدنشون! کس دیگهای هم زنده مونده... خبر داری؟
انگشت اشاره آنیه سمت روستا فلش میشود.
ـ ابوهاشم... زهرا... تامیلا... عماد... نمیدونم
سرباز از جایش کنده میشود. جای چکمههای نظامیاش بر تن جاده خاکی میماند.
ـ تو برو پیش مادرت من میرم کمک بقیه.
رو به زن پرستار داد میزند:
ـ بُشریه... من میرم سمت آبادی.
پرستار که وضعیت آسیه را وارسی کرده است با اضطراب داد میکشد:
ـ این زن داره بچهاش به دنیا میاد آب گرم لازم دارم.
ـ آب گرم... اینجا که برهوته فقط بُته و خار برای درست کردن آتش هست... ولی آب... میرم سمت روستا آب پیدا کنم.
شقیقههای دخترک از شنیدن خبر داغ میشود. قلبش مدام به سینه میکوبد. نمیداند خوشحال باشد یا نگران. سمت مادرش و زن میرود. بند دمپاییاش کنده میشود و ریگهای داغ بیابان به پاهای عرقکردهاش، میچسبد. دمپایی دیگرش را هم سمتی پرت میکند و گزش ریگهای داغ آزارش میدهد. نفس آسیه به سختی بالا و پایین میرود. جیغهای مکررش از شدت درد زودهنگامش میگوید. مرد جوان بند تفنگش را به شانه میکشد و با عجله طرف روستا میدود.
پرستار چادرش را باز میکند و با کمک شاخه درختان برای زن پوشش درست میکند.
ـ دختر روسری تو باز کن بده به من تا بچه که به دنیا اومد بپیچیم توش. زود باش دست بجنبون هر چی بهت میگم گوش بده!
آسیه فریاد میکشد:
ـ یا فاطمه زهرا به دادم برس... دارم از درد میمیرم.
پرستار شیله آسیه را از سرش باز میکند تا راه برای بالا و پایین رفتن نفس او هموار شود. آنیه بالای سر مادرش مینشیند و موهایی که روی پیشانیاش چسبیده را کنار میدهد. خون روی چانهاش را پاک میکند. پرستار فریاد میکشد: ـ برو اون طرف تر تا صدات بزنم. برو براش دعا بخون.
آنیه پشت درخت میرود و مینشیند. مورچهای پر کاهی بالای سرش گرفته و از روی انگشتان پاهای او میگذرد. لحظات به کندی میگذرد. صدای گریه ضعیف نوزادی چون پیچک از دیوار قلب دخترک بالا میرود و صدای فریادهای آسیه را سکوت میبلعد. با دنیا آمدن کودک نفسهای آسیه قطع میشود.
پرستار با دست پاچگی کودک را لای عبای زن میگذارد. دو دستی روی استخوانهای سینه زن که به راحتی میتوان آنها را شمرد، میافتد. تنفس دهان به دهان میدهد اما تقلاهایش دیگر سودی ندارد. چشمان در گودی افتاده آسیه باز مانده و نفسش برای همیشه قطع شده است. آنیه از جا میپرد. این پا و آن پا میکند.
ـ خاله... دختره یا پسر؟
گوشش را تیز میکند تا صدای پرستار را بشنود. کمی جلوتر میرود.
ـ خاله دختره یا پسر؟
پرستار نفس پُری بیرون میدهد و سعی میکند خودش را نبازد.
ـ اوه...دختره. عزیزم... دختره.
برق لبخند بر لبان آنیه میشکفد.
ـ یوما دختره... دیدی گفتم خدا به من خواهر میده! حالا که شرط رو باختی باید هر اسمی من گفتم براش بذاریم.
پرستار نوزاد را لای عبای مادرش میپیچد. چشمان باز مادر را روی هم میگذارد گوشه شیله را روی صورتش میکشد. برای توضیح دادن مرگ زن دنبال کلمه میگردد. از خودش خجالت میکشد که نتوانسته کاری برای زنده ماندن او بکند. نمیداند باید با چه رویی برای دخترک توضیح دهد که مادرش چون دیگر مادرانی که آن روزها دیده، جانی برای زنده ماندن نداشت. همه امیدش به چند قلم دارو و... است که به زحمت گیر آورده و در کلمن همراهش دارد. نسیم گرم بر شاخههای بی برگ درخت کنار شانه میکشد. سایه روشن آفتاب روی صورت پرستار و جسم بی جان آسیه بازی میکند. پرستار با دستهایی خونآلود نوزاد را در چادر مادرش قنداق میکند، بیرمق از جا بلند میشود. سمت دخترک که صورتش بین ماسک خنده و گریه متغیر مانده میرود.
ـ دخترم بیا خواهرت رو بغل کن.
نوزادی که وزنش به یک کیلو هم نمیرسد. جثهاش به عروسکی میماند که تنها فرقش صدایی شبیه به صدای بچه گربه است که از دهان کوچکش بیرون میریزد. او توانی برای گریه کردن ندارد. صورتی گرد و دوست داشتنی که خدا برایش چشم و ابرو و دهان ریز نقاشی کرده است.
آنیه با شوق بچه را بغل میگیرد.
ـ وای خدا چقدر کوچیکه خاله؟ حال مادرم چطوره؟
زن آب دهانش را به زحمت قورت میدهد و لبخندی مصنوعی میزند. جلوی دخترک میایستد تا او با سرک کشیدن سمت مادرش چیزی دستگیرش نشود.
ـ انگار تو برنده شدی... اسمت چیه دخترم؟ کس دیگری از خانوادهات زندهان؟ بگو اسم خواهرت رو چی میخوای بذاری؟
ـ اسمم آنیه س و اسم خواهرم... اسمش رو... خاله به مادرم گفتم. گفتم که اگه دختر بود اسمش حلما باشه.
زن آستینهای لباسش را پایین میکشد. اشک صورتش را شستشو میدهد. در فکر فرو میرود. صدای آوازهای لطفالحلقوم خواننده حنجره طلایی یمنی که حماسی میخواند در کاسه سرش میپیچد.
ـ اللهاکبر...پیروز میدانیم... اللهاکبر با صبر میمانیم...
صدای آنیه که از آن فاصله با مادرش حرف میزند، امواج ذهنی پرستار را بر هم میریزد.
ـ یوما نمیدونی چقدر صورتش شبیه بابا جعفره!
پرستار نگاهی پر معنی به چهره کوچک نوزاد میاندازد.
ـ حِلما... حِلما... حِلما دختر صبر.
نوزاد را از دخترک میگیرد و آرام زیر گوشش اذان زمزمه میکند.
ـ اللهاکبر... اللهاکبر... أشهد أن لا الله الا الله... اشهد أن محمد رسول الله...