ماهمنیر داستانپور
قسمت ششم:
نظریهپرداز مانند شرلوک هلمز
بساط آشخوران را که به کمک مادر جمع میکنم، مشغول شستشوی ظرفها میشوم. نازنین اما همچنان همانجایی که تا چند لحظه پیش سفره عصرانه پهن بود؛ به خواب رفته و خر و پفش روی اعصاب من و مادر خنج میکشد. با خودم میگویم خوش به حال بیبی صدیقه برای فرار از تحمل خر و پف نازنین تنها کافیست شاسیِ سمعکش را فشار بدهد و خلاص!
خدایا توبه، باورم نمیشود که سامان با این زنِ سرخوشش مرا مجبور به کفران نعمت شنوایی کرده باشد! اصلا عین خیالش نیست که چهار بچه دیگرش در چه حال و احوالاتی هستند؛ راحت خوابیده و دارد خواب هفتمین پادشاه سرزمین پریان را میبیند. باز گلی به گوشه جمال برادرِ کم خردم که تمام وقت بچهها را با این کلاس و آن آموزش پر کرده و این زن راحتطلب را از هفت دولت آزاد!
دلم میخواهد بیشتر کنار مادرم در آشپزخانه خوش رنگ و لعاب و دوست داشتنیش بمانم و حسابی حین حرص خوردن از دست کج سلیقگی سامان، دقِ دلمان را راجع به نازنین خالی کنیم اما باید داستان جدیدم را به سردبیر سختپسند مجله برسانم. برای همین راه کج میکنم سمت لانه آرامشم و بدون معطلی با استفاده از گپ و نقلهایی که از سکینه خانم شنیدم؛ شروع میکنم به نگارش یک داستان طنز دیگر!
کمی غلو و بزرگنمایی لازم است تا داستان ناصرخان و ماشین مشدی ممدعلیش خندهدارتر به نظر برسد. به همین خاطر حسابی دست و دلبازی میکنم و دلیل دشمنی پدرزنش را با او سادهلوحی و دست و پا چلفتیش نشان میدهم مثلاً اینکه یک بار سادگی کرده و با اعتماد نابجا به یک راننده وانت غریبه و ناشناس موجب از دست رفتن چند قطعه فرش ابریشمی شده! یا از آن آدمها بوده که باید مراقب باشند شصت پایشان از چشم مبارکشان سر در نیاورد و نمیتوانند حتی یک مسیر هموار را بدون سکندری خوردن به پایان برسانند! یا اینکه از دکان به خانه نرسیده نصف پولش را خرج رفیق و نارفیق میکرده و زن و بچه را به کفر کائنات وا میداشته!
بیچاره ناصرخان! هیچ کدام از این خزعبلات درباره او صدق نمیکند. برعکس او چوب حُسن رفتار و درست کرداریش را خورده که پدرزن بخیل چشمش برنمیداشته چنین حسابدار و مشاوری نصیب غیر و غریبه شود اما خب بالأخره نویسنده جماعت که نمیتواند چندان راستگو باشد! من هم که ادعا نکردهام مشغول نوشتن یک داستان حقیقی هستم. پس میتوانم تا آنجایی که دلم میخواد دروغ و دغل سرهم کنم و تحویل آقای سردبیر بدهم. مهم این است که دست آخر قصه، جالب و خواندنی بشود. اصلا داستان تخیلی از کجا بوجود آمده؟ همین عدم جذابیت حقیقت بوده که این ژانر را در ادبیات و سینما وارد کرده است دیگر! باز من بهتر از ژولورن خدابیامرزم که یا بیست هزار فرسنگ زیر دریا سیر میکرده یا در بدن آدمیزاد به پرواز در میآمده یا دلش هوای سفر به ماه میکرده! مرحوم مغفور انگار هیچ رقمه با زمین سازگاری نداشته!
خوردن آش رشته مادر با آن همه نخود و لوبیا حسابی شکمم را سنگین کرده و عین نازنین خواب به چشمهایم آورده است اما مجبورم تا نوشتن پایان داستان بیدار بمانم. اتمام ماجرا و به حد نصاب رسیدن تعداد کلمات اجازه چرت عصرگاهی را صادر میکند. هنوز کمی از گرم شدن چشمهایم نگذشته که با صدای جیغ بلندی از خواب بیدار میشوم. ترس رعشه به جانم انداخته و تپش قلبم را در حد یک دونده دوی سرعت بالا برده است. باید بفهمم کدام خیر ندیدهای باعث بیداریام شده؛ پس چارهای نیست تا دوباره به سراغ پنجره بروم و کمی تا قسمتی زاغ سیاه اهل محل را چوب بزنم.
باز کردن پنجره همان و دیدار روی نحس شیما همان! معلوم نیست چه شده که وسط حیاط ایستاده و حین دعوا با دو خانم چیتانپیتان، سعی در بیرون کردن آنها از خانهشان دارد. اقدس خانم هم که معلوم است تا اندکی دیگر از خجالت آب میشود و به منابع زیرزمینی آب میپیوندد؛ دائم روی لپهای گوشتالویش میکوبد و از خانمها عذرخواهی میکند.
زنها پس از اینکه کلی لیچار و لنترانی بار شیما بانو میکنند؛ راهشان را کشیده و خانه آنها را ترک مینمایند. اقدس خانم هم که معلوم است از دست شیما کادر به هیکل تپلش بزنی خونش در نخواهد آمد؛ نگاه غضبناکی به روی مبارک شیما بانو میاندازد و با عصبانیت وارد خانه میشود. از دیدن این صحنه بیاختیار خندهام میگیرد. ناگهان با نگاه خشمگین شیما که کم مانده از همان پایین چشمهایم را در بیاورد؛ متوقف میشوم. بیآنکه قصدش را داشته باشم، وحشتزده پنجره را میبندم و از ترس شیما که بعید نیست مثل یک ببر تیرخورده به طرفم جست زدند، کنج دیوار پناه میگیرم.
دوست دارم مثل شرلوک هلمز در خلوت واحد دنج و آرامم به این فکر کنم که قضیه آمدن آن زنها چه بوده و به چه دلیل شیما به خودش اجازه داده آنها را عین دمپایی کهنه از خانه بیرون بیاندازد؟!
سعی میکنم تمام آنچه از مقابل چشمم گذشته را یکبار برای همیشه ریکاوری کنم و دوباره به تماشایشان بنشینم. به ذهن خوابآلودم فشار میآورم! باید بفهمم وقتی پنجره را باز کردم هر کدام از عوامل صحنه آشوب در کجا و به چه حالتی قرار داشتند؟ اقدس خانم که روی پلههای مقابل ساختمان ایستاده و عز و جز میکرد! شیما با صورت سرخ از عصبانیت فریاد میزد و در تلاش بود میهمانانشان را با بدترین الفاظ ممکن از خانه بیرون کند اما زنها! از آنهایی که صورتشان را با بوم نقاشی اشتباه میگیرند و سعی میکنند سبک کوبیسم و ونگوگ را روی چهره خودشان پیاده کنند! پدرم معمولا از اینجور آدمها به عنوان از قحطی در رفته یاد میکند و من بدجور حرفش را قبول دارم! انگار طرف میترسیده که تا یک نفس دیگر جهان با کمبود مواد آرایشی روبرو شود و دیگر چیزی نصیب او نشود! به همین خاطر تا میتوانسته خودش را نقاشی کرده و راهی خیابان شده!
بگذریم! از سر و وضعشان معلوم بود که در بیسلیقگی شهره آفاقند و این یعنی بلد نبودند آنطور که باید لباسهایشان را با هم ست کنند! این نابلدی نمیتواند دلیلی جز این داشته باشد که تازه به آلاف و الوفی رسیدهاند و برای نمایش دارایی خود به این و آن از هول حلیم به دیگ افتادهاند! ولی صحنه مشاجره غیر از حاضرین یاد شده و منِ تماشاچی که با لذت و کنجکاوی به ماجرا مینگریستم، دو بخش دیگر را نیز در خود جای داده بود! یک سبد گل سرخ و یک جعبه شیرینی تر که وسط حیاط روی زمین ریخته بود!
پر واضح است که سبد گل و جعبه شیرینی در کنار دو غریبه چیتانپیتان، این واقعیت را به ذهن متبادر میکند که پرده مشاجره ، پس از پرده خواستگاری در برابر چشم تنها تماشاچی ماجرا یعنی بنده که حالا بیشتر شبیه به شرلوک هلمز هستم؛ به نمایش در آمده است! از آنجا که بخش خواستگاری را از دست دادهام؛ دو راه در پیش رو دارم. یا باید خودم دست به کار شده و مجهول را براساس معلوم حدس زده و معادله را حل کنم؛ یا باید دوباره ذرهبین به دست برای کشف مدرک جرم اقدام نمایم.
دلم میخواد بدون هیچ دردسری همینجا پشت میز تحریر و روی صندلی گرم و نرمم لم بدهم و با استفاده از قوه تخیل کلمات را به هم ببافم و دست آخر داستان زیبایم را به قامت آقای سردبیر بپوشانم. اما دلم به این کار راضی نمیشود. گذشته از اینکه فضولی امانم را بریده تا از صفر تا صد ماجرا با اطلاع شوم؛ دوست دارم داستانی جذاب برای آقای سردبیر بفرستم که این کار مستلزم آگاهی از حقیقت است. حتی اگر مجبور باشم برای بهتر شدن قصه به تخیل متوصل شوم.
دوباره و اینبار بدون آنکه جلب توجه کنم، پنجره را باز میکنم و به خانه روبرو چشم میدوزم. شیما که خستگی و کلافگی از چهرهاش شرُّه میکند؛ روی پلههای مقابل ساختمان نشسته و به شیرینیهایی که روی زمین ریخته نگاه میکند . لابد الآن لشکر مورچهها مشغول حمل و نقل قسمتهای متلاشی شده شیرینی هستند ! بدبخت به کسی که مجبور است چربی خامهها را از روی زمین پاک کند!
تمام حواسم پی نگاه کردن به شیما و زیر نظر داشتن رفتارش است که یکدفعه آیفون اتاقم زنگ میزند و از ترس دو متر از جا میپرم.
ـ مادر بیا پایین، بیبی خانمت با سمعکش به مشکل خورده!
بیتفاوت به شوق پنهان در صدای مادر خودم را به بیبی میرسانم و آرزو میکنم مامان خانم در این اتفاق دستی نداشته باشد!