کد خبر: ۶۰۵۷
تاریخ انتشار: ۲۱ خرداد ۱۴۰۰ - ۱۸:۳۳
پپ
روایتی از شهدای نجم‌السادات
صفحه نخست » گفتگو

فاطمه زورمند

عکاس: سمیه همت‌پور

شهادت خواهر بعد از 35 سال باردیگر یاد برادر را زنده کرد، برادری برنا که برای دفاع از وطن به میدان رفت و خواهری رعنا که در جبهه سلامت برای مردمش تا پای جان ایستاد. برادر از فرماندهان دفاع مقدس، خواهرسربازمدافع سلامت، برادر خوش خلق و یارِجانی،خواهر تیماردار و حامی، برادر سراسر نور و خواهر سراسر مهر، برادر «سید مهدی» است، فرمانده طرح و عملیات تیپ ضد زره 201 ائمه و خواهر «سیده فاطمه» پرستار مامای بیمارستان امیرالمومنین‌علیه‌السلام اهواز.

راوی داستان زندگی این خواهر و برادر بانویی است که همسر فرمانده شهید است و زن برادر پرستار شهیده.

بانو «زهره عیسوی» که به گواه آنچه در ادامه می‌آید خود مظهر ایثار است از سردار سرتیپ شهید«سید مهدی نجم‌السادات» سخن خود را آغاز و به شهیده «سیده فاطمه نجم السادات» حسن ختام می‌بخشد.

هوش خیره‌کننده!

با چهره‌ای بشاش و برقی از شعف در دیدگانش با شور و حرارت مهیای صحبت کردن در مورد همسر شهیدش می‌شود.

سید مهدی متولد ۱۳۴۱ و چهارمین فرزند خانواده بود.خانواده اصالتا اهل خرمشهرند ولی ایشان متولد و بزرگ شده اهواز هستند و چون در روز نیمه شعبان به دنیا آمدند اسمشان را مهدی گذاشتند. تمام اقوام بر هوش سرشار سید مهدی گواهی می‌دادند به‌طوری که وقتی 5 سالشان بود و معلم سرخانه برای تدریس به خواهر و برادرهای بزرگتر به منزلشان می‌آمد او در همان سن کم همه درس‌ها را فرا می‌گرفت. معلم که استعداد آقا مهدی را دید به خانواده پیشنهاد داد تا او را در مدرسه ملی ثبت‌نام کنند چون مدارس عادی از 6 سالگی ثبت‌نام می‌کردند. خانواده که به‌خاطر کار پدر ساکن ماهشهر بودند آقا مهدی را برای تحصیل در مدرسه ملی ثبت‌نام و به اهواز نزد خانواده پدری فرستادند. خیلی درس‌خوان، باهوش و منضبط بودند.

دوران انقلاب هم‌زمان با دوره تحصیل سید مهدی در دبیرستان بود. که از همان ابتدا وارد فعالیت‌های مذهبی و ارتباط با مساجد می‌شود و از بچه‌های فعال مسجد حجازی بودند و با شروع جنگ از ابتدای سال ۵۹ به صورت نیروی بسیجی وارد میدان می‌شوند.

مجروحی میان پیکر شهدا

اسفند 59 به صورت رسمی‌به عضویت سپاه پاسداران درآمدند. از ابتدای جنگ در جبهه بودند و اولین عملیاتی که شرکت کردند و منجر به مجروحیت ایشان از ناحیه دست و پا شد عملیات شکست حصر آبادان(عملیات ثامن‌الائمه) در مهرماه سال ۶۰ بود. سید مهدی می‌گفت:‌ «بیهوش بودم و به‌قدری وضعیت جراحاتم بد بود که فکر کردند شهید شدم و مرا جزو شهدا گذاشته بودند.» ولی بعد متوجه می‌شوند که نفس می‌کشد و ابتدا به بیمارستان ماهشهر منتقل و بعد به تهران اعزامش می‌کنند.

چند ماه در بیمارستان بستری بود و بعد از مرخص شدن هم در منزل از ایشان مراقبت می‌کردند تا اینکه خبر عملیات طریق‌القدس به ایشان می‌رسد و ایشان می‌گوید:‌ «اگر نمی‌توانم اسلحه دست بگیرم ولی می‌توانم پشت جبهه رانندگی کنم و نیرو و تسلیحات جابه‌جا کنم» و دوباره راهی جبهه می‌شود.

خروج معجزه آسای تیر از گلو!

در عملیات‌های مختلف شرکت می‌کند تا عملیات خیبر که برای دومین بار مجروح می‌شود. آقا مهدی در این عملیات معاون گردان محرم بودند. به گفته رزمنده‌ها در عملیات خیبر به عراقی‌ها دستور داده بودند بالاتنه رزمندگان را با اسلحه‌های سنگین مثل ضد هوایی هدف قرار بدهند که از کشته شدن نیروهای ایرانی اطمینان حاصل کنند. آقا مهدی در این عملیات با تیر ضد هوایی از ناحیه گردن مجروح می‌شود و او را به تهران می‌برند وقتی تیر را از گردنش درمی‌آورند دکتر به او می‌گوید: ‌«هر کسی گردنش تیرخورده شهید شده اما خدا به شما عمر دوباره داد حتما قسمت‌تان جای دیگری است.»

روزگار وصل یار

گویی روایتی نزدیک را تعریف می‌کرد از بس که زنده و با جزئیات می‌گفت و اصلا فکر نمی‌کردی که سال‌ها از این ماجرا گذشته است. این معجزه عشق است که تا ابد زنده می‌ماند.

یکی از دوستان صمیمی ‌من که همسرش همرزم سید بود گفت:‌ «جوان سیدی هست که مورد اعتماد ماست و اهل جبهه و مسجد است اگر اجازه بدهید شما را معرفی کنم برای خواستگاری» من هم از آنجایی که طبق اعتقاداتم دنبال یک فرد جبهه‌ای بودم چون معتقد بودم هر فردی که در آن مقطع جبهه نمی‌رود یعنی حرف ولی‌فقیه‌اش را قبول ندارد پس بقیه اعتقادات دینی را هم قاعدتا رعایت نمی‌کند، قبول کردم.

آقا سید و خانواده به منزل ما آمدند و دو جلسه صحبت کردیم، چون برادرانم رزمنده و خواهرم بسیجی بودند. فضای خانواده ما را پسندید و خوشحال شد. جلسه اول به معرفی اجمالی از خودشان و شرایط کاریشان گذشت. هنوز بعد از 35 سال حرف‌هایش در جلسه خواستگاری را به‌خاطر دارم که گفت: ‌«توی جبهه نقل و نبات و شیرینی پخش نمی‌کنند یا شهادته، یا اسارت یا مفقودی یا جانبازی. باید این‌ها را در نظر داشته باشی و علاقه به زن و بچه مانع جبهه رفتن من نخواهد شد تا زمانی که امام دستور داده باید در جبهه باشیم در جبهه می‌مانم» من هم پذیرفتم. چون اعتقاد من هم همین بود. ۲۱ ساله و معلم بودم. آقا مهدی گفت در رابطه با شغلتان چون می‌دانم معلم هستید مشکلی ندارم.

اما در جلسه خواستگاری از من پرسید:‌ «چقدر شغلت برایت مهم است؟» من جواب دادم اگر روزی احساس کنم شغلم به زندگیم آسیب می‌رساند آن را کنار می‌گذارم، زندگی برای من اولویت است. سید بعدها گفت جواب منطقی شما یکی از دلایل انتخاب من بود چون متوجه شدم با منطق با مسائل برخورد می‌کنید.

همسر قد بلند می‌خواستم!

لبخندی بر گوشه لب خانم عیسوی می‌نشیند. به گل‌های قالی خیره می‌شود. گویا صحنه یا خاطره خنده‌داری از خواستگاری یادش آمده باشد لبخند بر لب می‌گوید:

از لحاظ ظاهری هم آقا مهدی مورد پسندم بود چون همیشه دوست داشتم با فردی قد بلند ازدواج کنم. چون خودم قد بلند بودم دوست نداشتم همسرم از من کوتاه‌تر باشد.

۲۷ اردیبهشت ۶۴ عقد کردیم. در این مدت سید اغلب منطقه بود و ما همدیگر را ندیدیم. سوم تیر همان سال ازدواج کردیم چون جنگ بود معمولا خانواده‌ها مراسم خاصی برگزار نمی‌کردند.

قرار بود به خاطر اینکه منزل پدریشان کوچک بود مستقل زندگی کنیم ولی چون فاصله عقد و عروسی کم بود و ایشان هم اکثر وقت در منطقه بود وقت نکرد جایی دست و پا کند. در منزل پدری سید زندگی مشترکمان را آغاز کردیم. در فضایی کمتر از یک اتاق، این سبک زندگی مخصوص ما نبود و در آن مقطع اغلب زندگی‌ها با سختی بود اما شیرین می‌گذشت و اختلافات کمتر بود.

شاهد از غیب رسید!

اما در این میان به قول سینمایی‌ها یک فلاش‌بک بزنیم به بخشی از خاطرات خانم عیسوی که به قبل از خواستگاری سید مهدی برمی‌گردد.

اسفند 63 پسرداییم شهید شد و چون همسن و سال بودیم به مادرم گفتم اگر من هم شهید شدم من را کنار سعید بگذارید. مادرم خیلی ناراحت شد. بعد از تعطیلات نوروز64 که مدارس باز شد. صبح موقع رفتن سرکار به مادرم گفتم چه مقدار نماز و روزه بدهکارم.مادرم گفت: ‌«این حرف‌ها چیه اول صبحی؟» شب قبلش خوابی دیده بودم که احساس می‌کردم خبر از مرگم می‌دهد ولی مصداق بیرونی برایش نداشتم. هم اهواز تحت بمباران قرار داشت و هم من مسیر کوت عبدالله تدریس می‌کردم و تصادف در این مسیر زیاد بود. به همین‌خاطر هر لحظه احتمال مرگ می‌رفت. خلاصه این خواب با من ماند. تا اینکه دو ماه بعد جریان خواستگاری پیش آمد و با سید مهدی عقد کردیم.

تا قبل از عروسی من به منزل سید نرفته بودم. شب عروسی وقتی وارد منزلشان شدم عکسی روی دیوار به‌شدت مرا متعجب کرد سید علت تعجبم را پرسید. گفتم:‌ «ممکنه حرفی بزنم باورش نکنید» گفت:‌ «من شما را قبول دارم» گفتم:‌ «این عکس پدرتان است، پدرتان هم‌چهره خواهرتان و هم هیکل برادرتان سید مجتبی بوده درسته؟» گفت:‌ «بله چرا این‌ها را می‌پرسی؟» و من جریان خواب فروردین را برای سید تعریف کردم که در آن خواب مردی که آن روز نمی‌شناختمش و پدر سید مهدی بود در صحرایی وسیع و در میان جمعیتی بسیار شالی سبز بر کمر دست بر شانه من زد و گفت تو دو ماه دیگر بیشتر اینجا نیستی! من آن زمان فکر می‌کردم این خبر در مورد زمان مرگم است.

نمی‌توانم مانع جبهه رفتنش بشوم

سید مهدی بلافاصله بعد از عروسی به منطقه رفت و 17 روز نیامد. هیچ ارتباطی هم با هم نداشتیم.

کلا وضعیت همین بود یعنی بیشتر جبهه بودند تا منزل و من هم هیچ اعتراض و گله‌ای نداشتم. بالأخره انتخابم بود. نه قلبا می‌توانستم زیرش بزنم نه شرعا. اتفاقا مادر آقا مهدی اخیرا گفت: ‌«هیچ‌وقت این حرفت یادم نمی‌رود که گفتم ما که نتوانستیم جلویش را بگیریم تو که زنش هستی مانعش شو، استعداد دارد برود دانشگاه و گفتی من نمی‌توانم فردای قیامت باید جواب خدا و حضرت رسول و فاطمه زهرا‌سلام‌الله‌علیها را بدهم در نتیجه مانعش نمی‌شوم.»

محرم اسرار نظامی

سید مهدی سال 64 با برادرم در عملیات فاو شرکت داشتند و من فرزند اولم را شش ـ هفت ماهه باردار بودم. باز هم هیچ راه ارتباطی وجود نداشت.

تیپ 15 امام حسن مجتبی‌علیه‌السلام که سید در آن بود را برده بودند غرب کشور و ما اطلاع نداشتیم. چون ایشان اطلاعات نظامی‌را به هیچ وجه در منزل بازگو نمی‌کرد. اما از طریق یکی از همکارانم که برادرش هم در این تیپ بود مطلع شدم که سمت غرب هستند و عملیاتی داشتند و تمام شده برمی‌گردند. یک روز تایم صبح بودم وقتی به خانه رسیدم یک جفت پوتین دم در بود.

اردیبهشت 65 و نزدیک تولد فرزندمان بود و دوست داشتم سید حضور داشته باشد. از او خواستم بماند. گفت تا ببینم. گفتم: چون غرب مستقر هستید رفتن و آمدن ممکن است سخت باشد که به یکباره سید برافروخت. گفت:‌ «کی این اطلاعات را به شما داده؟» منم حقیقت ترسیدم چون در این موارد خیلی جدی بود. گفت:‌ «این‌ها اسرار نظامی‌ و سری است نباید نقل کوچه و بازار شود همین می‌شود که بعضی عملیات‌ها شکست می‌خورد.» ما در همین حد از سید خبر داشتیم یعنی اگر خودمان از طریقی خبر دار نمی‌شدیم، ایشان چیزی بروز نمی‌داد. به‌خاطر استراحتی که به تیپ امام حسن دادند خوشبختانه سید موقع تولد سید مصطفی کنارمان بود. مدت‌ها بعد از شهادتش عکس‌هایش در غرب کشور به دستمان رسید.

دانشجوی دانشگاه امام حسین‌علیه‌السلام

یک روز مشغول خواندن روزنامه بودم که متوجه شدم سپاه دانشگاهی به نام امام حسین‌علیه‌السلام تأسیس کرده و دانشجو می‌پذیرد. البته زمستان هم سید به اصرار خانواده در کنکور علوم پزشکی ثبت‌نام کرده بود. البته دانشگاه امام حسین بیشتر مورد علاقه‌اش بود چون فرمانده گردان بود و هوش سرشاری هم در این زمینه داشت لذا ثبت‌نام کرد.

مهرماه رفت سرکلاس دانشگاه امام حسین‌علیه‌السلام در تهران ولی می‌دانستیم خبر عملیات که بشود سروکله‌اش پیدا می‌شود. آذرماه آمد. هنوز نرسیده رفت جبهه چون در حال برنامه‌ریزی برای عملیات کربلای 4 برای دی‌ماه بودند. قبل از عملیات متوجه شدیم که فرزند دومم را باردارم. دی‌ماه که عملیات کربلای 4 شروع شد دیگر از ایشان اطلاع نداشتیم.

این دفعه می‌خواهم سر و تنم را بدهم!

یک روز تایم عصر بودم وقتی از مدرسه رسیدم دیدم چند نفر مهمان داریم. سلام علیک کردم و هیچکس حرفی نمی‌زد. تا اینکه خواستم به اتاق بروم که مادر سید گفت: ‌«چراغ را روشن نکن» تعجب کردم پرسیدم چرا؟ گفت: ‌«آقا مهدی خواب است» خواب چه موقع؟‌ گفت:‌ «چیزی نیست کمی‌مجروح شده» آرام رفتم داخل اتاق اولین کاری که کردم پتو را کنار زدم تا ببینم از چه ناحیه‌ای مجروح شده انتظار داشتم دست یا پایش قطع شده باشد. اما کاملا سالم بود ولی روی صورتش پوشانده بود. گفتم: سید چی شده؟ گفت:‌ «از ناحیه صورت شیمیایی شدم و نباید نور به صورتم بخورد» سراغ برادرم که همرزم سید بود را گرفتم که ایشان هم شیمیایی شده بودند.

نور برایش خوب نبود ولی سعی می‌کرد چشمانش را به نور عادت بدهد تا بتواند به جبهه برود. حالا سید فرمانده طرح و عملیات تیپ ضد زره 201 ائمه شده بود. در حال بستن کوله‌بارش بود گفتم:«هان! خیره، کجا؟ شما چشمات آسیب دیده» با لبخند همیشگی که بر لب داشت گفت: «چشم که چیزی نیست این دفعه می‌خواهم سر و تنم را بدهم» منم با خنده گفتم: «خب برو بده!»

توجه ویژه به روحیات همسر

در این مدتی که ازدواج کرده بودیم و به منطقه می‌رفت هیچ‌وقت در مورد شهادت حرف نمی‌زد چون معتقد بود روحیه زنان حساس است و تکرار این حرف‌ها در آنان تأثیر منفی می‌گذارد و آنان را آزار می‌کند. خلاصه ایشان دوباره عازم جبهه شدند. یک روز بعدازظهر با خواهر شوهرم رفتیم بازار که به‌طور وحشتناکی اهواز را بمباران کردند. در خیابان سیدصدر(سیروس سابق) درب مغازه پدرم بودم و خیلی ترسیدم چون سید مصطفی در آغوشم بود. فردای آن روز تشییع شهدا از جمله «شهید جمال‌پور» بود که در اولین مرحله عملیات کربلای 5 شهید شده بودند. چون 19دی65 کربلای4 به‌خاطر خیانت منافقین منجر به شکست شد بلافاصله عملیات کربلای5 انجام شد تا بتوانند جبران کنند. خواستم بروم مدرسه که متوجه شدم حالم مساعد نیست رفتیم بیمارستان ولی از دیدن تعداد زیاد زخمی‌ها حالم بدتر شد. برگشتیم منزل و چند روز استراحت کردم. روز چهارشنبه‌ای بود. سید آمد خیلی خوشحال شدم چون به‌خاطر اینکه فهمیده بود حال من بد شده آمده بود. احوال من و بچه را پرسید وقتی از سلامتمان مطمئن شد گفت:‌ «دعا می‌کنم خدا به شما سلامتی بده و راحت زایمان بکنید» و همین طور هم شد و زایمان فرزند دومم به آسانی انجام شد.

خواب‌های آشفته

سید پنجشنبه برگشت جبهه و من هم از شنبه رفتم سرکار. روز سه‌شنبه خواب دیدم سید مصطفی در آغوشم است و کودک دیگری هم کنارم بود که نمی‌شناختمش، در خواب دیدم که یک تریلی از روی دست راست سید مصطفی رد شد و دستش لمس شد. از خواب پریدم ولی دلم شور افتاد. چهارشنبه هم خواب‌های آشفته دیدم. سید مصطفی یه مقدار کسالت داشت روز پنجشنبه 9 بهمن65 بود. با عمو و عمه‌اش او را به مطب دکتر بردیم. چون سید مصطفی نوه اول خانواده بود خیلی برای خانواده آقا مهدی عزیز بود. دکتر گفت‌«چیزی نیست، یک سرماخوردگی ساده است.» در حین صحبت کردن دکتر سید مصطفی که روی تخت بود به یکباره روی زمین افتاد. سریع دکتر بلندش کرد و معاینه کرد و گفت:‌ «چیزی نشده ولی اگر حالت تهوع پیدا کرد ببرید بیمارستان عکس از سرش بگیرند.» به خواهر شوهرم گفتم مادر آقا مهدی چیزی از این موضوع نفهمد خیلی ناراحت می‌شود. گفت باشه ولی وقتی به منزل رسیدیم مادر سید خیلی به هم ریخته بود. گفت نمی‌دانم چرا دلم آشوب است و برای سید مصطفی فرنی درست کرده بود و دست و بالش را هم سوخته بود در حالی که همیشه خودش برایش غذا درست می‌کرد. خواهر شوهرم یک دفعه گفت مادر به خیر گذشت! مادر گفت: ‌«مگه چی شده؟» و مجبور شدیم جریان را برایش تعریف کنیم.

روزها با خودم فکر می‌کردم اگر خبر شهادت سید را آوردند چه کار باید بکنم و خودم را نهیب می‌دادم اما دوباره دست به هر کاری می‌خواستم بزنم فکر و خیال رهایم نمی‌کرد. روز جمعه بود ساعت ده دقیقه به ده در را زدند. برادر شوهرم رفت در را باز کرد و برگشت سید مصطفی را بغل کرد. مادر سید چادر سر کرد و رفت نزدیک در که با صدای شیون مادر متوجه خبر شدم.

با یادآوری خاطرات آن روزها غمش تازه می‌شود و اشکش جاری و شاید پیش خودش می‌گوید آن خواب‌ها و افتادن سید مصطفی نشانه بود برای خبردار کردنش، با بغضی در گلو ادامه می‌دهد.

بعد که زمان شهادت سید مهدی را پرسیدیم متوجه شدیم دقیقا همان لحظه‌ای که سید مصطفی در مطلب دکتر به زمین افتاد لحظه شهادت سید مهدی بود. نهم بهمن دم غروب سید مهدی شهید شد. تولدش با اذان صبح نیمه شعبان و شهادتش پنجشنبه با اذان مغرب بود.

خوشه‌های مرگبار

آماده طرح و عملیات برای مرحله بعدی عملیات در مقر بودند که آتش دشمن شدت می‌گیرد. خبری باید به فرمانده می‌رساندند و سید گفته بود من می‌روم هم خبر را بدهم و هم سرکشی به نیروها کنم تا دچار ترس نشوند. سید پشت فرمان ماشین بوده که بمباران خوشه‌ای می‌کنند. یک ترکش به زانوی سید اصابت می‌کند، از ماشین به بیرون می‌پرد و در همین زمان یک ترکش به گردن ایشان می‌خورد. که منجر به شهادت ایشان می‌شود. تصویر محل اصابت ترکش در گردن سید مهدی همچون مدالی مدور بر پیکهر مطهرش نقش می‌بندد.

6 ماه بعد از شهادت سید مهدی یعنی مرداد 66 پسر دوممان سید محمدعلی به دنیا آمد.

زاویه‌دار‌ها با انقلاب در تشییعم شرکت نکنند

سید بسیار صبور و رازنگهدار و خوش اخلاق بود تنها چیزی که باعث عصبانیتش می‌شد یکی بحث حضرت امام بود و دیگری مسائل دینی و انقلاب. در این زمینه با هیچ‌کس رودبایستی نداشت و دائما می‌گفت: ‌«هر کس با انقلاب و امام زاویه دارد بعد از شهادتم در تشییع جنازه‌ام شرکت نکند.»

عملیات والفجر 8 آزادسازی فاو، اسفند 64 فرمانده گردان محرم بودند که به ایشان می‌گویند باید فرمانده دسته بشود. ولی سید هیچ اعتراضی نمی‌کند. چون عناوین ذره ای برای ایشان اهمیت نداشت.

کنار هم بودنی که طول نداشت ولی عمق داشت

از لحاظ اخلاقی نسبت به خانواده به حدی محبت و احاطه داشت و پخته عمل می‌کرد. از یک سال و هشت ماه زندگی مشترکمان به جرأت می‌توانم بگویم هفت هشت ماه با ایشان زندگی کردم بقیه مدت سید در مناطق عملیاتی بود ولی طوری به ما رسیدگی می‌کرد که ما این خلأ را احساس نکنیم. امکان نداشت اگر سفر می‌رفت دست خالی بیاید و حتما برای من و سید مصطفی هدیه می‌خرید. سید مصطفی تازه دست به دیوار می‌گرفت و راه می‌رفت و سید مهدی پشت سرش می‌رفت و حواسش بود که زمین نخورد.

زندگی مشترکشان فقط یک سال و هشت ماه بوده که به گفته بانو یک سالش هم در فراق گذشته. ولی چه ثمری دارد این عشق و چه پاینده و بالنده است این دلدادگی که این بانو بعد از 35 سال با تمام وجود از لحظه‌های شیرین حضور همسرش با شعف یاد می‌کند و از روزهای دوری او نه تنها گله مند نیست بلکه خرسند و راضی است. و این‌ها درس‌های مکتبی است برای همه ما مدعیان.

رند و طناز در وسط معرکه

شیران شرزه میدان نبرد، دلربایان بزم و طنازان محافل عشقند را در تعاریف خانم عیسوی از سید مهدی نجم‌السادات می‌توان پیدا کرد.

خیلی شوخ‌طبع بود مخصوصا وقتی برادرها و دایی‌ها دور هم جمع می‌شدند همه از شوخی‌های آن‌ها روده‌بر می‌شدیم.

دوستانش تعریف می‌کردند وقتی که شیمیایی شده بود و با عینک دودی رفت جبهه، چون مو و محاسنش بور بود. بچه‌ها بهش گفته بودند سید خیلی خوش تیپ شدی. با لبخند گفته بود بگذارید این آخر عمری ما هم خوش‌تیپ باشیم.

همیشه وقتی بچه‌های مدرسه را برای زیارت شهدا می‌بردم به آن‌ها می‌گفتم این‌ها همه جوان عاشق خانواده‌هایشان بودند ولی از میان خدا و دین خدا و محبت خانواده، خدا را انتخاب کردند.

مژده حج

خیلی مشتاق بودم به حج تمتع بروم. سید مصطفی کلاس چهارم و سید علی کلاس سوم بود. برادرم هم روحانی کاروان بود. با مدیر بنیاد شهید درخواستم را مطرح کردم. گفتند ثبت‌نام کن، قرعه‌کشی می‌کنند. ماه رجب بود سید را خواب دیدم سید با یک ساک سفید آمد و گفت می‌خواهیم برویم مکه، سید آن سوی نهر آبی ایستاده بود و گفت دستت را بده تا برویم. همین که از روی نهر پریدم از خواب بیدار شدم و مطمئن شدم که امسال به مکه می‌روم و همین هم شد و اسمم در قرعه‌کشی درآمد.

شهدا به خانواده‌هایشان سرمی‌زنند

تا سه سال بعد از شهادت سید با مادر شوهرم زندگی می‌کردیم. تا اینکه بچه‌ها بزرگتر شدند و خانه مستقل گرفتیم. من و بچه‌ها با هم به مدرسه می‌رفتیم. یک روز که همگی از مدرسه آمدیم متوجه شدیم بوی عطر عجیبی از اتاقی که وسایل سید در آن قرار دارد به مشام می‌رسد. بسیار متعجب شدیم. من بوی عطر سید را می‌شناختم. فقط به بچه‌ها گفتم صلوات بفرستید. این عطر بابایی است. وقتی می‌گوییم شهدا زنده‌اند یعنی این، آن‌ها به خانواده ایشان سرمی‌زنند. و این خاطره هنوز در ذهن بچه‌ها مانده است.

سعی کردم بچه‌هایم را طوری تربیت کنم که به شهادت پدرشان افتخار کنند، پایبند انقلاب و شاد و بانشاط باشند و هیچ‌وقت از نام پدرشان برای پیشبرد کارهایشان استفاده نکنند.

شهیده خانواده

بانو عیسوی باید به سراغ روایت دومین شهید خانواده نجم‌السادات برود. شهیده ‌«سیده فاطمه» که سال‌ها در کنار هم روزگار گذرانده بودند.

وقتی من و سید ازدواج کردیم سیده فاطمه 16 سالش بود و ارتباط خیلی خوبی با سید داشت. با هم شوخی و کل‌کل داشتند. چون بچه آخر خانواده بود مورد توجه خانواده بود ولی محبت زیاد باعث نشده بود سیده فاطمه متوقع و نازپروده بار بیاید. بسیار محکم و مصر در کارهایش بود. به‌لحاظ درسی بسیار درس‌خوان و باهوش بود. با اخوی بزرگش آقا رضا که دانشجوی مهندسی بودند درس‌هایش را مرور می‌کرد. بعد از دیپلم در دو رشته مامایی و میکروبیولوژی قبول شد که مامایی را انتخاب کرد. بعد هم در بیمارستان امیرالمؤمنین اهواز مشغول به کار شد. و سال‌ها به خدمت به مردم پرداخت تا اینکه سایه ویروس منحوس کرونا بر سر مردم سایه انداخت و سیده فاطمه و همسرش که همکارش بود مبتلا به کرونا شدند. همسرش بهبود پیدا کرد ولی فاطمه خانم چند روزی بیمارستان بستری بودند و مرخص می‌شوند در منزل قرنطینه و تحت مراقبت بودند که مجدد حالشان بد شد و به بیمارستان برگردانده شدند و چند روزی بیمارستان تحت مراقبت بودند ولی متأسفانه ویروس انگلیسی به دلیل سرعت انتشار بالا ظرف سه روز کل ریه ایشان را درگیر می‌کند و در نهایت ایشان به شهادت می‌رسند.

وصیت مادرانه

فاطمه خانم یک دختر 11ساله دارد. در یک فایل صوتی تمام سفارش‌های لازم را به اطرافیان و دخترش کرده بود و حتی برای زندگی و درس دخترش هم برنامه‌ریزی کرده بود و به نوعی خانواده را متوجه کرده بود که ماندنی نیست. روز جمعه 8 اسفند نتوانست در برابر این بیماری شوم مقاومت کند و جان به جان آفرین تسلیم کرد. و پیکر ایشان را صبح روز یکشنبه ۱۰ اسفند در بیمارستان امیرالمؤمنین اهواز تشییع کردند و سپس به خاک سپردند.

دوستان و همکارانش خیلی از وجدان و تعهدکاریش تعریف می‌کردند. اینکه هوای بیماران را داشت. بسیار خندرو و شوخ‌طبع بود مخصوصا وقتی به سید مهدی می‌رسید. خیلی سربه سر بچه‌های خواهر و برادرش می‌گذاشت. خوشش می‌آمد با آن‌ها خوش و بش کند.

به شدت دلسوز مادرش بود. چون همه خواهر وبردار‌ها از اهواز رفته بودند ایشان همه بار مسئولیت نگهداری از مادر را بر عهده گرفته بود. با اینکه مادرش پرستار داشت وقتی از سرکار می‌آمد اول سراغ مادر می‌رفت داروها و وضعیت عمومی ‌مادر را چک می‌کرد بعد به منزل می‌رفت.

شوهرش تعریف می‌کرد یک روز سیده فاطمه می‌خواست برای خرید بیرون برود، پرستار مادر هم نبود. من را مجبور کرد کنار مادرش بنشینم تا او برگردد.

روزگار مادر شهیدان

در تصاویر تشییع سیده فاطمه مادر شهیدان نجم‌السادات به چشم می‌خورد که با قامتی خمیده اما سرفراز پیکر دومین فرزندش را بدرقه می‌کند. حال و هوای مادر در دو داغ از زبان بانو عیسوی که شاهد هر دو ماجراست شنیدنی است.

برای شهادت آقا مهدی درست است که سید با مادر صحبت کرده بود و پسرهای دیگر هم جبهه بودند و تا حدودی مادر آمادگی روبه‌رو شدن با این خبر را داشت اما هر چقدر هم در خودت آمادگی ایجاد کرده باشی داغ فرزند و عزیز سخت است. مادر است دیگر عاطفه جای خود را دارد. امام حسین‌علیه‌السلام هم برای علی‌اکبرش گریه کرد. استقامت مادر خوب بود ولی جالب اینجاست به نظرم در شهادت سیده فاطمه استقامت مادر بیشتر بود. زمان شهادت سید مهدی ایشان چهل و خورده‌ای سن داشتند و حالا 35 سال از آن زمان گذشته ولی در دومین تجربه صبورتر بود و آرامششان بیشتر بود و دائم خدا را شکر می‌کرد.

پایان بخش گفتگوی حلاوت بخش ما با ‌«زهره عیسوی» بانوی 58 ساله اهوازی، همسر شهید سید مهدی نجم‌السادات و دبیر بازنشسته آموزش و پرورش که معتقد است خداوند بر او و همقطارانش منت نهاد و با دم مسیحایی امام راحل وارد مسائل انقلاب کرد و این روزها هم در مسائل فرهنگی و سیاسی دستی بر آتش دارد این پندهای مادرانه است:

شهدا که جایگاه رفیع خود را دارند و نیازی به تعاریف ما ندارند اما طبق فرمایش رهبر معظم انقلاب خاطرات شهدا باید نوشته شود تا بعدها یک عده این مطالب را تغییر ندهند و نسل‌های آینده متوجه بشوند هر یک از این شهدا وزنه‌ای برای اسلام بودند. شهدا بزرگ بودند ولی نباید آن‌ها را برای نسل‌های بعد افرادی دست‌نیافتنی جلوه بدهیم. آنان همانند بقیه مردم زندگی می‌کردند. تکرار این مطالب هم خیر دارد و کاری بیهوده نیست.

نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: