معصومه پاکروان
روز اول نوروز:
همین که سال تحویل شد فرزندکوچک دست به سمت من برد و گفت: بالأخره عید شد... من این را میخورم. آقای پدرگفت: این سیب سرخ کیلویی 10 هزارتومان بود... از نارنگیهای 1000تومانی ضرر زدن را شروع کن! خانم مادر من را از دست فرزندکوچک گرفت و گفت: بهتر است این سیب را بالای سبزهها بگذاریم که توی عکسهایمان بیافتد! سپس به فرزند کوچک گفت: حالا تا پایان عید دوازده روز دیگر برای خوردن این وقت داری! درتمام عکسها نگاهها روی من بود.
روز دوم نوروز:
خانم مادر و آقای پدر مدتی بود که در مورد سیب کیلویی 10 هزارتومانی حرف میزدند که فرزند کوچک دست به سمت من برد و ناگهان آقای پدر و خانم مادر هر دو روی دستش کوبیدند. در همان لحظه زنگ در را زدند و خانم مادر گفت: بهتر است این سیب سرخ را بالای همه میوهها بگذاریم که به چشم بیاید! حالا تا پایان عید یازده روز دیگر برای خوردنش وقت هست. وقتی آقای پدر میرفت در را باز کند نگاه همه به من بود.
....