مسیحا
عید این نزدیکیها نبود از وقتی من یادم میآید عید را جمع میکردیم و میبستیم و گره میزدیم و میبردیم با خودمان! توی ساکهای کوچک و سبدهای بزرگ پلاستیکی در دار، دور گزها و شکلاتها دستمال میپیچیدیم و بستهها و جعبههای بزرگ شیرینی را که با دیدنش آب گلویمان آنقدر زیاد میشد که مجبور میشدیم در چند نوبت قورتش بدهیم لای پارچههای سپید میپیچیدیم و میگذاشتید یکی یکی ته سبدها، این تازه خانه ما بود، توی خانه مادربزرگ هم همین بساط بود بعلاوه انجیرهایی که یکی یکی به نخ سفید بلندی تن داده بودند رویشان آرد پاشیده بودند، توی ساک عمواینا خبرهای دیگری بود آنها باقلوا هم داشتند آمارش را از داداش علیرضا پسر عمویم گرفته بودم که او هم مشکل قورت دادن آب دهانش را داشت و دل توی دلش نبود تا این شیرینیها و میوهها بازشود، تعارف و تقسیم کردنش با ما بود من، علی رضا و آبجی زری که خیلی کوچک بود و فقط دنبالمان میآمد و هر کس بر نمیداشت یا تعارف میکرد با زبان شیرینش میگفت بردارید ازآب گذشته است قابل تعارف نیست، نمک ندارد، از مادربزرگ و مادر یاد گرفته بود، همه به شیرین زبانی هایش میخندیدند صورت کوچکش را لای چادر سفید گلدارش میپوشاند و دامن قرمز و بلوز سفید میپوشید که با مادر از بازار خریده بودند، لباس دید و باز دیدش بود تا آخر نوروز از تنش در نمیآورد مواظب بود کثیف نشود و اگر میشد کنار مادر راه میرفت و زل میزد به دستانش تا بشوید و جایی خشکش کند که دوباره بپوشد.
...