جای خالی لبخند
ماهبانو
نگاهی به آیینه ماشین انداخت و به چین و چروکهایی که روی پیشانی و دور چشمهایش خودنمایی میکرد؛ چشم دوخت. اگر پاییز امسال را میدید چهلوسه سالگیش را تمام میکرد. به قول مادرش عاقلمردی شده بود. تلخندی نشست روی لبش! از ذهنش گذشت که: «چه فایده؟ این همه سال زندگی کنی و دست آخر بدون اینکه نام و نشانی از خود بهجای بگذاری، راهت را بکشی سمت گورستان و چنان به خواب ابدی بروی که انگار هیچ وقت در این دنیای دنگال نفس نکشیده بودی؟!»
خودش میدانست ایراد کار از کجاست که لبخند از روی لبش رفته و دلش به هیچچیزی در این زندگی خوش نمیشود! حس میکرد ساره را از دست داده! زن بیچاره تنها جسمش در آن خانه زندگی میکرد اما روحش سالها بود از آنجا کوچ کرده بود. با خودش گفت: «چه توقعی داشتی؟ تازه همین که تا به حال طلاقش را نگرفته باید کلاهت را بندازی آسمان هفتم!».
هرچه بیشتر از ازدواجشان گذشته بود؛ تحمل صبر بینتیجه و انتظار بیحاصل از ساره تصویری ساخته بود که انگار رفتهرفته کمرنگتر و بیفروغتر میشد. سالهای اول هنوز امید داشت و با هر آزمایش و تجویز داروی جدید برای ارسلان کلی نذرونیاز میکرد که این بار جواب مثبت بگیرند و دامان باغ زندگیشان با وجود فرزندی شیرین و دوستداشتنی سبز شود. اما هرچه که گذشت و بیشتر تلاششان بیثمر ماند؛ رنگ شادی از رخش بار سفر بست و ناامیدی جایش را گرفت.
گذشته از تمام این مصیبتها و بیجواب ماندن نذر و نیازهایش، چیزی که دلش را میسوزاند نگاه پر از ترحم و گاه سرزنش این و آن بود که از ادامه زندگی زناشویی با ارسلان منعش میکردند. اما ساره پای عهدی که روز اول با او بسته بود؛ مانده و دلش نمیخواست حالا که گردونه به نفع او نچرخیده بود تنهایش بگذارد. زن ساده مهربان، دلش عین گنجشکهایی که صبحها میآمدند دم پنجره تا از دستهایش غذا بگیرند کوچک بود. سرش را به همان اتاقِ همیشه منتظرِ فرزندی که برای کودک به دنیا نیامدهشان چیده بودند و عروسکهایی که برای دختر آرزوهایشان خریده بودند؛ گرم میکرد. گاهی هم در بیصداییِ اتاقِ به انتظار نشسته، اشک میریخت.
صدای بوق ماشین کناری، ارسلان را که غرق در افکارش شده بود؛ به خود آورد. مرد عصبانی از پشت ماسک سپیدی که بالاجبار این روزها روی صورت همه اهالی شهر نشسته بود یک مشت بدوبیراه بارش کرد و آخر سر راهش را کشید و رفت. تازه فهمید چند ثانیهای از سبز شدن چراغقرمز گذشته و او که هنوز حرکت نکرده، راهِ یکعده آدم بیاعصاب را بسته! با خودش گفت: « حالا انگار میخواهند کجا بروند؟ اصلا خوش به حال شما که زن و بچههایتان در خانه به انتظار نشستهاند تا چهره جذاب شما را ببینند و کیف کنند! من چرا باید عجله کنم وقتی با دیدن ساره بیشتر شرمنده میشوم تا شادمان؟» بعد از دلش گذشت که: «باز هم خدا را شکر که همین ساره بانو را در خانه دارم که یک نگاهش به کل خوشیهای دنیا میارزد و خستگیم را در میبرد !»
کاروبارش این روزهای کرونایی چندان خوب نبود. عجیب هم نبود. کرونا بچهها را خانهنشین کرده و وقتی مدرسهها تعطیل باشند؛ چطور یک راننده سرویس میتوانست روزگار بگذراند؟ برای تأمین معاش و راستوریست کردن دخل و خرج زندگیش رفته بود در یک آژانس کار میکرد. دلش برای بچههایی که تا همین یک سال پیش در کسوت راننده این طرف و آن طرفشان میبرد؛ تنگ شده بود. شاید چون در کنار آنها غم نداشتن فرزند را کمتر حس میکرد.
چشمش به خط سپید وسط خیابان بود و ذهنش پی حساب و کتابی که باید به مدیر آژانس پس میداد. مجبور بود از هر سرویس که میبرد بیست درصدش را تقدیم او کند و این یعنی باید با مختصری که برای خودش میماند کرایه خانه و خرج و مخارج زندگی را پرداخت میکرد. اگر انقدر دستش خالی نبود شاید خیلی سال پیش بهزیستی قبول میکرد فرزندی را به آنها بسپارد! اما هرچه داشتید خرج دوا و درمان کرده بودند و حسابی کفگیرشان به ته دیگ خورده بود.
خسته از یک روز کاری و دنده صدتا یک غاز عوض کردن، راهی خانه شد. کلید که در قفل چرخاند و خانه را تاریک و بیصدا دید؛ انگار دستی یک سطل آب سرد خالی کرد روی سرش! تند و تند اتاقها و آشپزخانه را برانداز کرد شاید ساره را پیدا کند. بعد رفت سراغ کمد لباسها! با خودش خیال کرده بود که زن بیچاره هرچه داشته جمع کرده و برای همیشه به خانه پدریش بازگشته! اما با دیدن لباسها و عطر خوشش که بین پارچهها پیچیده بود نفس راحتی کشید. تازه متوجه نامه روی آیینه شده بود که خبر از بیرون رفتن ساره و دیر آمدنش میداد. طبق عادت پنجشنبه شبها رفته بود مسجد! ارسلان بیحوصلهتر از این بود که شامش را تنها و بدون او بخورد . ته دلش گفت : «ای لعنت بر این کرونا!» پر بیراه هم نمیگفت! از روزی که این بیماری پا گذاشته بود به زندگی مردم و نان یک عده را آجر کرده بود؛ ساره با یک عده خانم دیگر هر پنجشنبه در مسجد جمع میشدند و برای خانوادههای کم یا بیبضاعت آذوقه جمع میکردند. ساره حتی النگوهایش را هم برای این کار فروخته بود. دلش نمیآمد هیچ بچهای سر گرسنه به بالین بگذارد. با اینکه خودش مادر نشده بود؛ اما این حس با فکر به هر کودکی در دلش طغیان میکرد!
ارسلان بدون آنکه یک لقمه نان به دهان بگذارد و طعم فسنجان دست پخت ساره را بچشد؛ همان جا روبروی تلویزیون خاموش روی مبل لم داده و از خستگی به خواب رفته بود. شاید دو سه ساعتی گذشت تا ساره بعد از خداحافظی با زنان مسجد که اسمش را گذاشته بودند پشت جبهه، برگشت خانه! با دیدن قیافه درب و داغان ارسلان خندهاش گرفته بود. میدانست که هنوز چیزی نخورده و گرسنه به خواب رفته! بعد از گذراندن تمام این سالها او را بهتر از مادرش میشناخت!
بوی غذای گرم شده و عطر حضور ساره که در خانه پیچید خود به خود ارسلان چشمهایش را باز کرد. یکباره انگار دنیایش را چراغانی کرده بودند. بانوی صبورش به خانه بازگشته بود اما این بار انگار از چشمهایش شوقی وصفناپذیر میبارید که ارسلان علتش را نمیدانست.
دو تایی نشستند پشت میز و با گپ و گفت و بگوبخند شامِ گذشته از موعدشان را نوشجان کردند. اما هیچ کدام از حرفهایی که ساره به زبان آورد؛ نتوانسته بود ذهن کنجکاو شوهرش را آرام کند! بالأخره علت حال خوش ساره را از او پرسید و جوابی شنید که اشک هر دویشان را جاری کرد.
ساره اول شرم داشت جواب بدهد اما بالأخره با ریزش اشکهایی که روی گونهاش جاری شده بود؛ از حکمت خدا گفت و علت تحمل تمام انتظارهایشان! ارسلان اشک میریخت و ساره کلمات را با التهابی زنانه و بیقراری مادرانهاش به زبان میآورد. آنها سالهای سال در انتظار تنها یک فرزند چشم به آسمان دوخته بودند و جوابی نشنیده بودند. یا شاید خدا گفته بود باید کمی صبر کنند و آنها متوجه حرفهایش نشده بودند.
ساره بار دیگر سازندگان این بیماری منحوس را لعنت کرد. بعد از زن و مردی جوان حرف زد که بر اثر این بیماری مرده و فرزندانشان را بیسرپرست در این دنیا تنها گذاشته بودند. ساره از همسر متولی مسجد شنیده بود که بچهها که یک دختر پنج ساله و یک پسر ششماهه بودند؛ هیچکس را جز عمو و یک خالهی پیر ندارند که هیچکدام استطاعت نگهداری از آنها را ندارند. از طرفی نمیخواهند این دو طفل معصوم به پرورشگاه سپرده شوند و احیانا از هم جدا شوند. برعکس ترجیح میدادند هر دو با هم وارد خانوادهای خوب و آبرودار شوند که هم بچهها را دوست داشته باشند و هم بتوانند از آنها خوب نگهداری کنند. همسر متولی مسجد که از آرزوی ساره و سالها نذر و نیازش خبر داشته؛ ماجرا را برای او تعریف کرده تا اگر او و همسرش تمایلی به پذیرش سرپرستی بچهها دارند هرچه زودتر اقدام کرده و این دو طفل معصوم را به خانه خود ببرند.
ارسلان باورش نمیشد! بازی سرنوشت بود و حکمت خداوند چنان مهرههای شطرنج زندگیشان را حرکات داده بود که این همه سال در تمنای لبخند کودکی آسمان و زمین را به هم بدوزند و حالا در و تخته حسابی به هم چفت شده بودند. یک سوی زندگی آنها بودند در آرزوی فرزند و طرف دیگرش دو کودک که باید با کرونا عزیزترینهای زندگیشان را از دست میدادند تا همه دنیای این زن و مرد بشوند. بالأخره درخت زندگیشان ثمر داده و بهجای یک گل برایشان گلستان به بار آورده بود.