فاطمه ضیاییپور
با مریم که دربارهاش حرف میزدیم، غشغش میخندیدیم. من خودم را با کت و دامن در نمایشگاه نقاشیام در رُم تصور میکردم که محمد را با چفیه همیشگیاش به بازدیدکنندگان معرفی میکنم. تصور آمدن محمد آن هم در ایتالیا با آن ریخت و قیافه و شلوار گشاد و پیراهن بدون دکمه و بلندی که روی شلوارش افتاده، هر آدم جدیای را از خنده به پیچ و تاب میانداخت. یادم میآمد به مادرم گفتم فقط سه ماه، و مادرم گفت تو دیوانهای.
برایم فرقی نمیکرد قرار است بینمان چه بگذرد، با خودم قرار گذاشته بودم برای اولین بار به هر چه پسرعمویم میگوید، بی برو برگرد چشم بگویم. یاد روزها و تابستانهای بچگیهایمان افتادم؛ یاد حمایتهای همیشگیاش از من که خودش را همیشه جلو میانداخت تا جای من از زنعمو کتک بخورد؛ تا جای من بازخواست بشود؛ تا جای من حرفهای صد من یه غاز زن عمو را بشنود. انگار از بچگی خودش را آماده کرده بود تا پشت قامت بلند او پنهان شوم و حالا نوبت اقامت من بود. باید میرفتم. دیگر نمیتوانستم بمانم.
به مریم گفتم او هنوز فکر میکند من لیلای زمان کودکیش هستم. نمیخواهد باور کند چقدر از او و دنیای خیالیش دورم. با مریم شرط بستم سر سه ماه نشده خستهاش میکنم؛ جوری که عطایم را به لقایم ببخشد و رهایم کند و برگردد ایران.
روز خواستگاری را شنبه گذاشتیم. خندهام گرفته بود از اینکه قرار است همه چیز را نمایشی برگزار کنم، داشتم از خودم بیزار میشدم که فکر و اشتیاق اقامتم در ایتالیا، حس بیزاری را از وجودم دور کرد. کت و دامن سبزم را از توی کمد برداشتم و گردنبند فیروزهایم را انداختم و با لبخند در را به رویشان باز کردم. باورم نمیشد این محمد است. در کت و شلوار مشکی و پیراهن سفیدی که به تن کرده بود چقدر محجوب و آرامتر شده بود. ریشهایش را با وسواس مرتب کرده بود و فرق کج سرش را واضحتر از همیشه میشد تماشا کرد. باورم نمیشد اینقدر با سلیقه گل خریده باشد. گلهای چهارگانه رز. آخر از کجا میدانست من عاشق سفید و زرد و آبی و صورتیش هستم. حتی در تعدادش هم شاعرانگی به خرج داده بود؛ درست به تعداد سالهای زندگیم ۲۶ تا. زنعمو در آغوشم گرفت و گفت میدانستم اول و آخرش عروس خودم خواهی شد. برگریزان درختهای انجیر حیاطمان را فراموش نمیکنم. با اینکه پاییز بود یک آن حس کردم دلم میخواد مثل بچگی هفتسین بچینم و گلهای محمد را سر سفره بگذارم و او را مثل بچگی به بازیهای کودکانه و شیطنتآمیز مخصوص خودم دعوت کنم. یک آن در دلم گذشت کاش محمد دستم را بخواند و پایش را از این بازی کودکانه بیرون بکشد. آخر او را چه به من؟ ما سالها بود حرف مشترکی با هم نداشتیم. او این را از ظاهرم هم خوب فهمیده بود. پس آخر با کدام منطق حوزویش سراغم آمد؟ من او را همسفر سه ماههای میدیدم که بعد از رسیدن به آرزوهایم با او خداحافظی خواهم کرد اما او چه؟ چرا هیچ حرفی نمیزند؟ چرا از اینکه به خواستگاریشان جواب منفی ندادهام تعجب نکرده بود؟ سرم از این همه سؤال و جواب گیج میرفت که زن عمویم گفت میدانیم ناف شما را از بچگی به نام هم بریدهاند و سفره عقدتان را در آسمان هفتم چیدهاند اما رسم است که دختر و پسر قبل از صیغه محرمیت با هم صحبت کنند. محمد سرش را پایین انداخته بود و لبخند و شرم شیرینی در نگاهش موج میزد. با اشاره پدر و عمو به سمت اتاق رفتیم. در را که بستیم نگاهم به قاب روی دیوار افتاد؛ به تابلویی که من از عکس خانوادگیمان کشیده بودم. محمد با مهربانی و علاقه نگاهم کرد و گفت اینجا همان جاییست که دخترها هر چه ناگفتنی دارند میگویند و من سراپا گوشم. از نگاه و ادبیاتش شرمنده شدم. کاش کس دیگری را برای این بازی انتخاب کرده بودم. حیف این نگاه محجوب و مهربان. محمد دستی به میان موهای شانه شدهاش کشید و گفت شما را نمیدانم اما من شرط دارم. انتظار شنیدن چنین کلمهای را آن هم از محمد نداشتم. گفتم حتما میخواهی بگویی باید چادر سرم بگذارم؟ سری به علامت نه، نشانم داد و من بیدرنگ گفتم میخواهی ۱۴سکه را برای مهریه قرار دهی که باز هم جوابش منفی بود. طاقت نیاوردم و خواستم زودتر حرفش را بزند. در مردمک چشمانم خیره شد و گفت: تا شش ماه صبر کن. پرسیدم درباره چی؟ گفت برای رفتن به ایتالیا و اقامت گرفتنت صبر کن. حس میکردم با کلمههایش قلبم را هدف گرفته و دستم را خوانده است اما نه، اگر اینطور بود راضی به خواستگاری هم نمیشد. با خودم گفتم من که این همه صبر کردم شش ماه هم رویش. به پنجره و برگریزان انجیر حیاطمان نگاه کردم و با لحنی از تردید و ناچاری پذیرفتم و وقتی که نوبت به حرفهای من رسید انگار به آدمی رسیده بودم که هیچ معیار و هدفی جز اقامتش در ایتالیا برای ازدواج ندارد و ساکت شدم. به چشمهای هم نگاه کردیم و به پذیرایی که برگشتیم ناباورانه قرار عقدمان را پنجشنبۀ یکهفته بعد گذاشتند. برای خرید با خودش رفتم. خواستم از لباس عروس صرفنظر کنم که او گفت باید عروسم را در لباس عروس ببینم. گفتم باشد با مادرم میآیم و یکی از همین مدلهای ساده را انتخاب میکنم. گفت نه میخواهم به سلیقه خودمان باشد. از حرفهایش تعجب کردم. بعد از خرید حلقه و ساعت و چادر و کت و شلوار احساس کسی را داشتم که برای شرکت در مراسم عروسی غریبهها لباس خریده.
یک هفته مثل برق و باد گذشت. زنعمو خواسته بود سفره عقد را خودم بچینم اما من میلی به چیدن سفرهای که رنگ و بویی از صداقت در آن نبود نداشتم. روز عقد فرا رسید. حس میکردم در بازیای که خودم شروع کرده بودم گرفتار شدم. محمد محجوبتر و آرامتر از همیشه کنارم نشست. انگار هر چه در چشمهایم بود را همانند قصهای هزار ساله میخواند و میدانست. نگاهم کرد و با همان لبخند شیرینش قرآنی را که در دست داشت به دستم داد و گفت: یاسین را بیاور. یاسین را باز کردم. دو گلبرگ قرمز و سفید گل رز لای صفحه قرآن بود. با خنده گفتم شاعر شدی محمد. گفت وقت این حرفها نیست، شاید هم... عاقد آمد و من بیآنکه بدانم چرا، با دلهره عجیبی که به جانم افتاده بود، بله را گفتم و ما محرم شدیم.
همه گفتند مبارک است و مریم با شیطنت خاص خودش این واژه را تکرار کرد.
محمد در چشمانم خیره شد. اثری از مرد سادهای که سالها دنبالم میدوید در چهرهاش نمیدیدم. آرام و مصمم بود. انگار میدانست...
لحظهشماری میکردم این شش ماه تمام بشود و من به کار و زندگیم برسم. حتی نمیدانستم واقعا لحظهشماری میکردم یا ادایش را درمیآوردم. حتی نمیدانستم میخواستم در این شش ماه ببینمش یا نه. محمد آمد. باورم نمیشد. برایم کلاه آورده بود و شال نارنجی از همان رنگهای جیغی که دوست داشتم و روسری قرمز آتشینی که جانم را به ولوله میانداخت. نمیدانستم سلیقهام را از کجا میداند. نمیدانستم حرارت درونم را از کجا حس میکند که هر چه دوست دارم و میپسندم، پیش از آنکه به زبان بیاورم برایم فراهم میکند. دستش را روی شانهام گذاشت. گرمای دستش وجودم را لرزاند. حس میکردم به جای من او نقاش است و دارد مرا از اول نقاشی میکند. به چشمهایم خیره شد و گفت: تو لیلای منی. فقط مال من. با خودم گفتم این حرفها هم مثل برگریزان پاییز است؛ احساسات شدیدی که با تندباد عاطفه میآید و با گذر زمان هم فروکش میکند.
نمیدانم چرا وقتی محمد رفت دلم میخواست باز هم بیاید و برایم حرف بزند؛ حتی اگر از جنس تندبادهای پاییزی باشد. دلم میخواست دستهای گرم و آرامَش را در همین شش ماه سکوتِ من روی شانههایم بگذارد و من فقط فکر کنم و بومهای نقاشیم را سیاه.
روزها میگذشت. محمد به من نزدیک و نزدیکتر میشد و روح آرام و دریای مواج وجودش را به تلاطمها و ناآرامیهای من نزدیکتر میکرد. حتی لباسهایش را به سبکی که من دوست داشتم عوض میکرد. وقتی میخواست دنبالم بیاید، اثری از لباسهای حوزویش نبود و در نمایشگاه نقاشی من، با لباسهای معطر و موهای شانه شده و ریشهای مرتب شده حاضر میشد و همانند یک کارشناس خبره و کاربلد درباره تکتک تابلوهایم نظر میداد و سربلندم میکرد.
غروب یک روز پاییزی بود که برای گردش و پیادهروی دنبالم آمده بود اما این غروب با همه غروبها فرق داشت. حس میکردم باد خوشبختی کوتاه مرا با خود خواهد برد. انگار میخواست از راز بزرگ تمام این مدتش پرده بردارد؛ از توقف شش ماهه من برای نرفتن به رم تا... او برگهای را نشانم داد و گفت که باید برود. گفت البته اگر من نخواهم، نخواهد رفت اما...
جدالی تمامنشدنی وجودم را به ویرانی میکشاند؛ کسی در من فریاد میکشید برای تو چه فرقی میکند؟ تو که میخواستی بروی دیگر رفتن یا نرفتن او به تو چه ربطی دارد؟ اما صدای آرام این روزهای وجودم حس مرا بهتر میفهمید و میگفت: حق داری. محمد از یک مرد واقعی هیچ کم ندارد. تو وارد زندگیش شدهای که او را پلی برای رفتن خودت قرار دهی حالا او دارد تو را جا میگذارد. لحظههای سنگینی بود. نمیدانم چرا بغض مثل چنگالهای وحشی جوانی کینهجو گلویم را چنگ میانداخت و من با هقهق اقرار میکردم که عاشقش شدهام. محمد دستی بر شانهام گذاشت و گفت: دربارهات با بانو زینب صحبت کردهام. شک نکن هوایت را بیشتر از من خواهد داشت. آن شب حال و هوای طفلی را داشتم که میخواهند از پدرش جدایش کنند. دستان محمد را محکم گرفتم و رد انگشتر عقیقش میان دستانم باقی ماند؛ همان انگشتری که وقتی جنازهاش را از سوریه آوردند هنوز در دستانش بود.