فائقه بزاز
معمولا وقتی میخواهیم از تغییر حرف بزنیم نمیدانیم دقیقا از چه حرف میزنیم؛ برخی تغییرها آهسته و آرام و پیوستهاند. بدون این که اصلا متوجه شویم چه اتفاقی افتاده است میآیند و میروند و ما را، حال و هوایمان را، باورهایمان را، به زندگی عوض میکنند. نیازی هم نیست ما دنبالشان بدویم تا به آنها برسیم. شتابی هم ندارند، آرام میآیند و ما را در خود فرو میبرند. مثل روز شدن شب و شب شدن روز، مثل زمستان شدن پاییز و بهار شدن زمستان. مثل روزهای آخر اسفند که سالیان درازی است برایمان حکم دیگری دارند. یک جور بغض فروخورده، غمی آمیخته به شادی که نمیتوان وصفش کرد. مثل خداحافظی با دوستی صمیمی برای رفیق شدن با دنیایی جدید. مثل رفتن به سفری دور اما نزدیک. مثل بهانهگرفتنهای الکی برای فرار از غمی که نمیدانی چیست.
انگار آخرین روزهای اسفند قرار است تقلا و تلاشی برای چینش سنتی احساساتمان از دو دنیای قبل و بعد از یک لحظه باشند؛ چینشی از یک اتفاق، همان لحظهای که غرش شلیک نمادین توپ آغاز سال نو به گوشمان میخورد تا روزهای کهنه را به روشنی ایام جدید پیوند دهد. بعد هم بوی تازگی، عطر جوانههای سبز تازه رسته، بوی عود و اسکناسهای نویی که لابه لای ورقهای قران پناه گرفتهاند مهمان دستهایت میشوند.
...