کد خبر: ۵۶۶۸
تاریخ انتشار: ۱۶ فروردين ۱۴۰۰ - ۱۱:۳۷
پپ
صفحه نخست » داستان دنباله دار

م. سرایی‌فر

خلاصه داستان:

هفته پیش خواندیم بعد از اینکه حمزه از خانه ناریه بیرون آمد احساس کرد کسی او را تعقیب می‌کند و این مسئله نگرانی‌اش را بیشتر کرد... حمزه بوی عقاید مارکسیستی را از جزوات اخیر گروه کاملا احساس کرده بود و به نظر او با این عقاید نمی‌شد هدف بزرگ مدنظر را دنبال کرد... چاره این بود که از گروه خارج شود اما این کار با خطرات فراوان همراه بود، البته حمزه راهش را پیدا کرده بود و می‌خواست از کشور خارج شود... قرار مدارها را هم گذاشته بود. الان فقط مشکل این بود که ناریه را چطور با خودش ‌ببرد.؟! ناریه خودش را توی دردسر انداخته بود... و اینک ادامه داستان...

قسمت سوم

ساعت 11 صبح با ابوشریف قرار داشت. ‌می‌خواست درباره زینال و عملکرد او در خلوت خانه با ابوشریف صحبت کند. ابوشریف حافظ و قاری قرآن بود و چند روز پیش درباره اعتقادات سازمان، اخباری را به او گفته بود و ‌می‌خواست از سازمان کناره بگیرد.

ـ حمزه دیروز شنیدم که درباره تفسیر قرآن اراجیف ‌می‌بافتند. از شدت ناراحتی و عصبانیت خون دماغ شدم.

ـ مگه چی ‌می‌گفتند؟

ـ ‌می‌گفتند خداوند گفته‌: «کان الناس امة واحدة» این یعنی مردم باید یک تیم تشکیل دهند. یعنی «کمون». در حالیکه منظور وحدت و یکپارچگی مردم است. این‌ها چه گلی ‌می‌خوان به سر مردم بزنن. این یعنی رسما تبلیغ کمونیستی منتها با استفاده از آیات و احادیث.

ـ منم همین حس رو دارم.

ـ این چه تفسیریه. یارو حتی یک کلمه عربی بلد نیست اون وقت نهج‌البلاغه درس ‌می‌ده به ماها اونم به غلط و کاملا مغرضانه.

ـ بدجور گیر افتادیم ابوشریف.

ـ یا باید ازشون جدا بشیم یا باید به مردم که بهشون کمک مالی ‌می‌کنند بگیم. که مدیون اون‌ها هم نشیم. چون مردم هدفشون کمک به مبارزان مسلمان است نه کمونیست‌ها. این نهایت بی‌شرفیه که خودشون رو به شکل مسلمان‌ها درآوردند و از کیسه مردم برای خودشون اسلحه و مهمات جور ‌می‌کنند.

پیشنهاد فرار به لبنان را ابوشریف به حمزه داد و او را به «جمیل» (شخصی که قرار بود این کار را برایشان انجام دهد) معرفی کرد اما حالا حمزه باید اورژانسی و بدون هماهنگی قبلی این کار را انجام می‌داد. نگران و مضطرب بود. قبل از اینکه ناریه در مسیر آموزش‌های مسخره آن‌ها بیفتد باید از ایران فرار ‌می‌کردند. از طرفی نگران قضاوت ناریه هم بود. نکند با او نیاید و بخواهد به یک مبارز تمام عیار تبدیل شود. بلندپرواز و یکدنده بود. چهره ناریه جلوی چشمش آمد‌:

«منم تو همون گروه که تو هستی عضو شدم... دروغ نمی‌گم. فقط خواستم فکر نکنی غیرقابل اعتمادم. اگه ساده‌لوح و احمق بودم هیچ‌وقت عضوم نمی‌کردند. الان من و تو در یک جبهه هستیم.»

برگشت بالا. بخاری خاموش شده بود. نفت را به آرا‌می‌در مخزن بخاری ریخت. درب چدنی بالای کوره بخاری را برداشت و آرام کبریت زد و داخل بخاری انداخت. آتش بیجان درون بخاری جان گرفت. موقعی گذاشتن درب چدنی، درب از دستش رها شد و صدای بلندی در سکوت بین دو جداره بخاری پیچید. زینال از جا پرید و با ترس کلت را از کمرش بیرون کشید. حمزه ترسید:

ـ نترس منم، منم.

زینال بی‌اختیار بلند شده بود، حمزه پشت بخاری پنهان شد:

ـ زینال منم، داشتم بخاری رو روشن ‌می‌کردم، درش از دستم افتاد.

زینال نفس‌نفس ‌می‌زد. کلت را پایین آورد و از بالای بخاری به حمزه نگاه کرد که پیت نفت کنارش بود. خیالش راحت شد و کلت را توی کاور کمربندش گذاشت.

***

شب وقتی حمزه از خانه ناریه رفت، ناریه به داخل اتاق برگشت. خواهرش سمیه با شیطنت گفت‌:

ـ چکار ‌می‌کردید پشت درخت خرمالو.‌ هان؟

ناریه دستش را به کمرش زد:

ـ زاغ منو چوب ‌می‌زنی؟ ‌می‌خوای به مامان بگم نمره فیزیکت چند شده بچه پررو؟

ـ من که نمی‌خوام ادامه تحصیل بدم و وقتمو تلف کنم تو دانشگاه. منتظرم تو زودتر بری تا راه باز بشه.

ناریه بالش کنار دیوار را طرف سمیه پرت کرد. خواهر کوچکترش که داشت کاردستی درست ‌می‌کرد، گفت‌:

ـ آبجی ناریه، من نمی‌خوام از پیش ما بری فقط ‌می‌خوام لباس عروس بپوشی. عروس‌ها خیلی خوشگلن. دوستم هر سه تا خواهراش عروس شدند.

ناریه به او هم توپید‌:

ـ تو بشین کاردستی تو درست کن. هر وقت دلم بخواد میرم. فهمیدید؟ با هر دوتونم. شیر فهم شد؟

کتابش را برداشت و به راه پله‌های پشت‌بام رفت. هر وقت ‌می‌خواست تنها باشد ‌می‌رفت آنجا. با پشتی و بالش جایی درست کرده بود برای خلوتش. خوب شد مچ حمزه را گرفت. نباید با او مثل یک دختر ساده و خانگی رفتار می‌کرد. او تصمیم نداشت توی خانه بنشیند و قورمه‌سبزی درست کند و کهنه بچه عوض کند. حمزه را دوست داشت اما نه بعنوان آقابالاسر و ولی‌نعمت. ‌می‌خواست با او دوست صمیمی‌باشد. حاضر نبود بخاطر ازدواج، آزادی و اختیارش را از دست بدهد. ‌می‌خواست خودش برای خودش تصمیم بگیرد، راهش را انتخاب کند، برای هدفش هر کاری لازم دانست انجام دهد بدون اینکه کسی بهش بگوید کارش درست است یا غلط. ‌می‌خواست اولین دختر مبارز دانشگاه باشد و الگوی دختران دیگر که خودشان را پابند قوانین و آداب و رسوم مسخره نکنند. بالأخره زن‌ها نیمی ‌از جامعه هستند و هم پای مردها باید قدرت فکر و اندیشه خاص خود و صاحب اختیار خود باشند. فرج‌الله هم همین را بهش گفته بود:

ـ چه بسا دختران کاری انجام دهند که مردها از پسش بر نمی‌آیند. دخترها برای تولید مثل آفریده نشده‌اند. آن‌ها وظیفه‌ای بسیار بالاتر و مهم‌تر از این حرف‌ها دارند. نباید وجودشان را در جامعه نادیده گرفت.

ناریه گفته بود‌:

ـ چه تضمینی دارید که به شما اعتماد کنم.

ـ ما هر کسی را عضو نمی‌کنیم. باید از آزمون‌های متعدد و مخفیانه که حتی روحت هم خبر ندارد قبول شده باشی تا بتوانی برای کشورت انجام وظیفه کنی.

ـ حالا نمره من چند شده؟

ـ تو دختر بسیار باهوش و باسوادی هستی. کمتر دختری ‌می‌تواند رشته مهندسی به این سختی قبول شود. از طرفی اطلاعات سیاسی و مذهبی خوبی داری. کتاب‌هایی که از کتابخانه دانشگاه امانت گرفته‌ای این را تأیید ‌می‌کند.

ـ من برای رهایی وطنم از دست ستم شاه هر کاری ‌می‌کنم.

ـ اولین شرط ورود به گروه ممنوعیت ازدواج است چون فعلا هدف مهم‌تر از زندگی شخصی است.

ـ بله. ‌می‌دونم.

ناریه این سؤال را که شنید انگار آب سردی را با سطل خالی کردند روی سرش اما بروز نداد و سعی کرد کاملا عادی برخورد کند.

ـ شناسنامه شما مجرد بودن شما را تأیید ‌می‌کنه اما اگر با کسی قرار مدار داری یا نباید وارد گروه بشید، یا باید بی‌خیال طرف بشید. ‌می‌تونید؟

ـ من با هیچ کسی قول و قرار نذاشته‌ام. به نظرم هنوز کسی در سطح من به دنیا نیامده که لیاقت منو داشته باشه. بعدشم برای ازدواج همیشه وقت هست اما کشورم الان به من احتیاج داره.

ـ آفرین به تو. هر کسی وارد تیم بشه خودش را از دسته مردم عادی و بی‌خاصیت که تو سری خور دولت هستند جدا کند و البته در آینده جایگاه بسیار خوبی در بین مردم خواهد داشت. من به تو تبریک میگم.

ناریه احساس غرور ‌می‌کرد. خوب حمزه را غافلگیر کرده بود. حمزه ‌می‌خواست تنهایی برود سفر و خیال هم نداشت به کسی بگوید. حالا دیگر اگر قرار بود جایی مخفی شوند با هم ‌می‌رفتند. این‌طوری باید قید مراسم عروسی را ‌می‌زد. برایش مهم نبود. هدفش بسیار با اهمیت‌تر و باارزش‌تر از این حرف‌ها بود.

فردا تصمیم داشت هر طور شده کتاب‌ها را از فرج‌اله بگیرد و مشغول خواندن شود. نمی‌خواست در صحبت با حمزه کم بیاورد. اگر قرار بود که با هم جایی مخفی شوند باید کتابی نایاب برای خواندن و حرفی متقن و مستند برای گفتن داشت تا حقانیت خودش را بعنوان یک دختر مبارز به حمزه ثابت کند.

***

صبح زود از خانه زد بیرون. ‌می‌خواست همان نیمکت انتهای پارک که دو روز پیش فرج‌الله را آنجا ملاقات کرد منتظر بماند تا شاید همان‌جا دوباره او را ببیند. آن روز فرج‌الله در هیبت یک دوره‌گرد سیگارفروش نابینا بود. از او کمک خواست تا پول‌هایش را برایش بشمارد اما او برای این کار انتخاب شده بود و فرج‌الله با مهارت تمام سر صحبت را با او باز کرد و مشخصات او را طبق شناسنامه‌اش به او گفت. ناریه اولش هیجان‌زده شد اما بعدا فهمید کتاب‌هایی که از کتابخانه گرفته و خوانده است و حتی ساعات مطالعه‌اش در قسمت رفرنس کتابخانه حسابی زیر نظر بوده و اکنون فرج‌الله از قسمت‌هایی از کتاب که ناریه از روی آن‌ها نت‌برداری کرده بود، حرف می‌زد. این رمز و راز باب گفتگوی آن‌ها شد و ناریه گفت که هر روز همین موقع روی نیمکت انتهای پارک منتظر خواهد ماند تا فرج‌اله کتاب‌ها را برای او بیاورد.

ساعت 7صبح ناریه روی نیمکت انتهای پارک بود. هوا سوز داشت. آبی که از آبخوری پارک روی زمین جاری شده بود، مثل لایه شیشه‌ای یخ زده بود. ناریه روی نیمکت سرد پارک ننشست. خودش را مشغول دفترچه یادداشتش کرد. ساعت 7ونیم شد. کیفش را روی نیمکت گذاشت و روی آن نشست. دماغش قرمز و بی‌حس شده بود. بلند شد و در همان محدوده قدم زد. ساعت 10 دقیقه به 8 شد. خبری نبود. باید ‌می‌رفت سر کلاس. ممکن بود بهش شک کنند. حالا حتی به صبحانه سلف دانشگاه هم نمی‌رسید. تند تند به طرف دانشگاه قدم برداشت. یک تاکسی خالی کنار پیاده رو ایستاد و آدرس پرسید. ناریه نزدیک‌تر رفت تا کاغذ آدرس را از راننده بگیرد و او را راهنمایی کند. توی کاغذ نوشته بود‌: بشین بریم. فرج‌الله شاهوردی.

ناریه جا خورد. خودش را عقب کشید. راننده گفت‌: من تا سر چهارراه میرم خانم اگه خواستی بیا سوار شو.

ناریه صدای فرج‌اله را شناخت. ‌می‌خواست محل ندهد ولی به خودش گفت:

ـ نباید فکر کنه که ترسیدی. تو ‌می‌تونی از خودت دفاع کنی. ‌می‌تونی. مگه نمی‌خواستی اولین زن مبارز بشی.

سوار تاکسی شد و تاکسی راه افتاد.

***

حمزه با جمیل تماس گرفت‌:

ـ اون دو تا کیک رو برام تا فردا آماده کن.

ـ اگه فر خراب نباشه چشم.

ـ سینی فر درست شد؟ مطمئن باشم؟

ـ اونم بستگی به فر داره.

ـ کی خبر قطعی‌شو بگیرم؟

ـ ظهر. زنگ بزن. نیا. مشتری دارم.

ـ اول کیک منو آماده کن.

ـ مهمون داری؟

ـ آره.

ـ باشه داداش. رو چشمم.

حمزه تلفن را قطع کرد و به طرف دانشگاه راه افتاد. منظورش از کیک «قایق» بود و منظورش از«فر» آب و هوا، و «سینی فر» قایقران و به اصطلاح قاچاقچی. باید نکات امنیتی را به شدت رعایت ‌می‌کرد. این رمزگویی‌ها از اساسی‌ترین کارهای سازمان بود که به اعضا تأکید بسیار داشت. هر چقدر سازمان موذی‌تر و آب زیرکاه‌تر، همان‌قدر ساواک قلدرتر و سربزنگاه‌تر. از پس هم خوب برمی‌آمدند. گروه حزب‌الله که حمزه در آن عضو بود نسبت به هم شکاک و بی‌اعتماد نبودند. البته اعضای سازمان معتقد بودند به‌خاطر همین ساده‌لوحی و رعایت نکردن نکات امنیتی بود که اعضای حزب‌الله به سادگی گیر مأموران ساواک ‌می‌افتادند آن هم بصورت گروهی و در یک زمان. حمزه، ابوشریف و چند نفر دیگر جذب سازمان مجاهدین خلق شدند و بلافاصله در شبکه پخش شدند تا با هم ارتباط نداشته باشند. اعضای سازمان با همدیگر مثل جاسوس رفتار ‌می‌کردند. هر کسی چندین هویت و در عین حال هیچ آدرس مشخصی نداشت. در خانه‌های تیمی ‌بصورت کاملا سرد و در عین بی‌اعتمادی زندگی می‌کردند. حمزه قرار بود با یک زن، هم خانه شود. قبول نکرد. دو شب توی حیاط خوابید تا اینکه او را پیش زینال فرستادند. با اینکه فقط یک ماه بود وارد سازمان شده بودند از عذاب وجدان و پشیمانی آرامش نداشت.

ادامه دارد...

نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: