م.سراییفر
خلاصه قسمت قبل:
در قسمت اول داستان « عبور با احتیاط!» خواندیم درست زمانی که حمزه تصمیم گرفته بود از عضویت تشکیلات مسخرهای که در آن گیر افتاده بود کنارهگیری کند و زندگیاش را نجات بدهد ناریه با خبر عضویت خود در همان تشکیلات شوکی بزرگ به او وارد کرد... حمزه برنامهاش را برای فرار و مخفی شدن چیده بود ولی حالا نمیدانست باید با ناریه چه کند!
و اینک ادامه داستان...
قسمت دوم
متوجه حضور کسی در چند قدمیپشت سرش بود. از سر خیابان همگام با او قدم برمیداشت. حمزه قدمهایش را آرامتر کرد تا آن شخص از او رد شود. اما صدای قدمها آهستهتر شد. سرمای هوا باعث شده بود کفشها خشکتر و صدای پاشنهها واضحتر باشد. حمزه تندتر راه رفت. صدای گامها سریعتر شد. ساعت 11 شب بود. تقریبا همه مغازهها بسته بودند. به سر چهارراه رسید. با اینکه ماشین نمیآمد ایستاد تا آن شخص به او برسد. نوار راهراه قرمز چراغ سر در کفش ملی پیادهرو را روشن کرده بود. صدای قدمها به او نزدیک شد بعد به سمت راست توی پیادهرو به راهش ادامه داد. حمزه از پشت سر نگاهش کرد. مرد قد بلند لاغراندامیبود با گردن دراز و کلاه پشمی. حمزه به سرعت از خیابان گذشت و به راهش ادامه داد. تاکسی خالی کنار خیابان ترمز کرد:
ـ داداش کجا میری برسونمت.
حمزه دید مرد دراز لاغر اندام از آن طرف خیابان میخواهد بیاید این طرف. سوار تاکسی شد:
ـ تا هر جا میری منم باهات میام.
دو تا کوچه مانده به خانه از تاکسی پیاده شد و یک اسکناس 2تومنی گذاشت روی داشبورد ماشین. راننده هر کاری کرد حمزه بقیه پول را نگرفت. قبل از اینکه وارد کوچه شود اطراف را پایید. کسی نبود و مغازهها همه بسته بودند. خیابان سوت و کور بود. وارد کوچه شد. کوچهای تنگ و طولانی که اگر ماشین میخواست از آن عبور کند افراد پیاده باید به دیوار میچسبیدند تا ماشین رد شود. فکرش پیش مرد دراز لاغر بود. کی بود او؟ برای چی تعقیبش میکرد. یکی دو بار پشت سرش را نگاه کرد. کسی نبود. دستهایش را باز توی جیب شلوارش کرد.
ناریه بد شوکی بهش وارد کرده بود. ناریه را چکار باید میکرد. میتوانست به عنوان یک زن معمولی او را با خود همه جا، هر چند مخفیانه، ببرد. راهش را پیدا کرده بود که چطور از کشور خارج شود. درباره همراهش صحبتها شده بود و قرار مدارها گذاشته شده بود. پول زیادی ازش خواسته بودند اما کارشان تضمینی بود. قرار بود بدون تعیین زمان مشخص با یک هماهنگی 6 ساعت از قبل او را به لبنان ببرند. شناسنامه و پاسپورت با هویت جدید برای او و همسرش درست کرده بودند. الان مشکل اینجا بود که ناریه را چطور باید با خودش میبرد. ناریه خودش را توی دردسر انداخته بود. توی دردسر انداخته بود؛ هم خودش را و هم حمزه را. مجبور بود هر چه زودتر ترتیب فرارشان را بدهد تا فرصتی برای آموزش اطلاعاتی و جاسوسی ناریه باقی نگذارد.
وارد آپارتمان شد. چراغ روشن و زینال کنار بخاری خواب بود، با شنیدن صدای در، نیم خیز شد. دو تا پتو رویش کشیده بود:
ـ کجا بودی؟
ـ به مادرم سر زدم.
ـ من بهشون نمیگم ولی نباید تا این وقت شب بیرون باشی.
ـ بالأخره مادره دیگه.
حمزه برای اینکه حرف را عوض کند گفت:
ـ نمازتو خوندی؟
ـ آره.
حمزه مُهر را از روی تاقچه از کنار شمع برداشت. شمع خم شده بود و قطرههای شمع روی مهر ریخته بود:
ـ با این مهر چطوری خوندی.
حمزه چشمهای خوابآلودش را مالید:
ـ مگه چیه؟ ببینم. خوب اون ورش سالمه. با اون ورش خوندم.
ـ مُهر به شمع چسبیده بود. الان کندم.
ـ خوب حالا که چی؟ میگم خوندم یعنی خوندم دیگه. من مهر اضافه دارم خودم.
حمزه سر تکان داد و رفت تا رختخوابش را بیاورد. هیچ دل خوشی از بودن با زینال در یک اتاق نداشت. بارها دیده بود جلوی چشم او از خواب بلند شده و به نماز ایستاده، بدون وضو. به نماز احترام نمیگذاشت. آنقدر تند تند نماز میخواند که معلوم نبود چه سورهای میخواند که اینقدر زود تمام میشود. کتاب که میخواند توی قالب شخصیتهای صدر اسلام فرو میرفت. خودش را با بلال حبشی مقایسه میکرد، انسانی که شدیدترین شکنجهها را تحمل کرده و دست از اعتقادش برنداشته است. نطقش خوب بود. با لباس مبدل به بازار میرفت و برای مبارزان راه اسلام در برابر ظلم و جور ـ یعنی خودشان (!)ـ کمک مالی جمع میکرد. مردم به او اعتماد میکردند و برای او و همرزمانش دعا میکردند و هر کمکی که از دستشان برمیآمد انجام میدادند. یکی از بازاریهای پولدار و بسیار معتقد و مومن انبارش را در اختیار آنها قرار داده بود تا کتابها و جزواتشان را آنجا پنهان کنند. بخاطر فن بیان و کتابهایی که جسته گریخته از تاریخ اسلام میخواند به راحتی از مردم پول جمع میکرد. دین برای آنها دستآویزی برای تأمین منابع مالی شان شده بود. در حالیکه هدف و انگیزه آقای خمینی بسیار والاتر و ایمان و اعتقاد قلبیاش بسیار محکم و با صلابت و الهی بود. جملهها و پیامهایی که از جانب آقای خمینی بود چنان محکم و پر از انرژی و بر پایه ایمان و اعتقاد بود که مو بر تن شنوندگان سخنرانیها و خوانندگان مقالهها سیخ میشد. این، آن راهی بود که حمزه میخواست ادامه دهد. اما او توی دام اعضای سازمان مجاهدین خلق افتاده بود.
حمزه بوی عقاید مارکسیستی را از جزوات اخیر کاملا احساس کرده بود. عقایدی که به شیوهای موذیانه داشت به افراد گروه تلقین و آموزش داده میشد و افراد سادهلوح و کم سواد به راحتی اعتقادشان به بازی گرفته میشد. آنها برای حکومت ایران دندان تیز کرده بودند و از عقاید اسلامی مردم داشتند سوءاستفاده میکردند. با دروغ و اشاعه تدریجی مفاهیم مارکسیستی نمیشد هدف به آن بزرگی را دنبال کرد. حمزه از روزی که متوجه منظور و هدف آنها شد بااحتیاط رفتار کرد. کوچکترین شک و شبهه و مخالفت ممکن بود به قیمت جانش تمام شود. پس در ظاهر با آنها موافق و همراه بود. باید طوری وانمود میکرد که کسی به او شک نبرد. اما از روزی که متوجه این موضوع شده بود زندگی با زینال توی آن خانه برایش عذابآور بود. مارکسیستها از نظر برخی از روحانیون نجس به حساب میآمدند. با این حساب تمام ظرف و ظروف و دستگیرههای در و سرویس بهداشتی نجس بودند. بدتر از همه اینکه آنها فقط یک دیس برای غذا خوردن داشتند و باید با هم از آن استفاده میکردند. برای همین حمزه اغلب روزها را روزه میگرفت تا وعده غذاییاش را از نظر زمانی جدا کند.
رختخوابش را آن طرف بخاری انداخت و خوابید. زینال کلت کمری داشت و موقع خوابیدن آن را از خودش جدا نمیکرد. هر بار به حمزه پیشنهاد کلت داده بودند قبول نکرده بود. داشتن کلت کمری یکی از امتیازات افراد گروه، هم تراز درجه بالاتر نظامیبود اما حمزه از همان روز متوجه شد که راهش دارد به بیراهه میرود. برای همین مرتب مقالهها و اطلاعات سازمان و آقای خمینی رابا هم مقایسه میکرد تا از راهی که باید ادامه دهد یا برگردد، مطمئن شود.
زینال از آن شانه به این شانه چرخید و کلتش را به سمت دیگر چرخاند.
چیزی که مسلم بود شاه با آمریکاییها دستش تو یک کاسه بود. ایران مهمانخانه مفت و مجانی برای آمریکاییها شده بود با آن فخرفروشیها و تحقیرهایی که داشتند برای ایرانیان در خاک ایران. شوروی که دشمنی و کینه دیرینه با آمریکا داشت میدید که رقیب قلدرش از آن سر دنیا بلند شده و بیخ گوش او، همسایه را مال خود کرده و عنقریب است که برای او هم موی دماغ شود و برایش شاخ و شانه بکشد. پس با نفوذ برنامهریزی شده و هدف قرار دادن اعتقادات مردم، پایه حکومت شاه را نشانه گرفت و در این راه از نیروی خود مردم استفاده کرد. میخواست با به خدمت درآوردن مردم ایران بصورت عمقی و طبق نقشه از پیش طراحی شده، اعتقادات آنها را سست و در خدمت نظام کمونیستی درآورد زیرا تنها چیزی که جلوی کار او را میگرفت اعتقاد مردم به اسلام بود. پس به تدریج شروع کرده بود به تضعیف ایمان از طریق ایجاد سازمان مجاهدین خلق. آنها خود را دلسوز و حامیمردم و نجات دهنده از دست شاه میدانستند و سنگ مردم را به سینه میزدند در حالیکه چشم طمع به حکومت ایران و تقدیم آن به شوروی داشتند.
حمزه تصمیم داشت مدتی ازتهران دور شود با لباس و چهره مبدل. عمه مادرش در یکی از روستاهای دور اطراف کاشان زندگی میکرد. بدون اطلاع قبلی میخواست مدتی پیش او بماند تا آبها از آسیاب بیفتد و زیادروی او زوم نکنند تا کمکم فراموش شود هر چند میدانست تا آخر عمر آب خوش از گلویش پایین نخواهد رفت. روستاها با شهرها ارتباط چندانی نداشتند. نه تلفنی، نه نامهای، نه آشنایی، جای خوبی برای مخفی شدن بود. اما بهتر بود با شرایط جدید تصمیم بهتری بگیرد.
همین فردا باید ترتیب فرارشان را میداد. پول کافی برای هر دو تاییشان داشت. توی لبنان جایی را و کسی را نمیشناخت بالأخره یک جایی پیدا میکرد برای اقامت. موضوع فعلا ناریه بود. خدا خدا میکرد فردا با آنها ارتباط نگیرد. میدانست جوری ازش حرف میکشند که خودش هم متوجه نشود.
گروه حزبالله که حمزه وارد شان شد، یک گروه مبارز بود با گرایشهای مذهبی. هدایتکنندگان گروه افراد مؤمن و معتقدی بودند، حافظ قرآن و محقق علوم اسلامی، افراد بسیار معتمد و خیرخواه. حمزه از طریق امام جماعت مسجد «حاج آقا زمانی» با گروه آشنا و به آنها ملحق شد. اما به دلایل امنیتی کمتر به مسجد رفتوآمد کرد تا توجه کسی را جلب نکند. آنها به مطالعه زندگینامه مبارزان صدر اسلام میپرداختند و آیات و احادیث مربوط به جهاد را حفظ و اشاعه میدادند.
بیشتر اعضای گروه توسط ساواک دستگیر شدند. تعداد کمیکه باقیمانده بودند با افراد سازمان ادغام شدند. افراد سازمان مجاهدین خلق به اسم دفاع از حقوق مردم و رهایی آنها از زیر دست شاه، داشتند کارهای خطرناکی انجام میدادند. مبارزه آنها با مبارزات اسلامیمتفاوت بود، نوعی جاهطلبی و سوءاستفاده از مردم برای جا انداختن خود بین مردم بود. برخلاف آموزشهای پیشرفته گروه حزب الله ـ حمزه به آن مراحل نرسید ـ که هدایتکنندگان و آموزشدهندگان آنها از گروههای فلسطینی و لبنانی بودند، سازمان از کمونیستهای شوروی خط میگرفت با تبلیغات نامحسوس مکتب مارکسیسم.
بخاری تقتق صدا میداد. داشت خاموش میشد. حمزه برای اینکه زینال از خواب بیدار نشود و مجبور نشود غرولندهای او را بشنود و در نهایت هم حمزه را دنبال نفت آوردن نکند، از جا بلند شد و به زیرزمین رفت تا پیت نفت را پر کند.
ادامه دارد...