ماهمنیر داستانپور
خلاصه داستان:
سارا چارهای برای خود نمیدید که به یعقوب اعتماد کند تا او را قاچاقی از مردش کند تا مبادا به دست پلیس بیفتد و سرش بالای دار برود... حبیب آقا نگهبان بیمارستان هم بعد از تعریف ماجرای دخترک سارق و سخنرانی در باب اینکه چنین کارهایی عاقبت ندارد و آدم باید فرش آرزوهایش را اندازه قد خودش ببافد، با صحبتهای پسرش سامان به این نتیجه رسید خانهاش به دست امیر بسپارد تا بکوبد و از آن چند آپارتمان نقلی درآورد. درآن سوی ماجرا بالأخره امیر گمشدهاش را در گوشه بیمارستان یافت و حالا باید به انتظار مینشست ببیند همسر و فرزندش چشم به این دنیا باز میکنند یا نه... این قسمت داستان مرا پیدا کن! تکلیف همه چیز را روشن خواهد...
و اینک ادامه داستان...
قسمت ششم
علیرضا ایستاده بود پشت شیشه و داشت نگاهش میکرد. انگار همین چند ساعت امیر را یک عمر پیرکرده بود . نشسته بود کنار مریم که آنجا بیهیچ شباهتی به خودش افتاده بود روی تخت و تکان نمیخورد. عاشقانه نوازشش میکرد و با همسرش که هیچ پاسخی برای حرفهایش نداشت ، سخن میگفت. راه آمده تا آیسییو را برگشت و نشست روی نیمکت، سرش داشت منفجر میشد. دلش میخواست داد بکشد و بپرسد چرا آنها باید به این بلا گرفتار شوند؟ غرق در افکارش بود که دکتر امینی دست گذاشت روی شانهاش.
ـ خوبی ؟ صورتت خیلی سرخ شده .
بعد اشاره کرد به یکی از پرستارها و از او خواست فشار علیرضا را چک کند . دلش نمیخواست به تمام مشکلات این چندساعتهاش یک بیمار سکته مغزی هم اضافه شود. خیالش از او که راحت شد ، راهش را کشید سمت آیسییو، باید سری به بیمار تازه واردش میزد که حالا معلوم شده بود کیست و از کجا آمده! این زن و شوهر برجور ذهنش را مشغول کرده بودند . نمیدانست بیشتر دلش برای امیر میسوزد که بعد از هفت سال انتظار تازه در چنین شرایط ناگواری داشت پدر میشد یا برای خودش که دیگر محال بود با ندا صاحب اولاد شود! همسرش از دیروز پا کرده بود در یک کفش و اصرار داشت برای طلاق! دیگر نمیتوانست تنهایی و سکوت خانهشان را تحمل کند. سالها از مادرشدن منع شده بود و حالا در چهل سالگی دیگر امکانش را نداشت. دکترها میگفتند توان بارداریاش را برای همیشه و بهصورت غیرقابل بازگشت از دست داده است و ندا همه اینها را از چشم او میدید. نمیتوانست خودش را گول بزند؛ محال بود بتواند بدون ندا زندگی کند. دیوارهای آن خانه بزرگ و مدرن که برای روی هم چیدن آجر به آجرش بهای سنگینی پرداخته بود؛ بدون صدای خندهها یا حتی جر و بحثهای ندا ، خفهاش میکرد. قبل از اینکه وارد آیسییو شود، تلفنش را درآورد و شماره سعید را گرفت . او میتوانست خواهرش را برای بچه آوردن از پرورشگاه راضی کند.
***
صدای خشدار مرد راننده سارا را از فکر و خیال درآورد.
ـ چشمبندتو وردار. رسیدیم.
یعقوب و رفقایش مخفی کارتر از این حرفها بودند که راه و چاه تجارتشان را نشان کسی بدهند. مجبورش کرده بودند تمام مسیر چشمبند بزند تا سر از کارشان درنیاورد. فکرش را هم نمیکرد آن بیغوله کجا ممکن است باشد! در حین پایین آمدن از ماشین چشم میچرخاند به اینطرف و آنطرف شاید چیزی دستگیرش شود که یکدفعه باز صدای انکرالاصوات راننده خورد توی مغزش.
ـ اومدی مکانو پسند کنی یا میخوای بری اونور آب ؟ سرتو بنداز پایین بیا دنبال من.
میدانست این جماعت با کسی شوخی ندارند. اوضاعش هم خرابتر از این حرفها بود که با طرف دهان به دهان بگذارد. میترسید یکدفعه به سرشان بزند و برش گردانند همان جا که آمده بود. هرلحظه ممکن بود پلیسها بریزند توی محله و ردش را تا آن خرابشده بزنند. باید لال میشد و به تمام حرفهای این غولتشن که شده بود پیک آزادیاش گوش میداد. لابد آن سوی آبها انقدر خوب بود که ناهید از وقتی یعقوب کارش را درست کرد و رفت، حتی یک بار هم دلش برای سارا تنگ نشده و هیچ تماسی با او نگرفته بود. پشت سر راننده وارد ساختمان قدیمی و نمور که انگار از عهد قجر باقیمانده بود شد و او در یکی از اتاقها را برایش باز کرد. بعد هم تا آمد بپرسد کی راهیش میکنند؛ مردک هولش داد داخل و نزدیک بود پرت شود روی گلیم کف اتاق! اگر کارش آنطور گیر نیوفتاده بود؛ دوتا مشت آبدار نثار چانه مردک میکرد ولی در آن زمان خاص زبانش بسته بود و باید لالمانی میگرفت. سرش را که برگرداند تازه فهمید غیر از خودش چندنفر دیگر هم توی آن دخمه گرفتارند و منتظر!
***
از روزی که مریم با آن حال زار و نزار بستری شده و بین مرگ و حیات معطل مانده بود؛ نزدیک به پنج ماه میگذشت. اتاقش شده بود خانه دوم امیر، یکراست از سرکار میامد و کنارش مینشست. بعد یکریز برایش حرف میزد. مثل همان موقعها که مریم از سیر تا پیاز کارهایش را میپرسید و او با حوصله همه را جواب میداد؛ حالا بدون سؤالی از طرف او، همهچیز را برایش میگفت. نمیدانست میخواهد غم خودش را سبک کند یا او را در جریان اوضاع قرار بدهد؛ ولی مطمئن بود با این کارها از مرگ پشیمانش میکند. به خودش قول داده بود حتی از یک قدمی بهشت او را برگرداند! دستش را گرفت و آرام و طولانی روی انگشت حلقهاش را بوسید.
ـ یادته روزی که رفتیم حلقه بخریم چطوری طلافروشو عاصی کردی ؟ مردِ میگفت الان وقتشه خرج بذاری رو دست شوهرت، وگرنه معلوم نیست دیگه برات از این خاصهخرجیا بکنه! توام پاهاتو کرده بودی تو یه کفش که سادهترین حلقه رو میخوام. دلم واسه شیرینزبونیات تنگ شده ها خانومی! نمیخوای بلند شی؟!
یکدفعه حس کرد کسی صدایش زد. چشم چرخاند و خانم رحیمی را دید. انگار کسی بیرون از آیسییو کارش داشت و باید میرفت. برای چند دقیقه از مریم اجازه گرفت و رفت بیرون. سروان فهیمی آمده بود . چند وقت پیش امیر وثیقه گذاشته و حسام را از بازداشتگاه آزاد کرده بود. حالا آنها فهمیده بودند او واقعا بیگناه است و لابد سند امیر هم به خودش بازمیگشت. سروان برایش گفت که رد طلاها را زدهاند و شاید به زودی ضارب مریم را هم پیدا کنند.
***
یعقوب طبق معمول زودتر از اینکه هوا تاریک شود و نیاز باشد چراغی در خانهاش روشن کند؛ به رختخواب رفته بود و تا آن موقع از شب هفت پادشاه را به خواب دیده بود. بخش اندکی از طلاها را دوسه روز پیش رد کرده و تا چندروز بعد تمامشان را یکجا تبدیل به پول میکرد. به خیالش لابد پلیسها از پیداکردنشان ناامید شده و پرونده دزدی را بسته بودند. به اشاره سروان فهیمی یکی از افرادش از دیوار خانه یعقوب بالا رفت و خودش را بدون سروصدا رساند به حیاط، بعد با بازکردن در همه گروه داخل شدند و کمتر از یک ربع پیرمرد و تمام اجناس دزدیش را از خانه به اداره پلیس انتقال دادند.
سرهنگ به دستبندی که یعقوب چندروز پیش به یکی از رابطهای پلیس فروخته بود اشاره کرد.
ـ نمیخوای بگی اینا رو از کی خریدی؟
سرش را انداخته بود پایین. میترسید اشارهای به سارا بکند. اگر میفهمیدند دخترک بختبرگشته را کجا فرستاده و با چه گروهی همکاری میکند حسابش با کرامالکاتبین بود.
***
(چند ماه قبل)
کفرش از این انتظار کشیدن درآمده بود. دلش میخواست کله یعقوب را بکَند. نزدیک یک ماه میشد که آمده بود به آن بیغوله و هنوز داشت سماق میمکید. چندنفری به اتاقشان اضافه شده بود و چندتایی رفته بودند. یکی از مردها بدجور خُرخُر میکرد و حوصلهاش را سر برده بود. آرزو میکرد یا خودش زودتر از آن دخمه خلاص شود یا مردک همیشه خواب را ببرند و بقیه را از شرش خلاص کنند. در آهنی که باز شد، همگی گوشبهزنگ شدند که اسم کدامشان از دهان زن بدخلق که یکی از نگهبانها بود؛ بیرون میآید. سارا با شنیدن اسم خودش انگار بال درآورده باشد از جا پرید و دوید سمت در! بعد با چندتای دیگر پشت سر او راه افتادند. زن چشمبندها را گرفت سمتشان.
ـ اینا رو ببندین. بعدم عین بچه آدم زبونتونو قورت بدینو دنبالم بیاین.
ماشین که ایستاد، هنوز چشمهایشان بسته بود. یکی دستش را گرفت و او را با خودش برد. بعد از کمی راه رفتن، ناشناس کمکش کرد بنشیند روی صندلی و چشمبند را باز کرد.
ـ خب دخترجون، خوبی؟
چشمهایش را چند بار باز و بسته کرد. فرد مقابلش روپوش پزشکی پوشیده بود و لبخند میزد.
ـ کی گفت من ناخوشم که آوردنم اینجا؟
ـ کسی نگفت تو ناخوشی! ولی قبل از اینکه بری اونور باید معاینه بشی. اگه مریضی ناجوری داشته باشی یهراست برت میگردونن مارم به دردسر میندازی.
حس کرد یک جای کارشان میلنگد. ولی تا آمد از روی صندلی بلند شود دستمالی روی دهان و بینیاش قرارگرفت که بوی عجیبی میداد. با هر نفس انگار از این دنیا دورتر میشد. ولی همان چند ثانیه آخر فهمید راجع به اعضای جوان و سالم بدنش حرف میزدنند. همان چند ثانیه که دیگر برای فرار دیر شده بود.
***
(زمان حال)
امیر چای را گذاشت جلوی هاشم و از اینکه آمده بود ملاقات همسرش تشکر کرد. حالا او از همه ماجرا خبرداشت. از جریان دزدی ماشین، مرگ سارا و دستگیری باند قاچاق اعضا، رفع تهمت از حسام و بازگشت پولهایش، همه به زندگی برگشته بودند جز مریم. کمی از چایش نوشید که یکدفعه خانم رحیمی با لب خندان صدایش کرد.
ـ زودباش بیا که مریم خانومت بالأخره چشم باز کرد. سراغ تورو میگیره!