کد خبر: ۵۳۷۱
تاریخ انتشار: ۲۶ مهر ۱۳۹۹ - ۱۸:۵۹
پپ
صفحه نخست » داستانک


فرزانه مصیبی

مادر

روزی که مجید آمد، روبروی مادرش نشست و گفت می‌خواهند بعد از عروسی با همسرش بروند نیشابور زندگی کنند، جنجال بزرگی به پا شد. البته جنجال مورد بحث یک دفعه به پا نشد، اول انکار شد، بعد نادیده گرفته شد و بعد تبدیل به جنجال شد. درست شبیه همه اتفاق‌های کوچک و بزرگی که در زندگی، پیش می‌آید.

مریم عروس خانواده تقی‌پور اهل نیشابور بود و مادر مجید اولین چیزی که به ذهنش رسید این بود که حتما این قضیه زیر سر عروسش است. توی چشم‌های مجید نگاه کرد و در حالی‌که پرتقال‌های پوست گرفته را پر‌پر می‌کرد و می‌چید توی بشقاب جلوی مجید، خونسرد گفت:

ـ روز اول که رفتیم نیشابور خواستگاری مریم، شایسته‌ها می‌دونستند خونه ما تهرانِ و دخترشون ازشون دور می‌شه. می‌تونستن جواب منفی بدن.

مجید پرتقالی گذاشت دهانش و گفت:

ـ دستت درد نکنه.

ـ نوش جونت ولی فکر نیشابور رفتن و از سرت بیرون کن.

ـ مامان این قضیه ربطی به خانواده مریم نداره.

ـ چرا نداره؟ اگه ربط نداره برین قزوین... اصلا برین بجنورد، بیرجند، بروجرد..."

ـ بروجن...

ـ آره همون. اصلا چجوری این چند تا شهر اسمشون انقدر شکل همه؟

مجید خندید و گفت:

ـ یعنی اگه ما بریم یکی از این شهرها که گفتین شما مشکلی نداری؟

مادر که انتظار شنیدن این جمله را نداشت ناخواسته گفت:

ـ نه. مشکلی ندارم.

مجید خندید و گفت:

ـ پس مشکلتون دوری از من نیست، مشکل نزدیکی به شایسته‌هاست.

مادر ابروهایش را داد بالا و چشم‌هایش را درشت کرد؛ دقیقا همان طور که وقتی مجید بچه بود، کار بدی می‌کرد یا حرف بدی می‌زد، زل می‌زد به او.

مجید که دید هوا پس است چشمکی زد، پیشانی مادر را بوسید، دو پر پرتقال برداشت و دیگر در آن مورد حرفی نزد. بعد گفت:

ـ راستی برنج عدس‌پلو رو من می‌خرم. بابا گفت ۳۰ کیلو می‌خره هر سال. بسه دیگه؟

ـ مامان گفت دستت درد نکنه مادر. خرج داری امسال، نمی‌خواهد. بعد از محرم صفر عروسی داری.

مجید گفت:

ـ نذر دارم مامان. خدا می‌رسونه.

***

پدر

مادر مجید دست‌هایش را با حوله آشپزخانه خشک کرد و گفت:

ـ راستی تا یادم نرفته بگم، از اون کشمش پارسالی نگیر، خیلی آشغال داشت. وقت کردی برو از بازار بگیر.

پدر مجید که سبزی خوردن لای نان سنگک لقمه می‌کرد، گفت:

ـ چشم.

مادر گفت:

ـ چرا قبول کردی این بچه برنج نذری رو بخره؟ عروسی داره، خرجش زیاده.

ـ گفت نذر داره. چی بگم بهش.

ـ خب قبول باشه نذرش. پارسال یادمون رفته برای خونه‌های پشت حسینه غذا بدیم. همون خانمه که بنده خدا شوهرش مریضه و کلی خانواده کم بضاعت دیگه.

ـ مطمئنی؟ فکر کنم مجید و خانمش بردن. می‌دونی از کجا می‌گم، مریم اصلا چند وقت یه بار چیز میز می‌خره می‌بره براشون.

ـ ای وای! یه ساله من عذاب وجدان دارم که چرا یادم رفته اونا رو. تو هم خوب ماشالله از جیک و پوک پسر و عروست باخبری‌ها. به هر حال خدا خیرش بده مریم رو. مثل خود مجید دست به خیره.

ـ خانم این چه کاریه آخه؟

ـ کدوم کار؟

ـ بگذار این بچه‌ها بروند سر کار و زندگی‌شان.

ـ خب بروند. من که از خدا می‌خوام.

ـ نه دیگه نشد. نمی‌شه هم سنگ بندازی جلو پاشون هم از خدا بخواهی.

مادر مجید کاسه آبگوشت را کوبید جلوی پدر مجید. آبگوشت لمبر زد و ریخت توی سفره. عصبانی گفت:

ـ به من چه ربطی داره؟ هر چی هست زیر سر شایسته‌هاست.

پدر مجید همان طور که با دستمال کاغذی آبگوشت‌ها را از توی سفره جمع می‌کرد، گفت:

ـ نزن این حرف رو خانم. من مفصل با مجید و مریم حرف زدم. این تصمیم خودشون دو تاست. به خاطر آینده‌‌شون برنامه‌ریزی کردن. من می‌گم مانع‌شون نشیم. بذاریم اون جوری که دوست دارن زندگی کنن.

ـ اوه! پس با تو مفصل میان حرف می‌زنن. به من که یه کلمه بیشتر نگفت.

ـ خب تو حرفش رو گوش ندادی. حکم صادر کردی. اصلا اول اومده پیش تو. بهم گفت. می‌گه اگه مامان راضی نیست ما نمی‌ریم نیشابور. می‌مونیم اینجا میریم تو داروخونه‌های مردم ساعتی کیشیک می‌دیم. ولی هدف ما یه زندگی بهتره.

ـ خب برا خودشون داروخونه بزنن. ماشالله جفتشون دکترند که.

ـ خانم چرا خودتو می‌زنی به اون راه. میدونی که فعلا نمی‌تونن. برات توضیح داد که.

ـ من نمی‌دونم. به خودشم گفتم. هر جا میره بره ولی نیشابور نره خب.

ـ چرا؟

ـ چرا؟ خب معلومه دیگه.

ـ اونجا براشون بهتره. بالأخره آدمیزاد مریضی داره، مشکل داره، کار داره. خانواده شایسته هم آدم‌های خوبی هستند. بدی دخترشون رو که نمی‌خواهند. طفلک مجید می‌گفت ما نمی‌خواهیم مامان رو ناراحت کنیم‌. مریمم گفته حرفی نداره می‌تونیم بریم بندرعباس. تحقیق کرده می‌گه اونجام براشون شرایط خوبه.

مادر مجید یک دفعه از کوره در رفت نون‌های خرد شده را ریخت کنار کاسه آبگوشت، بعد کاسه آبگوشت پدر مجید را برداشت خالی کرد توی قابلمه و گفت:

ـ خوبه والا. تا نیشابور لااقل چهار پنج ساعت راهه. می‌تونم بچه‌م رو ببینم. من می‌دونم این مریم با من لج کرده. ببرتش بندر عباس که دیگه من نتونم دخالت کنم تو زندگی‌شون به اصطلاح خودش. ببینم از بندر عباس دورتر هم داریم به تهران. واقعا که.

ـ خانم غذای منو چرا بردی؟ هنوز نخوردم که!

ـ سرد شده دیگه. مزه نمی‌ده می‌خوام گرم کنم برات.

ـ خب غذای خودتم سرد شده اونم گرم کن.

ـ نه من قاشق زدم توش.

ـ خب منم نون خرد کرده بودم توش.

مادر مجید قابلمه را از روی گاز برداشت گذاشت روی میز جلوی پدر مجید. در حالی که انگشتش را جلوی صورت پدر مجید تکان می‌داد گفت:

ـ ببین چه روزی دارم بهت می‌گم، پسر یکی یه دونه ما رو می‌برن داماد سرخونه می‌کنن و تمام. به مرگ گرفتن که من به تب راضی بشم هان.

ـ یکی یه دونه؟! پس هانیه چیه؟

ـ خب حالا. منظورم یه دونه پسر بود.

ـ خب مریم هم یه دونه دختر.

ـ معلومه تو طرف کی هستی؟

ـ من طرف صلاح و مصلحت بچه‌هام.

مادر گفت:

ـ فقط تو صلاحشون رو می‌دونی دیگه؟

بعد راهش را کشید تا از آشپزخانه بیرون برود که پدر مجید گفت:

ـ خانم سفره سوخت. چیکار می‌کنی؟

مادر زد روی دستش و گفت:

ـ بیا! سفره‌ام رو هم سوزوندن. تازه ۳۵ تومن خریده بودما.

پدر گفت:

ـ کی سوزوند؟ لابد اینم کار شایسته‌هاست.

ـ نه پس، کار کیه. اعصاب نمی‌ذارن برای آدم.

پدر سر تکان داد و قابلمه را با دو تکه نان گرفت و کج کرد تو کاسه و گفت:

ـ خانم! مجید اگه اومده به شما گفته می‌خواد چیکار کنه، فقط معنی‌اش این بوده که شما رو در جریان بذاره. این پسر دیگه اون بچه دوازده ساله نیست که به جای کلاس فوتبال با گریه ببری کاراته ثبت نامش کنی اونم نتونه کاری کنه. اگه مطلع کرده شما رو برای اینکه برات احترام قائله. بچه نیست که صلاح خودش رو ندونه. ناسلامتی دکتر این مملکته.

ـ آخه دلم نمی‌خواد بچه‌م ازم دور بشه. می‌دونم اونم حق انتخاب داره ولی من چی؟

***

مریم

ـ ممنون آقا. بله قهوه برای من بود؛ هات چاکلت برای ایشون.

ـ مرسی

مریم بشقاب کیک را آرام هل داد جلوی هانیه و گفت:

ـ کیک‌ شکلاتی اینجا معرکه ‌است، ولی به پای کیک‌های مامان نمی‌رسه خدایی.

هانیه نگاهی به تابلوهای سیاه و سفید روی دیوار و طراحی عجیب سقف چوبی کافه کرد و گفت:

ـ مامانم می‌دونه تو دوست داری. هر وقت مجید می‌گه مریم امروز نمیره خوابگاه میاد اینجا مامان سریع دست به کار می‌شه برای عروسش.

مریم لبخندی زد. همان طور که قهوه را هم می‌زد و دایره‌های ایجاد شده توی فنجان را نگاه می‌کرد، آرام گفت:

ـ هانیه! به نظرت مامان منو دوست داره؟

هانیه تکه کیکی را که برده بود سمت دهانش برگرداند و گفت:

ـ این چه حرفیه؟ خب معلومه دوستت داره. تو عشق مجیدی، مجیدم عشق مامانِ؛ در نتیجه a زیرمجموعهb و b زیر مجموعه c پس a زیر مجموعه c. به همین راحتی.

بعد چشمک زد و کیک را گذاشت در دهانش.

مریم خنده بی‌حالی کرد و گفت:

ـ پس درس ریاضی‌تون رسیده به اینجا. خانم سال اولی.

هانیه گفت:

ـ اوووه آره. از اینجام رد شدیم. اصلا تو بگو ببینم چرا اینو پرسیدی؟

مریم نفس عمیقی کشید و گفت:

ـ چند روز پیش مجید گفت بیا بریم خونه ما که با مامان درمورد برنامه‌های آیندمون حرف بزنیم. جلوی در خونه‌تون که رسیدیم گفت چند دقیقه تو ماشین بشین من برم یه مقدمه‌ای برای مامان بگم بعد بیا بالا. ولی خیلی زود برگشت. من خواستم پیاده شم که گفت نمی‌خواد پیاده بشی. بریم یه دوری بزنیم. یه کمی هم ناراحت بود که سعی می‌کرد نشون نده. آخر سر که من خواستم پیاده شم گفت...

بعد سکوت کرد. هانیه پرسید:

ـ چی گفت مگه؟ ای وای چرا اشک تو چشم‌هات جمع شده.

مریم که سعی می‌کرد جلوی اشک‌هایش را بگیرد با لبخند گفت:

ـ من به مجید گفته بودم که ممکنه خانواده‌ات با نیشابور رفتن ما مخالفت کنن. ولی این پیشنهاد خودش بود. من هم قبول کردم. دیشب به من پیام داده ممکنه مجبور شیم بریم یه شهر دیگه. می‌گه بندرعباس برای ما گزینه خوبیه. ببین من نمی‌دونم چی بین مامانت و مجید گذشته. ازش نپرسیدم. ولی من می‌خواستم خودم بیام با مامان حرف بزنم. آخه ما کیو تو بندرعباس داریم. بندرعباس گزینه آخر ما می‌تونست باشه. ما همه مشکلات رو بررسی کردیم. خیلی برامون سخته.

ـ من چیکار می‌تونم براتون بکنم؟

ـ می‌شه به مامان بگی نیشابور رفتن تصمیم مجید بوده و من نظری ندادم. من فقط برای تصمیم شوهرم احترام قائل شدم. دروغ چرا دوست دارم نزدیک خانواده‌م باشم. ولی ترجیح من حتی این بود که بمونم تهران. فردا که بچه‌دار بشیم اینجا برای رشد و پیشرفتش خیلی جای بهتریه. ولی اگه قرار باشه بریم بندر عباس اونجا دست تنها و بی‌کس و کار چیکار کنیم. اگه بچه‌دار هم بشیم که دیگه بدتر.

صدای طبل و دقول زدن از دور به گوش می‌رسید. مریم و هانیه یک لحظه هر دو ساکت شدند و به چشم‌های هم نگاه کردند. گویی در دل هر دوشان یک چیز می‌گذشت. مریم چشم‌هایش را بست و نذر کرد ۴۰ رو زیارت عاشورا بخواند تا خدا کمکشان کند آنچه به صلاحشان است پیش بیاید. دلش نمی‌خواست ناراحتی و اختلاف بینشان بیفتد.

هانیه گفت:

ـ الان ساعت چنده؟ دسته اومده؟

مریم که رو به پنجره بود اشاره کرد به بیرون و گفت:

ـ دسته بچه‌هاست. ذوق هیئت و دسته دارن. مجید می‌گفت، کوچیک بوده دسته بچه‌ها داشتن. از ۷ صبح شروع می‌کردن تا نصفه شب.

هانیه برگشت خیابان را نگاه کرد. چهار پنج تا پسر بچه طبل و دوقول و سنج می‌زدند و یکی از آن‌ها هم عقب عقب می‌رفت، پرچم سبز بزرگی دستش بود و آن‌ها را هدایت می‌کرد، گفت:

ـ آره بابا. مجید برات تعریف کرده پس. باید بشینی پای حرف‌های مامانم فقط. یه شب مامانم شام عدس پلو درست کرده بوده خاله‌ا‌م اینا قرار بوده بیان خونه ما شام بخورن با هم برن هیئت، مجید دیده قابلمه عدس پلو بزرگه فکر کرده نذریه، همه بچه‌های هیئت رو شام میاره خونه. مامانم میگه بچه‌ام به دلش افتاده بچه‌ها رو شام نذری بده، هیچی دیگه عدس پلو رو میدن هیئت بچه‌ها، خاله‌ام اینا هم نون و پنیر هندونه می‌خورن.

ـ از دست این مجید با این کارهاش. اینو دیگه لو نداده بود.

ـ واقعا! اصلا این نذر عدس پلو شب تاسوعامون از همون قضیه مونده. بابام به دلش میفته که این نذر رو ادامه بدیم . دیگه از اون سال می‌پزیم.

***

مجید

مجید ترمز دستی را کشید و گفت:

ـ بابا خواستم تنها بیرون از خونه ببینمتون که یه چیزهایی رو بهتون بگم.

پدر مجید رو صندلی جابجا شد، کمربند ایمنی را باز کرد و گفت:

ـ بگو پسرم. چی شده؟

مجید دستش را گذاشت روی فرمان و خیره شد به بیرون و گفت:

ـ برام خیلی عجیبه رفتار مامان. منطقی‌ترین آدم تو خانواده ما همیشه مامان بوده ولی امروز یه جوری با من رفتار کرد که برام قابل باور نبود.

ـ چی شده مگه؟ واضح بگو. نگرانم کردی.

ـ بابا من یه عمر همه کارهایی که دوست داشتم رو نکردم که درس بخونم و به خواست شما و مامان داروساز بشم‌. نمی‌گم خودم نمی‌خواستم یا الان از شرایطم ناراضی‌ام، نه. ولی الان که درسم تموم شده خیالم راحت شده یه جورایی. احساس می‌کنم از یه اسارت یا یه زندانی آزاد شدم و می‌تونم کارهایی که دلم می‌خواد رو انجام بدم. من یه عمر منتظر این لحظه بودم. اگه بمونم تو تهران دوباره حس یه زندانی رو دارم که به اجبار کارهایی می‌کنه که دوستشون نداره.

ـ الان مشکل چیه؟

ـ ببینید من امروز رفتم با مامان حرف بزنم رضایتش رو بگیرم، شب هم میخواستم به شما بگم ولی مامان ... چی بگم... عجیب غریب شده بود... میگه شایسته‌ها می‌خوان تو رو ببرن پیش خودشون. انگار من خودم عقل و اراده ندارم.

ـ می‌خوای واضح به منم بگی جریان چیه؟

ـ ببین بابا من دوست دارم تو طبیعت باشم. پرورش ماهی بزنم. اسب سواری کنم. گل و گیاه بکارم‌. درخت میوه داشته باشم. اون سری که با مریم رفته بودیم نیشابور رفتیم روستاهای اطراف نیشابور یه گشتی زدیم. یکی از روستاها واقعا قشنگ بود. یعنی دقیقا همون جایی بود که من آرزوش رو دارم. تحقیق کردم روستاهای اون اطراف داروخونه هم نداشت.

ـ خب اینا که گفتی که خیلی خوبه.

ـ آره خوبه. ولی دلم نمی‌خواد مامان رو ناراحت کنم. میگه هر جا میری برو ولی نیشابور نرو. بابا خانواده مریم هنوز چیزی درمورد تصمیم ما نمی‌دونن.

پدر آهی کشید و گفت:

ـ مادرها پای بچه‌شون که درمیون باشه بی‌منطق‌ترین آدم دنیا می‌شن. مادرت منظوری نداره. فقط مشکل اینجاست که طاقت دوری تو رو نداره.

مجید سرش را گذاشت روی فرمان و لحظه‌ای ساکت ماند. پدر ادامه داد:

ـ من باهاش حرف می‌زنم. مامانت رو خوب می‌شناسم. باید بهش فرصت بدی تا با قضیه کنار بیاد.

مجید سرش را بالا آورد رو به پدر لبخندی زد و گفت:

ـ من نمی‌خوام مامان از ما دلگیر باشه. می‌خوام با رضایتش بریم که دعای خیرش پشت سرمون باشه.

ـ نگران نباش خدا بزرگه.

***

هانیه

ـ مامان می‌شه گوشت و کشمشش رو من بریزم؟

مادر با گوشه چادر عرق پیشانی‌اش را پاک کرد و در حالی‌که آبکش‌های خالی برنج را جمع می‌کرد گفت:

ـ آره مادر چرا نمی‌شه. بیا شلنگ بگیر من این آبکش‌ها رو بشورم. بعد برم ببینم مریم کشمش‌ها و گوشت چرخکرده‌ها رو سرخ کرده یا نه...

ـ آره مامان سرخ کرده خیلی هم خوشمزه شده.

مادر مایع ظرفشویی ریخت روی اسکاچ شروع کرد به شستن سبدها و گفت:

ـ بریز ولی دله‌بازی درنیارا... نذری باید به همه برسه. اینکه بشینی بالای تابه گوشت و کشمش یه ظرف بریزی یه قاشق بخوری نمی‌شه.

ـ مریم شلنگ را گرفت روی سبدی که مادر کف زده بود و گفت:

ـ مامان! منو می‌گی؟ اون مجید بودا که پارسال هی می‌خورد می‌گفت، به‌به ببین مریم چی پخته.

مادر خواست چیزی بگوید که پدر آمد و گفت:

ـ خانم! آشپز زعفرون می‌خواد، آماده‌ست. شما و هانیه بفرمایین داخل اینجا شلوغه من می‌شورم.

وقتی مادر دست‌های کفی‌اش را می‌شست، هانیه گفت:

ـ مامان مریم تو تصمیم مجید برای نیشابور رفتن‌شون دخالتی نداره. اون اصلا دوست داره تهران بمونه. باهاش این‌طوری رفتار نکن.

مادر به سختی کمر صاف کرد و گفت:

ـ داشتم می‌شستم‌ها. حالا بذارم به امید این مردها همین وسط می‌مونه.

ـ مامان اصلا شنیدی من چی گفتم؟

ـ بله می‌دونم که خانواده‌ش هم اصلا خبر ندارن. چیه؟ تو رو هم کردن سفیر صلح؟

ـ اِ... مامان خب من می‌گم بذار اون‌طور که می‌خوان زندگی کنن.

مادر رفت سمت پله که برود داخل خانه. ولی لحظه‌ای مکث کرد. برگشت رو به هانیه و گفت:

ـ برن پی زندگی‌شون مادر. من کاری ندارم که.

***

عروس و مادرشوهر

مریم مشغول خواندن زیارت عاشورا بود که مادر مجید وارد آشپزخانه شد. گفت:

ـ قبول باشه. مریم جان دستت درد نکنه دخترم چه رنگ و بویی داره. ان‌شاالله حضرت ابوالفضل هر حاجتی داری بهت بده.

ـ ممنون مامان. ان‌شاالله که خدا حاجت دل همه رو بده.

ـ دیگه خیالم از مجید راحته. یه کدبانو تو خونه‌ش قراره داشته باشه که دستپختش از مادرشم بهتره.

مریم دست‌هایش را باز کرد و مادر مجید را در آغوش گرفت و گفت:

ـ نزنید این حرف رو. دست پخت شما حرف نداره. مجید فقط عاشق غذاهای شماست.

مادر مجید لحظه‌ای نشست روی صندلی از پارچ، آب ریخت توی لیوان. دست کشید روی پارچ بلور عرق کرده از سرمای آب یخ و گفت:

ـ دیگه تقدیر همینه مادر. به دست پخت تو همچین عادت کنه که دیگه طعم غذای من به دهنش مزه نده. ایناهاش چرا راه دور بریم بابای مجید. یعنی هر چی بگم از خوشمزگی غذای مادرشوهرم کم گفتم. اصلا از اون دستپخت خوشمزه‌ها بود که آب هم می‌ریخت تو قابلمه خوشمزه می‌شد. حالا چی؟ به دست پخت من عادت کرده. غذای هیچ احد و ناسی به دهنش مزه نمی‌کنه.

مریم سر تکان داد و چیزی نگفت. مادر کمی از آب لیوان خورد و روی صندلی جابجا شد. گفت:

ـ کمرم خشک شده انگار. جوون بودم هر چی کار می‌کردم خسته نمی‌‌شدم. چیه پیری؟ دیگه آدم به درد نمی‌خوره.

ـ نگید تو رو خدا. شما پیر نیستید که.

ـ آخ مادر! من اومده بودم زعفرون ببرم.

مریم سریع رفت سمت سماور و قوری زعفران را برداشت و گذاشت روی میز جلوی مادر مجید و گفت:

ـ بفرمایین.

ـ قربون دستت.

مادر، مجید را از پشت شیشه دید که جارو و شلنگ به دست داشت حیاط را می‌شست. پاچه‌های خیس شلوارش را داده بود بالا‌. درست مثل بچگی‌هایش. انگار بزرگ نشده بود. همان مجید ده دوازده ساله‌ای بود که کمک مادر دیگ را بلند می‌کرد و برنج را آبکش می‌کرد و همراه پدر می‌رفت پشت در خانه‌ها منتظر می‌ماند تا بشقاب‌های خالی نذری را بگیرد و سریع به مادر برساند تا دوباره توی آن‌ها عدس پلو بکشد. چه سال‌هایی بود. عدس پلوی کمی برای نذری می‌پختند و همه کارش را مادر به تنهایی انجام می‌داد.

مادر مجید برگشت رو به مریم و گفت:

ـ مریم!

ـ جانم مامان چیزی می‌خواین؟

ـ منو حلال کن.

ـ آخه چرا این حرف رو می‌زنین؟

ـ من از چشم تو دیدم. ببخش عصبانی بودم. طاقت دوری از بچه‌ام رو نداشتم‌. گفتم مریم و خانواده‌ش می‌خوان مجید رو بکشن ببرن نیشابور. می‌دونستم درست نیست حرفم. ولی از قدیم گفتن، غریق به هر ریسمانی چنگ می‌زنه. نمی‌خوام دیگه تو زندونی که من براش ساختم بمونه. باباش بهم گفت همه چی رو. برین به سلامت. هر جا باشین دعای من بدرقه راهتونه. منو حلال کن.

اشک از گوشه چشم هر دو جاری شد. مریم گفت:

ـ ما هر جا باشیم بعد از خدا زیر سایه شماییم.

مادر مجید لبخندی زد و رفت توی حیاط. زعفران را داد دست پدر مجید و برگشت. در آشپزخانه را نیمه باز کرد و گفت:

ـ این هانیه که معلوم نیست کجاست، شما زحمت بکش یه سینی چای بریز به داد شوهر دکترت برس. حسابی خسته ‌است. قربون امام حسین برم که خدمت بهش دکتر و غیر دکتر نمی‌شناسه.

مریم لبخندی زد، نفس راحتی کشید و گفت:

ـ به روی چشم مامان.

نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: